قائمی‌نیا: علامه طباطبایی(ره) نقطه عطفی که تداوم نیافت

به گزارش اداره روابط عمومی و اطلاع‌رسانی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، حجت‌الاسلام دکتر علیرضا قائمی‌نیا عضو هیأت علمی گروه معرفت‌شناسی پژوهشگاه به گفت‌وگویی با ایکنا با محوریت فلسفه پرداخته‌است که مشروح آن از نظر می‌گذرد؛

* در ابتدا تعریفی از فلسفه ارائه کنید.

تعریف فلسفه از یک فلسفه به فلسفه دیگر متفاوت است و با انبوهی از مکاتب و رویکردهای فلسفی مواجه هستیم؛ از طرفی با فلسفه اسلامی با گرایش‌های مختلف و از طرف دیگر فلسفه غرب با دو زیر مجموعه فلسفه تحلیلی و فلسفه قاره‌ای روبرو هستیم. هر فیلسوفی از فلسفه خودش تحلیل و تعریف خاصی دارد، لذا شاید نتوانیم یک تعریف جامع برای همه این فلسفه‌ها ارائه کنیم.

ولی در مورد فلسفه اسلامی می‌توان گفت که در واقع نوعی تأملات عقلی در مورد مفاهیم و مقولات کلی است که بر موجود از آن حیث که موجود است، صدق می‌کند. فلسفه اسلامی از موجود بماهو موجود؛ یعنی از موجود از آن جهت که موجود است بحث می‌کند نه از آن جهت که ریاضی باشد یا غیر آن بحث می‌کند؛ بلکه از خود موجود از آن حیث که موجود است بحث می‌کند.

فلسفه‌های دیگر مانند اگزیستانسیال و پدیدار شناسی نیز تعاریف خاصی از فلسفه‌ها دارند، به یک معنا تعریف هر فلسفه‌ای وابسته به خود آن فلسفه است، چون این مسئله برمی‌گردد به اینکه متعلق بحث فیلسوف چه چیزی باشد، این که از انسان یا از ذوات اشیاء و یا چیز‌های دیگری بحث می‌کند. شاید بتوانیم بگوییم به یک معنا، به تعبیر «ویتگنشتاین»، میان این فلسفه‌های مختلف ‌شباهت خانوادگی وجود دارد و نمی‌توانید یک امر مشترکی را پیدا کنید که همه آنها از این امر مشترک بحث کنند. اما اشتراکاتی بین این فلسفه‌ها وجود دارد.

* در غرب شاهد به وجود آمدن تکنولوژی و مدرنیته هستیم، به نظر شما چه نسبتی بین مدرنیته با فلسفه وجود دارد؟

در مورد مدرنیته دیدگاه‌های مختلفی وجود دارد، ولی به نظر بنده مدرنیته اساساً هویت فلسفی دارد، یعنی از سیطره پیدا کردن یک نوع نگرش فلسفی خاص در غرب مدرنیته پیدا شده است، آن خودبنیادی عقل یا حکومت عقلِ خودبنیاد موجب شده است که مدرنیزم پیدا شود، بقیه مظاهر مدرنیزم و مدرنیته هم به همین خودبنیادی عقل برمی‌گردد.

اینکه علم در غرب چنین شکل گرفته و تکنولوژی به وجود آمده اینها ثمرات و شاخه‌های مدرنیته هستند، عقل برای خود جایگاه خاصی تعریف می‌کند و در واقع حیات خودش را در تسلط بر طبیعت پیدا می‌کند، یعنی به جای اینکه طبیعت را به عنوان آیت الهی ببیند، به عنوان منبع انرژی می‌بیند، در نتیجه تا آنجا که ممکن است باید از این منبع بهره‌برداری کند و هر نیرویی را که طبیعت دارد، به دست آورد.

به عبارتی عقل بشری تبدیل می‌شود به ارباب جهان، یعنی خودش را رب جهان می‌داند که باید جهان را مدیریت کند و تا آنجا که ممکن است تمام نیروهای طبیعی را به تسخیر خودش درآورد، این نگرشی است که در دوره جدید نسبت به انسان پیدا شده که نگرشی فلسفی است، شاهد این هستیم که عقل کمی و عقل ابزاری سیطره پیدا کرده و اینها مولفه‌هایی هستند که مدرنیته را رقم زده‌اند و همگی مولفه‌های فلسفی هستند.

