بابایی مجرد مطرح کرد: فلسفه جدایی علوم انسانی از صنعت

به گزارش اداره روابط عمومی و اطلاع‌رسانی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، دکتر حسین بابایی مجرد عضو هیأت علمی گروه مدیریت اسلامی پژوهشگاه با شبستان پیرامون ارتباط میان علوم انسانی و صنعت به گفتگو پرداخته است. در ادامه مشروح مباحث وی تقدیم حضورتان می‌شود:

آیا عرصه علوم انسانی و صنعت می‌توانند با یکدیگر تعامل و ارتباط تاثیر و تاثری داشته باشند؟
پاسخ مثبت به این سؤال برخوردار از یک پیش فرض اساسی است و آن اینکه میران اعتبار علوم مختلف متکی بر ساخت درون­ علمی نبوده بلکه تبعی و در نسبت انتفاعی است که سایر حوزه­ ها از آن علوم دارند. اما اگر علم برای علم اهمیت داشت و اصالت نفسی و نه نسبی داشت دیگر این سوال وجهی پیدا نمی کند که نسبت میان علوم انسانی و صنعت یا علوم انسانی با سایر حوزه ها چیست مگر آنکه علوم مختلف در پازل کلان ­تری از معرفت جای­ابی و جاشناسی شوند. با اعتقاد به پیش فرض اصالت تبعی علوم، به هر میزان که حوزه صنعت برخوردار از ابعاد علوم انسانی باشد می توان از تعامل و دیالوگ این دو حوزه سخن گفت.

اما نکته دیگر در پیوند این دو حوزه، پیوندی است که ساحت نظر و عمل با یکدیگر برقرار می­ کنند. هرچند پیوند صنعت و دانشگاه در حمل اولی به دانشگاه فنی ـ مهندسی و پزشکی برمی ­گردد اما باید گفت غفلتی که در فضای سیاست­گذاری کشور رخ داده، آن است که مسائل حوزه صنعت را به طور عمده فنی و تکنیکال تلقی کرده­ اند در حالی­ که بسیاری از مسائل حوزه صنعت نه به دانش فنی که به طور عمده به حوزه نظر برمی­ گردد و با دانش انسانی که هم ساحت نظری و جزم علمی دارد و هم ساحت عملی که عزم و اراده عملی می­ خواهد، ارتباط دارد.

چه پیش فرض‌های دیگری در یافتن این رابطه بین علوم انسانی و صنعت وجود دارد؟

سوم آنکه موضوع علوم انسانی، انسان است در حالی ­که موضوع علوم مرتبط با حوزه صنعت، اشیاء است و تفاوت در موضوعات، تفاوت در علوم را سبب می ­شود؛ لذا اگر بنا بر دیالوگ دو ساحت باید موضوع مشترک پیدا شود و موضوع مشترک این دو حوزه آن بخشی از صنعت است که ابعاد انسانی در آن مؤثر است و آن عبارت است از اندیشه و انگیزه انسان در صنعت خواه به عنوان تولیدکننده، خواه مصرف­کننده، خواه کارگر، خواه مدیر، خواه سیاست­گذار و … .
چهارم آنکه علوم حقیقیه به واسطه موضوعاتشان از یکدیگر ممتاز می­ شوند برخلاف علوم اعتباریه و یا عملیه که به واسطه اغراضشان از یکدیگر امتیاز می­ یابند. غرض مدیریت، اداره کنش ­های جمعی انسان­ ها برای تحقق اهداف مشترک میان آنهاست برخلاف اقتصاد که غرضش، استفاده بهینه از منابع موجود جهت رفع نیازهای متعدد بشر است.

البته علوم اعتباری انسانی همچون مدیریت، اقتصاد و … نیز برخوردار از ابعاد حقیقی هستند به خصوص آنجا که انسان­ شناسیِ خود را طرح می­ کنند اما قوت و ظرفیت شان به اعتبار تبیین مناسب تری است که از حقایق عالم ارائه می­ کنند و توان بالاتری است که در تحقق اغراض نشان می­ دهند. هر چقدر این تببین بهتر انجام شود آن اغراض کامل­ تر متحقق می ­شود. با این توضیحات باید بگویم علوم انسانی اگر از انسان تبیین مناسبتری ارائه کند یقیناً کارکرد خود را در صنعت بهبود بخشیده است و الا اگر او را در حوزه صنعت در مرتبه ماشین قرار دهد هرچند مدیریت و کنترل او را تسهیل کرده لکن ابعاد متعدد وجودی­ اش را زائل نموده و در کارکردهای نهایی تخفیفش داده است.

