ورود و امتزاج معارف غیرحسی در فرایند شکل‌گیری و تثبیت فرضیه علمی

دکتر روزبه زارع 

عضو هیات علمی گروه غرب‌شناسی پژوهشکده فرهنگ و مطالعات اجتماعی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی

در این یادداشت وارد این مسئله می‌شویم که اساساً چگونه یک آموزه فلسفی (مانند طبیعی‌گرایی) در جایگاه مبنای فعالیت علمی قرار می‌گیرد؛ این مسئله از این جهت طرح می‌شود که اگر مانند بسیاری از تاریخ‌نگاران سرآغاز نظریه‌پردازی برای علم جدید کارهای فرانسیس بیکن بدانیم، یکی از امور اساسی که به اعتقاد او می‌بایست سرلوحه فعالیت علمی باشد این بود که با ذهن خالی و بدون پیش‌فرض به سراغ طبیعت برویم و اجازه دهیم که طبیعت خودش اسرار و رموز خود را برایمان آشکار کند (بیکن پیش‌فرض‌های مضر برای کشف طبیعت را بت می‌نامید و آنها را در چهار گروه دسته‌بندی می‌کرد). جوهره این توصیه، مورد تأکید تحصل‌گرایان نیز قرار داشت و آن را می‌توان در روش‌شناسی استقراگرایانه برای علم (اثبات‌گرایی) سراغ گرفت.

چرایی این مسئله را می‌توان در یافته‌های فلسفه علم معاصر جستجو نمود و از باب نمونه از سه سرفصل «نظریه‌بار بودن مشاهدات»، «آغاز شدن فعالیت علمی با نظریه یا پرسش» و «آموزه دوئم» یاد نمود. این آموزه‌های جاافتاده و پذیرفته‌شده، ناگزیری ورود مبانی غیرحسی و تجربی در فرایند طرح و ارزیابی نظریات علمی را به دنبال دارد.

نخستین گام به تفسیر و تعبیر ادراک حسی مربوط می‌شود. آنچه که به صورت صحیح می‌توان آنرا به عنوان «نظریه‌بار بودن مشاهدات» درنظر گرفت، به همین مرحله اختصاص دارد. نظریه‌بار بودن مشاهدات امروزه از آموزه‌های پذیرفته‌شده فلسفه علم به حساب می‌آید و عموم فیلسوفان علم اجمالاً اذعان دارند که آموزش‌ها و دانسته‌های پیشین، انتظارات، فرهنگ و… در تفسیر فرد از احساس خود دخیل است. از باب نمونه، ادراک بصری (مثلاً تصویر منقوش در شبکیه یا فهم آن در ذهن) از یک تصویر سونوگرافی برای یک پزشک متخصص و یک فرد عامی یکسان است اما تفسیری که آنها از همان رنگ‌های تیره و روشن می‌کنند با یکدیگر تفاوت بسیار دارد.

گام بعدیِ ورود نظریات پیشینی به مقام کشف فرضیه اختصاص دارد. از آموزه‌های فلسفه علم پوپر یاد گرفته‌ایم که علم با فرضیه یا پرسش آغاز می‌شود و نه با مشاهده. این آموزه در نقد اصالت مشاهده که ریشه در آرای بیکن دارد و توسط سایر استقراگرایان نیز دنبال می‌شود طرح نمود. بیکن نظریه علمی را حاصل مشاهده می‌دانست و توصیه می‌کرد که برای کشف آن، نخست باید ذهن را از پیش‌داوری‌هایی که آنها را بت‌های ذهنی می‌نامد، خالی نمود. پوپر بر این باور است که ذهن در فرایند پژوهش به ناچار از داشته‌های قبلی و پیش‌فرض‌های خود بهره می‌گیرد. ذهن خالی حتی قادر به مشاهده علمی نیز نیست؛ زیرا مشاهده علمی نیازمند مسئله و ذهن خالی فاقد مسئله است. اگر بدون طرح مسئله از افراد بخواهیم تا مشاهدات خود را بیان کنند، یا پاسخی دریافت نخواهیم کرد و یا با پاسخ‌هایی بی‌اهمیت و پراکنده روبرو خواهیم شد (Popper, 2014, pp. 43-77).

