رگههای فلسفهی فرهنگ در تفکر آیتالله خامنهای
نوشتاری از مهدی جمشیدی عضو هیات علمی گروه فرهنگ پژوهی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی
به بهانه همایش ملی فلسفه فرهنگ؛ با تاکید بر دیدگاه های آیت الله العظمی خامنه ای (مد ظله العالی)
۱. در منطق عقلی آیتالله خامنهای، فرهنگ همچون یک ابزار و مقدمهی امر دیگر نیست، بلکه خودش غایت است؛ به این معنی که کمال انسان، مشروط و منوط به کسب مجموعهای از ارزشهای عالی و معنوی است که دین، آنها را ارائه کرده است. انسانیت انسان، وابسته به همین معماری خویشتن است و اگر انسان به چنین فضایلی دست نیابد، ماهیت انسانی را در خود محقق نکرده و در وجود انسانی، متوقف مانده است. اما در انگارهی توسعه، فرهنگ یک وسیله و بستر برای غیر از خودش است؛ فرهنگ، برای توسعه است و توسعه، جوهر و ذات اقتصادی دارد. در این انگاره، انسان در معاش و بدن خلاصه میشود و همهچیز، در حکم مقدمهی لذت مادی فزونتر است. پس فرهنگ، اصالت ندارد و فرع بر غیر از خودش است. این در حالی است که در مقایسه با همهی عرصهها و پهنههای زندگی انسان، این فرهنگ است که با کمال انسان، نسبت نزدیکتر و مستقیمتر دارد و متضمن پیشرفت حقیقی است. آیتالله خامنهای معتقد است که پیشرفت ابزار و فنآوری و ماده و معیشت، پیشرفت انسانی و حقیقی نیست و نمیتواند گویای وضع باطنی فرد و جامعه باشد، اما پیشرفت فرهنگ و سبک زندگی، از ترقی در وجه معنوی و هویتی جامعه حکایت میکند و از این جهت، معیار قضاوت دربارهی پیشرفت حقیقی است. به بیان دیگر، پیشرفت ابزار، پیشرفت ابزار است و نه انسان. این که انگارهی توسعه، منحصر در وجه تکنیکی و ابزاری است و ماهیت انسان در آن به فراموشی شده، برخاسته از انسانشناسی فلسفی مبتنی بر روایت مادی از انسان و ماهیت و غایاتش است. اینگونه است که میتوان نظریهی توسعهی تجددی را از زاویهی نظریهی اصالت فرهنگ، نقد و ابطال کرد.
۲. همین که پای انسانشناسی فلسفی به نسبت میان انسان و فرهنگ گشوده میشود، آشکار میشود که مسألههایی از این دست، گرهخورده با فلسفهی فرهنگ است و با تکیه بر فلسفهی فرهنگ میتوان از عهدهی حل آنها برآمد. جامعهشناسی فرهنگ، تهی از این پیشفرضها نیست، اما به لحاظ منطقی، در درون خود از آنها سخن نمیگوید. جامعهشناسی فرهنگ، آمیخته به این اصولموضوعه است و استدلالهای معطوف به این اصولموضوعه، در فلسفهی فرهنگ مطرح میشوند. جامعهشناسی فرهنگ، این مباحث را غیرعلم معرفی میکند، اما به گونهای نهان و زیرپوستی، بر آنها تکیه دارد و بدون آنها، امکان تحلیل فرهنگ را ندارد. این پیشفرضها در جامعهشناسی فرهنگ، هم مصرح و عیان نیستند و هم بدیهی انگاشته میشوند، اما اگر رد پایی از آنها در نظریهی فرهنگی متفکران مسلمان مشاهده شود، ایدئولوژی و شبهعلم و عینیتستیزی خوانده میشوند. پس دربارهی دو دسته از ارزشها که در ارزشبودن، مشابه هستند، دو گونه قضاوت میشود. فلسفهی فرهنگ میتواند همهی این مسألههای پیشاعلمی را زیر چتر خویش بگیرد و بدون استفاده از تعبیر گفتگوستیز و تخریبگر ایدئولوژی، فرصت تأمل عقلی را فراهم نماید. اگر پیشفرضهای برونعلمی در جامعهشناسی فرهنگ، در قلمرو فلسفهی فرهنگ قرار میگیرند و طرد و تحقیر نمیشوند، در اینجا نیز باید پیشفرضهای فلسفی متفکران مسلمان را به رسمیت شناخت.
۳. پای فلسفهی فرهنگ، حتی به دامنهی تعریف فرهنگ نیز گشوده میشود؛ به این معنی که رویکرد فلسفی، حتی در تعریف فرهنگ نیز حضور و اثر دارد. نهفقط فرهنگ بهمثابه یک هستی اجتماعی، وابسته به اراده و اعتبار ماست، بلکه معناپردازی برای آن نیز از ریشهها و رگههای فلسفی اثر میپذیرد. اینکه آیتالله خامنهای میگوید فرهنگ، روح جامعه و معیار تشخص و هویت آن است، از نوعی ساختاراندیشی حکایت میکند که معنا و باطن و هویت را بر ماده و ظاهر و پوسته ترجیح میدهد و برای حیات درونی، معتقد به اصالت است. جامعه، باطنی دارد و ظاهری. هستی جامعه، دولایه است. این دولایهگی، در امتداد همان انسانشناسی فلسفی قرار میگیرد که وجود انسان را مرکب از ماده و معنا میداند و جامعه را نیز امتداد وجودی انسان و اقتضاهای تکوینی و سرشتی آن قلمداد میکند. پس تعریف فرهنگ، همواره صوری و خنثی نیست؛ اگرچه بسیاری از تعاریف فرهنگ، بیریشه و بیرگه هستند و دلالت معرفتی خاصی ندارند. در مقابل، علم اجتماعی تجربهبسنده و آماری که در ایران شایع است، چون نمیتواند و نمیخواهد راه به وادی فلسفه بیابد و برای خودش، زیرساخت فلسفی بیافریند، به انکار رومیآورد و نقصانهایش را کمال و فضیلت تصور میکند. در آغوش کشیدن عینیت و لمس واقعیت فرهنگی، هیچ تلازمی با ستیزهجوییهایی ضدفلسفی ندارد، بلکه حاصلش، سطحیشدگی هرچه بیشتر علم اجتماعی و فروکاهیدن آن به پیمایشهای عددبنیان و قشری است که ما را از حقایق نهفته در باطن جهان اجتماعی، دور میسازد.