* برخی معتقدند که محیط زیست آلمان توسط هایدگر که فیلسوف بوده است احیا شده، آیا اساسا چنین نسبتی بین فلسفه و علوم دیگر و یا طبیعت وجود دارد که بتواند چنین اتفاقی بیفتد؟

فلسفه‌هایی که در غرب پیدا می‌شود، حالت «پراگماتیسی» دارند. از یک نظر فلسفه‌ها به دو دسته تقسیم می‌شوند؛ نخست فلسفه‌هایی که ملموس و عینی هستند که این تعبیر یک مقدار تعبیر همراه با مسامحه است، یعنی فلسفه‌هایی که به زمین، به انسان خاکی و علم خاکی می‌پردازد. دوم فلسفه‌هایی که حالت انتزاعی و مجرد دارند و در آسمان هفتم سیر می‌کنند.

‌فلسفه‌های ملموس و عینی، فلسفه‌هایی هستند که در غرب پیدا شدند. این فلسفه‌ها با بشر خاکی و با مشکلات بشر خاکی سر و کار دارند و تلاش می‌کنند که مشکلات این جهانی را حل کنند، مانند مشکل محیط زیست و امثال اینها، طبیعی است که فلسفه‌هایی که در غرب پیدا شدند رویکرد انضمامی دارند، به تاریخ و محدودیت‌‌های بشری توجه زیادی دارند، همچنین به اینکه بشر چگونه زندگی می‌کند و تکنولوژی در چه وضعیتی است نیز توجه دارند.

اما فلسفه‌های انتزاعی اینطور نیستند، فلسفه‌هایی که در جهان اسلام شکل گرفت اینطور بود که انسان را از موطن اصلی خودش دور می‌کرد که البته این فلسفه‌ها مزایایی نیز دارند و بیشتر مسائل الهیاتی بشر را حل می‌کنند، اینکه خدا وجود دارد، نسبت انسان‌ با وجود خدا چیست و …، که البته لازم است این‌ها مطرح شود، اما آن جنبه از فلسفه غرب که پرداختن به مشکلات این جهانی بشر است را پیدا نکرده است و نقطه ضعف بزرگ این فلسفه اسلامی است که هنوز حالت پراگماتیک پیدا نکرده، از این جهت میان عرفان و فلسفه خودمان فرق می‌گذارم و عرفان را به حل مشکلات نزدیک‌تر ‌می‌دانم.

* با این توضیحات به نظر شما باید چه اتفاقی در این زمینه بیفتد؟ آیا نیازمند جمع بین فلسفه غرب و اسلامی هستیم؟

هر کدام مزایا و معایبی دارند و نیاز داریم که رویکردهای جدیدی را داشته باشیم که هر دو جنبه انسان را مورد بررسی قرار دهد، جنبه فراتاریخی و جنبه تاریخی انسان را مورد توجه قرار دهد و هر دو دسته از مشکلات را حل کند. در اینجا راه حل‌های متفاوتی ارائه می‌کنند، برخی می‌گویند از دِل فلسفه اسلامی یک فلسفه محیط زیست یا یک فلسفه تکنولوژی هم بیرون آوریم، اینها خوب است اما به یک معنا وارونه کردن عالم است.

آن تعبیری که «هگل» دارد نکته مهمی است که باید بدان توجه داشت، هگل تلاش می‌کند متافیزیک را از آن حالت «سابجکتیو» به «آبجکتیو» تبدیل کند، یعنی آن متافیزیک انفسی را تبدیل به متافیزیک آفاقی کند. او متافیزیک را به تاریخ ربط می‌دهد و تلاش می‌کند آن را خاکی کند.

نقدی که بر متافیزیک رایج دارد همین است که متافیزیک انتزاعی، یک عالم وارونه است، اگر بخواهید در همان چارچوب بمانید، همچنان در یک عالم وارونه باقی خواهید ماند، باید به دستاوردهای فلسفی گذشتگان توجه و از آنها استفاده کرد، اما این به معنای تطبیق نیست.