همچنین در اصالت مشاهده شرط نخست اعتبار هر مشاهده، تکرارپذیری است؛ اما این شرط از آن جهت که هر مشاهده‌ای در شرایطی منحصربه‌فرد انجام می‌شود، امکان‌پذیر نیست. برای حل این مشکل، شرایط انجام هر آزمایش را به مؤثر و فاقد تأثیر تقسیم می‌کنند؛ اما اینکه کدام شرط را مؤثر بدانیم یا ندانیم، نیز بر اساس ذهنیت آزمایشگر و نظریات پیشین او تعیین می‌شود. پوپر همچنین استدلال می‌کند که تحقق تکرار، مستلزم شباهت است و شباهت‌ها نیز بر اساس نظریه و چشم‌داشت فرد تعیین می‌شود (Popper, 1979, pp. 27-31). مثلاً فرض کنید می‌خواهیم دمای جوش مایعی بخصوص را بدست آوریم و برای این کار موارد متعدد و متنوعی از آن مایع را به جوش می‌آوریم. روشن است که جنسیت آزمایشگر، سن او، وزن او، و… را جزء شرایط تنوع موارد به حساب نمی‌آوریم همینطور زمان انجام آزمایش را. همه اینها به این دلیل است که یک حدس اولیه از عوامل مؤثر در دمای جوشش مواد داریم و از پیش می‌دانیم که مواردی که برشمردیم، در زمره این عوامل مؤثر نیستند.

گام نهایی به مقام داوری نظریات علمی مربوط می‌شود. در اینجا ادعا این است که شواهد تجربی که در اختیار ما است، برای معین کردن آنکه چه باوری را در قبال آن شواهد باید بپذیریم، ناکافی است. به عبارت دیگر، هر نظریه­ای را که با شواهد فعلی سازگار باشد در نظر بگیریم، نظریات مباین دیگری وجود خواهند داشت که آنها هم با همان شواهد سازگار خواهند بود و از این رو، هیچ گاه در موقعیتی واقع نمی­شویم که بتوانیم تنها با اتکا به شواهد تجربی، به درستیِ یکی از این نظریات پی ببریم. (Stanford, 2023)

چرا باید بپذیریم که همواره بیش از یک نظریه سازگار با هر مجموعه­ای از واقعیات مشاهدتی وجود دارد؟ یک استدلال شایع برای این نظر، بر آموزه دوئم مبتنی است. بنابر این آموزه، می­توان با تغییر فرض­های کمکی، هر نظریه­ای را با مشاهدات سازگار نمود.

همانطور که دوئم تأکید نموده (Duhem, 1954, p. 185)، نظریات فیزیک، به خودیِ خود، پیش‌بینی­های آزمون­پذیری به‌دست نمی­دهند و نیاز است که «گزاره­های کمکی­ای» به نظریاتی که می­خواهند آزموده شوند، ضمیمه گردند. به بیان دیگر، آنچه مقدمه استدلالی است که به حصول پیش­بینی منتج می­شود، نه نظریه­ای منفرد و تنها، بلکه مجموعه­ای از نظریات و جملات وجودی (نظیر شرایط اولیه) است. برای مثال، قوانین نورشناسی، پیش‌بینی نمی­کنند که کسوف چه زمانی اتّفاق می­افتد؛ با این حال، اگر گزاره­هایی درباره موقعیّت زمین، ماه و خورشید به این قوانین ضمیمه شوند، این قوانین قادر بر پیش‌بینی خواهند شد. آموزه دوئم، برای اکثر نظریات در اکثر علوم برقرار است؛ و دارای تطبیق­پذیریِ بسیاری است حتّی هنگامی که پیش‌بینی، احتمالاتی و نه فقط قیاسی فهمیده می­شود. بنابر این، در واقعیت هرگز امکان ندارد گزاره­ای درباره آنچه مشاهده خواهد شد، از یک فرضیه منفرد استنتاج شود. بلکه، فرضیه­ها باید با سایر پیش­فرض­ها درباره شرائط پس­زمینه­ای، قابل اعتماد بودن اندازه­گیری­ها، شرائط اوّلیه و مانند آنها پیوند بخورند. این مطلب، یکی از خصوصیّاتِ هر آزمونِ تجربی برای نظریه­های علمی است.