با این تفاصیل چقدر می‌توان از پژوهش‌های علوم انسانی انتظار گره‌گشایی در عرصه صنعت و تجارت را داشت؟

اگر پژوهش‌های موجود در حوزه علوم انسانی را در نظر بگیریم بسیار کم! اما اگر ظرفیت علوم انسانی منظور نظر باشد، باید گفت که ظرفیت بالایی در این عرصه برای ورود به صنعت وجود دارد.
برای مثال بسیاری از مسایل حوزه صنعت ما، به موضوعات مدیریتی چون ساختار سازمانی، فرهنگ سازمانی، منابع انسانی، بروکراسی و … یا در حوزه اقتصاد بحث تامین مالی، قیمت­ گذاری اختراعات و اکتشافات، اقتصاد خرد ناظر بر رفتار فردی اقتصادی و اقتصاد کلان ناظر به نوسان شاخص­ ها کلان اقتصادی، یا در حقوق مباحث مربوط به مالکیت فکری و … ذیل مباحث علوم انسانی است که بسیاری از درگیری­های اکنون صنعت با این مسایل است.
اما نکته قابل ملاحظه در اینجا عدم توان ترجمه­ پذیری آثار علمی علوم انسانی برای مصرف در حوزه صنعت است که علت آن هم به رویکردهای غیرمسئله­ محور پژوهش ­ها بر می­ گردد هم به احساس استغنای حوزه صنعت از پژوهش ­های علمی.

مشکلات پیش روی علوم انسانی در کشور چیست که عموما شاهد حضور پژوهشگران این عرصه در جایگاه‌های مدیریتی نیستیم؟
خود این عارضه­ یعنی عدم تکیه زدن علمای علوم انسانی بر مسندهای مدیریتی شاهدی است بر این مدعا که علم تاب حل مسئله در میدان را ندارد وگرنه با حداقل نمونه­ های قابل مشاهده مواجه بودیم.

عالم برج عاج نشین را چه به کنش­ گری در میدان عمل و میدان­ دیده دور از مفاهیم نظری و علمی را چه به فهم دقایق و ظرائف علمی. مسئله یقیناً دو سویه دارد؛ سوی اول به علمای علوم انسانی بر می­ گردد که فارغ از مقتضیات بومی و محلی کشور، هنوز در فضای نهضت ترجمه ­اند و سوی دوم به مجریان در میدان عمل بر می­ گردد که طوفان مسائل روزمره امکان تفکر و اندیشه را از ایشان سلب کرده و هر گونه جهت­ گیری علمی را برنتافته و برچسب انتزاعی اندیشی و غیراجرایی بودن بر آن می زنند.

هندسه علم و عمل در کشور اینگونه شکل یافته که این دو مقام از یکدیگر به دور افتند و مسائل از یکسو توسعه، شدت و عمق یابد و مراکز علمی نیز از سوی دیگر تعدد و مجریان نیز برای خود مشغول و هیچ­ یک از این جریان­ های سه­ گانه کوچکترین ربط منطقی به دیگری نیابد. پژوهشگر در مسئله ای موهوم پژوهش و مجری بر راه­ حل موهوم سرمایه­ گذاری کند و مسئله واقعی نیز پردامنه تر شود.

خروجی مسئله محوری در پژوهش‌های علوم انسانی چه می‌تواند باشد؟

طبیعتاً اگر رویکرد پژوهشگر، مساله ­محوری و حل مساله اجتماعی باشد کل نظام علم اش از تولید مبادی، تا کشف منطق تولید علم تا گزاره­ سازی علمی و نهایتاً نظام­ سازی دچار تغییر می شود. به بیان دیگر، این تغییر رویکرد سبب یک انقلاب جدی پژوهشی در او می ­شود.
واقعیت امر آن است که پژوهش مسئله­ محور نَه تقاضا شده و نَه عرضه می شود، چرا که یک خودبسندگی مفرط در عالم و کارگزار این کشور در اشتغالاتی که دارند، وجود دارد و هر دو برخوردار از حداقل اقناع ذهنی برای عمل ناقص خود هستند.