یعنی مسئله، مسئله استخراج جزئیات از کلیاتی که در فلسفه آمده نیست، این یک خلط بزرگی است که بسیاری از دوستان ما دچار آن شده‌اند و فکر می‌کنند امروزه به عنوان مثال علوم را اسلامی کنند و یا مسئله محیط زیست را حل کنند و …، این چیزی جز این نیست که شما همان اصولی که در فلسفه دارید به آنجا ببرید.

این در یک عالم وارونه زندگی کردن است، بلکه باید بر اساس موانعی که وجود دارد، در نگاه فلسفی یک نوع خلاقیتی صورت گیرد که آن فاصله‌ای که میان عالم عین و ذهن است به نحوی پُر شود. فلسفه از آن آسمان هفتم به روی زمین تنزل پیدا کند. اتفاقی در عالم غرب افتاده است و ما مبانی فلسفه آنها را قبول نداریم اما این اتفاق، اتفاق میمون و مبارکی است که فلسفه در آنجا از آسمان هفتم تنزل پیدا کرده و این جهانی شده است. فلسفه آفاقی شده است و مشکلات بشر را حل می‌کند و در یک فضای خلا و انتزاعی سیر نمی‌کند، این باید اتفاق بیفتد و باید برای این مسئله چاره‌ای اندیشید.

* سؤالی که مطرح می‌شود این که چه زمانی قرار است فلاسفه ما به این نوآوری روی آوردند و اینکه تا چه زمانی قرار است کارهای آنها در قالب شرح نگاری خلاصه شود؟

به نظر بنده تنها راه، وارد دیالوگ شدن با فلسفه غرب است، هنوز این دیالوگ برقرار نشده است، به فلسفه غرب ما در حد نقد می‌پردازیم، یعنی آراء یک فیلسوف را نقد می‌کنیم اما این کار گرچه لازم است اما مشکلی را حل نمی‌کند، مشکل وقتی حل می‌شود که ذهنیت فلاسفه ما تغییر پیدا کند و عالم آنها نیز تغییر کند، اگر ذهنیت عوض نشود، عالم هم تغییر نمی‌کند، باید ببینند مثلا هگل و هایدگر و غیره چرا اینطور فکر کرده است. مادامی که فلاسفه ما به فضای فکری اینها ورود نکنند، این مسئله حل نخواهد شد و این اتفاق نیز در اثر یک نوع دیالوگ حقیقی صورت می‌گیرد.

سیستمی که در فلسفه ما حاکم شده، سیستم ارسطویی است که مبتنی بر برهان و استدلال و … است، سر جای خودش این روش خوب است، اما برای تغییر فضا و درک اندیشه‌های جدید، سیستم ارسطویی مشکلات را حل نمی‌کند، بلکه باید تابع منطق سقراطی شد و در یک فضای دیالوگ وارد شویم، باید دیالوگ حقیقی میان ما و فلسفه غرب صورت گیرد که در شرایط فعلی این را چندان عملی نمی‌بینم، چون ذهنیت فلاسفه ما باید تا حدی تغییر کند.
بالاخره باید توجه کنیم آنها با این مبانی نادرست، توانسته‌اند مشکلات دنیای خود را حل کنند، باید به این مسئله به همین اندازه اعتراف کنند و وقتی اعتراف کردند یک نوع آمادگی پیدا می‌شود که با فلسفه غرب وارد گفت‌و‌گو شد.

* با توجه به مشکلاتی که امروزه در محیط زیست و … با آن مواجه هستیم، چرا فلاسفه ما دست به کار نمی‌شوند و این دیالوگ را برقرار نمی‌کنند؟

دلیلش این است که اندیشه‌های فلسفی ما بسیار انتزاعی هستند و هنوز نتوانسته‌ایم وارد مسائل عملی شویم، از این جهت بنده عرفان را موفق‌تر می‌دانم، چون در عرفان یک اشاراتی به طبیعت و … وجود دارد اما در فلسفه ما، طبیعت مغفول مانده است، گرچه برخی علمای ما در مورد طبعیت مطالب زیادی داشته‌اند، اما نتوانستند مواجهه فلسفی با طبیعت پیدا کنند

