امکان‌های سوخته در سال پنجاه‌ و هفت

امکان‌های سوخته در سال پنجاه‌ و هفت
نوشتاری از مهدی جمشیدی عضو هیأت علمی گروه فرهنگ پژوهی پژوهشگاه

  1. از نیمۀ سال پنجاه‌وهفت، برای اصحاب نظر و تعمّق روشن شده بود که حکومت پهلوی، به پایان راه رسیده و دیر نمی‌تواند به وضع پیشین بازگردد. «تزلزل» و «بی‌ثباتی»، سراسر حکومت را به تسخیر خود درآورده بود و نشانه‌های سقوط، سربرآورده بودند. شاه در قدرت نشسته بود و نهادها پا بر جا بودند، اما اقتدار، فرو ریخته بود و قدرت رسمی، دیگر رنگی از شوکت و هیبت نداشت. احساس ضعف و ناتوانی، نه‌فقط در ارتش و ساواک و دولت رسوخ کرده بود، بلکه حتی درون شاه را نیز به تصرّف خود درآورده بود و چون قدرت در او منحصر و به او مشروط شده بود، دیگران نیز بیش از آنچه که اقتضای حس و شم‌شان بود، پریشان و سرگردان شده بودند. شاه نه‌تنها به دلیل بیماریِ پنهان نگاه داشته‌شده‌اش، بلکه به دلیل آن‌که کار حکومت خود را ازدست‌رفته و در آستانۀ زوال می‌دید، خود را باخته بود. او حتی انگیزۀ چندانی برای سرکوب نیز نداشت؛ چون احساس می‌کرد که داستان سلطنتش، دیگر حتی با استفادۀ تمام‌عیار از ابزارهای سرکوب نیز به صفحۀ پایانی‌اش نزدیک شده است. تمام امکان‌های سیاسی و نظامی او، ناگهان تهی و بی‌مایه شده بودند و مقاومت برای او بی‌معنا شده بود. مردم نیز دریافته بودند که قدرت شاه، تَرَک برداشته و دیگر، شاه نخواهد توانست به موقعیّت قبلی بازگردد. ازاین‌رو، جسورتر و مصمّم‌تر شده بودند و می‌دانستند که این بنای سیاسی، «تجدیدپذیر» و «اصلاح‌شدنی» نیست و باید هرچه زودتر از آن عبور کرد. این امر، به نوعی «اجماع اجتماعی» تبدیل شده بود و همگان در نفرّت از شاه و سلطنت، توافق و همگرایی داشتند.

 

  1. ارتش شاه نیز اگرچه تجهیرات فراوان داشت و سران فاسد و خون‌ریز، اما انگیزۀ مواجهه نداشت. ارتش، یک صورت بزک‌کرده داشت که فقط می‌توانست در مقام نمایش و ظاهرسازی، خود را قوّی و مقتدر نشان بدهد و حس هراس ایجاد کند، اما در عمل و واقعیّت، میان‌تهی و مردّد بود. ایدئولوژی خاصی نیز در در درون ارتش، مستقر نبود، بلکه همه‌چیز به شخص شاه، وابسته بود. شاه هرچه که توانسته بود، همۀ لایه‌های قدرت را به خود مشروط کرده بود و مجال رشد به هیچ نیرویی حتی در سایۀ خود نداده بود. بدین‌جهت، تزلزل شاه به معنی «ازدست‌رفتن همه‌چیز» فهم می‌شد. ارتش نیز در چنین «موقعیّت شخصی‌شده»‌ای به سر می‌برد و از خود اراده‌ای نداشت. حتی هایزر نیز نتوانست از طریق به میدان آوردن حمایت آمریکا، ارتشِ متلاشی‌شده و بی‌اراده را سامان‌دهی و به کودتا و سرکوب، وادار سازد. از سوی دیگر، بدنۀ ارتش دریافته بود که مسأله، جریان‌های مارکسیستی نیستند و برخلاف گفته‌های شاه، مارکسیستمِ شبه‌اسلامی در برابرشان قرار نگرفته است، بلکه این توده‌های مردم هستند که نارضایتی‌های‌شان به اوج رسیده و دیگر شاه و اساس سلطنت را نمی‌خواهند. ساواک نیز در اثر سیاست باز، کم‌عمل و منزوی شده بود و قادر نبود کاری از پیش ببرد. ساواک از نظر اجتماعی، افزون بر این‌که هولناک بود، به‌شدّت بدچهره و بدنام نیز بود و خودش به‌طور مستقل، به یکی از جنبه‌های منفور بودن حکومت پهلوی تبدیل شده بود. ساواک در دورۀ پیش از این، همۀ توان خود را به عرصه آورده و سرکوب و فشار و تحدید را به نهایت رسانده بود، اما اینک در یک «وضعیّت متناقض» قرار گرفته بود که امکان چندانی برای عمل نداشت. این‌بار، ساواک در محاصرۀ شرایط ناخواسته و جبری قرار گرفته بود و در مقابل جامعه، سرشار از حس انفعال و وادادگی شده بود.

 

  1. شاه که سیاست باستان‌گراییِ خویش را شکست‌خورده می‌دیدید، در این اواخر می‌کوشید با ارجاع به اسلام، از خود دفاع کند؛ چنان نیروهای انقلابی را «مارکسیست‌های شبه‌اسلامی» می‌خواند تا شاید جامعه از انقلاب، فاصله بگیرد و سودای انقلاب را به فراموشی بسپارد. در جامعۀ ایران که هویّت عمیقِ دینی داشت و همۀ مناسبات خود را با اسلام، صورت‌بندی کرده بود، هیچ دافعه‌ای بیش از این نبود که «انقلاب»، به «مارکسیسم» ربط داده شود و ادعا شود که غلبه بر شاه به معنی روی‌کارآمدن کمونیسم در ایران است. ازاین‌رو، روندی از طرف ساواک در این سال‌های اخیر شکل گرفته بود که باید آن را «مارکسیسم دولتی» خواند. شاه با مواجهۀ بینابینی با نیروهای مارکسیست، می‌کوشید وانمود کند که نهضت و انقلاب، ماهیّت مارکسیستی دارد و با رفتن شاه، بساط دین نیز برچیده خواهد شد. بااین‌حال، از آنجا که مبارزۀ انقلابی ریشه در فرهنگ و تفکّر اسلامی داشت و مردم از نزدیک، نیروهای انقلابی و بیش از همه، شخص امام خمینی را می‌شناختند، این حربه نیز مؤثّر نشد.