اکنون نکته این است که اگر پیش­بینیِ این مجموعه درست نباشد، به لحاظ منطقی معلوم نیست که کدام یک از اجزای این پیکره (ترکیب عطفی نظریات، فرضیات کمکی، شرایط اولیه و…) در به بار آوردن این ناکامی مقصر بوده اند. آنچه منطق به ما می­گوید این است که یک جای کار ایراد دارد، یعنی حداقل یکی از مقدمات نادرست است، اما این که کدام مقدمه معیوب است و کدام بخش از علم را باید تعویض کرد تا به پیش­بینی درست رسید، نامشخص است.

دوئم، در جمع‌بندی این مطالب، نتیجه مهمّی را اخذ می­کند: «آزمایش سرنوشت­ساز در فیزیک ممکن نیست» (Duhem, 1954, p. 187). او بر این باور است که به دلیل خصلت کل­گرایانه فیزیک و هر علم تجربی دیگری، همواره می­توان نظریه فیزیکی اصلی را دست­نخورده رها نمود و با ایجاد تغییر مناسب در سایر مؤلفه­های ترکیب عطفی، به پیش­بینی درست دست یافت.

بنابر این، شواهد تجربی برای معین نمودن درستی فرضیات علمی رقیب کفایت نمی‌کنند و از این رو، فرایند توجیه و پذیرش فرضیات نیز بصورت خالص حسی-تجربی نخواهد بود. حال یا شواهد سایر منابع معرفتی را معتبر دانسته و آنها را نیز در توجیه نظریات به‌کار می‌گیریم یا عوامل روانی و اجتماعی موجب ترجیح یک فرضیه می‌شوند و یا انتخاب بین دو فرضیه رقیب همچنان گشوده رها می‌شود تا گذر زمان و احیاناً پیدایش شواهد بیش‌تر میان آنها قضاوت کند.

این بحث را می‌توان در قالب سه گزاره زیر جمع‌بندی نمود:

  1. فرضیات و نظریات علمی، گزاره‌های مشاهدتی نیستند.
  2. حتی گزاره‌های مشاهدتی هم بازنماییِ عریانِ واقعیت خارجی نیستند.
  • در مراحل مذکور، نظریات با ادراک حسی عجین و ممزوج می‌شوند.

در توضیح این جمع‌بندی و از باب تشبیه، می‌شود فرضیه یا نظریه علمی را به مانند غذایی دانست که با میزان خاصی از نمک (در نقش چهارچوب‌های نظری) طبخ شده است؛ درست است که می‌توان تشخیص داد که میزان شوری این غذا به سبب مقدار نمکی است که در طبخ آن به کار رفته است؛ اما اگر این غذا شورتر از حد مطلوب باشد، نمی‌توان با جداکردن و کنارگذاشتن بخشی از آن، به غذایی با شوری مطلوب دست پیدا کرد. در نظریات علمی جدید هم می‌توان نشان داد که نتایج الحادی یا مادی‌گرایانه مستفاد از نظریه به سبب مبنای نظری پیشینی آن است؛ اما نمی‌توان به صرف این تشخیص، میان آن مبانی یا نتایج مادی‌گرایانه و محتوای نظریه علمی تفکیک کرد و صرفاً با جدا کردن و کنار گذاشتن آنها یا جایگزینی آنها با مبانی صحیح، به نظریه علمی مطابق با واقع یا سازگار با خداباوری دست یافت. خلاصه اینکه ماجرا پیچیده‌تر از آن است که در بادی امر به نظر می‌رسد یا احیاناً توسط برخی از متفکرانِ منتقد علم جدید پیشنهاد می‌گردد.

همچنین باید به این نکته توجه داشت که ورودِ اجتناب‌ناپذیرِ معارف غیر حسی در شکل‌گیری فرضیات و نظریات علمی، لزوماً به معنای نادرستی نظریه نتیجه‌شده یا نسبیت معرفت تجربی نیست. از آنجایی که معارف نظری و غیرحسی در دستگاه معرفت‌شناختی مورد قبول حکمت اسلامی به لحاظ معرفتی و عینی قابل قضاوت هستند، می‌توان درباره درستی یا نادرستی آنها نیز بحث معرفتی مستقل انجام داد و از این طریق به نفع برخی از چهارچوب‌های نظری یا دسته‌ای از فرضیات علمی رقیب که کفایت تجربی یکسان دارند، شواهد معرفتی‌ای علاوه بر شواهد تجربی ارائه نمود.