در عرفان می‌توان این ادعا را داشت که تا حدودی مطالبی بیان شده باشد و نسبت به طبیعت بحث‌هایی صورت گرفته باشد اما اینها صورت بندی فلسفی نشده است، بلکه باید صورت بندی فلسفی شوند. این قبیل مسائل هنوز به عنوان یک مشکل برای فلاسفه ما مطرح نیست که مثلا بحران محیط زیست را مطرح کنند، بحرانی که در ایران با وجود ساخت و سازهای غیر قانونی و استفاده‌های بی قاعده از طبیعت در حال تشدید است و بخش گسترده‌ای از طبیعت ایران در حال تخریب است اما این به عنوان یک مسئله برای فیلسوفان ما مطرح نشده است.

* یک سؤال هم در مورد ملاصدرا مطرح می‌کنم و آن اینکه به چه دلیل بعد از ملاصدرا فیلسوفی در حد و اندازه وی ظهور نکرد؟

بعد از ملاصدرا، علامه طباطبایی را نقطه عطف می‌دانم، اما دلیل آن هم همین می‌دانم که علامه با مارکسیسم و فلسفه‌های ‌تجربی و امثال اینها وارد یک دیالوگ شد. اما این جریان متوقف شد و دلیلش نیز این بود که فلاسفه بعدی فکر کردند که فلسفه اسلامی به کمال رسیده و دیگر به فلسفه‌های جدید که ظهور کرد، توجه نکردند.

به هر صورت فلسفه‌های جدید را نمی‌شود به راحتی پاسخ داد و بساط آنها را با آن بحث‌هایی که در سال ۴۲ مطرح شد جمع کرد، باید در فضای جدید چاره‌ای دیگر اندیشید. متاسفانه فلاسفه ما تصور کردند که فلسفه اسلامی مشکلات را حل کرده و این مشکلات تمام شده است.

* سؤال پایانی از خدمت شما مربوط می‌شود به انقلاب اسلامی که در ایران شکل گرفت، برخی‌ها صبغه این انقلاب را صدرایی می‌دانند، آیا شما نیز چنین نظری را تأیید می‌کنید؟

این مطلبی است که نسبت داده می‌شود به امام(ره) که باید درست تفسیر شود، اما این سخن تفسیر دیگری دارد. بنده انقلاب اسلامی را بیشتر متاثر از کلیت مبانی اندیشه‌های اسلامی می‌دانم تا به طور مستقیم متاثر از خود حکمت صدرایی. دو مطلب وجود دارد که نباید آنها را با هم خلط کرد: یکی اینکه برای شکل گیری انقلاب این فلسفه خوب است، اما برای مدیریت جامعه باید فکر دیگری کرد، در واقع برای به وجود آوردن انقلاب، از آن فلسفه تاثیر گرفتیم و از این نظر خیلی هم خوب بود، اما برای مدیریت می‌خواهید چه کار کنید. بنابراین، اگر واقعا انقلاب اسلامی با این حکمت به وجود آمده این بدین معنا نیست که برای مدیریت و ادامه انقلاب هم مناسب است. بلکه برای مدیریت جامعه و تمدن اسلامی به فلسفه توانمند دیگری نیاز داریم.

نکته دوم این است که، خیر؛ اینطور نیست که بگوییم حتما انقلاب اسلامی متاثر از فلسفه صدرایی است و لا غیر. اندیشه‌های فلسفی صدرا عبارت از تشکیک وجود و غیره است و با انقلاب ارتباط مستقیم ندارد، بعضی چیزهایی است که رابطه ضروری با فلسفه صدرایی ندارد و با فلسفه‌های اسلامی دیگر نیز قابل حل است. از این گذشته، مایه‌های عرفانی این فلسفه بیشتر با انقلاب ارتباط دارد تا خودش. در هر صورت، حضور عرفان را در این مورد بیشتر از حکمت صدرایی می‌دانم. این حکمت هم در بخش جنبه‌های عرفانی‌اش تأثیر داشته نه خصوص مبانی هستی‌شناختی‌اش.