مهدی جمشیدی
عضو هیات علمی گروه فرهنگپژوهی پژوهشکده فرهنگ و مطالعات اجتماعی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی
تجربۀ بازسازی انقلابی در قامت حداکثری:
قیام انقلابی برای اقامۀ انقلاب
- استاد مطهری در مقام تحلیل قیام عاشورا، معتقد است که خطر بزرگ در انقلابهای اجتماعی، آن خطری است که قرآن کریم از آن به نام «نفاق» یاد کرده است. برای مثال، انقلاب رسول اکرم در صدر اسلام، هم «روح/ باطن/ حقیقت/ هسته» دارد، هم «کالبد/ ظاهر/ شعارها/ پوسته». تجربههای تاریخی نشان میدهند که هر گاه یک جریان صحیح و مفید و خدمتگزارانهای برای بشر به وجود میآید و دشمن که میبیند از «مواجهه» و «رو در روی آن قرار گرفتن» نتیجهای نمیبرد، به فکر این میافتد که به آن ملحق بشود و خودش را در درون آن قرار بدهد، بهطوریکه پوسته را حفظ میکند و هسته را میخورد یا ظاهر را نگه میدارد، اما باطن را تغییر میدهد. دراینحال، «بیشتر مردم» احساس نمیکنند که آن حقیقت از دستشان رفته، چون پوسته محفوظ مانده است. ازآنجاکه پوسته را هسته نگه میدارد و حیات پوسته به هسته وابسته است، وقتی باطن از دست رفت، بعد از مدتی، ظاهر نیز خودبهخود از میان میرود(مرتضی مطهری، پانزده گفتار، ص۲۹۱). این سخنِ عمیق و اجتماعی، درخور تأمّل و تدقیق است.
- «انقلاب» بهمثابه یک واقعیّت اجتماعی، شخصیّت و هویّت است؛ برساختۀ انسان است، اما همچون خود انسان، «من» دارد. آنان که سطحینگر و ظاهربین هستند و در نمودها غرق میشوند، جز به روّیهها و پوستهها نمینگرند؛ گویا عالَم، در همین واقعیّتهای پیدا و تجربی، منحصر است و باطنی ندارد. نهفقط انسان، بلکه عالَم، ظاهری دارد و باطنی، و از آن جمله، انقلابِ اجتماعی است. برخی به «باطنِ واقعیّتِ اجتماعی» اعتراف کرده و آن را اصیل شمرده و خواستهاند از طریقِ تفهّم و معناکاوی، به آن راه یابند و آن را بشناسند. اینان، باطن را همان معنا دانستهاند، امّا با این تفاوت که معنا در ذهن انسان، منحصر دانسته و از واقعیّتِ اجتماعیِ پهندامنه، غفلت ورزیدهاند، حالآنکه از این جهت، تفاوتی میان این دو نیست و باید سطوح خُرد و کلان را، در کنار یکدیگر، مشتمل بر معنا قلمداد کرد. برایناساس، انقلابِ اجتماعی – که اتّفاقی کمیاب و کمنمونه در جهانِ اجتماعی است – دارای معناست و این معنا، برخاسته از برآیند اندیشهها و انگیزههای عاملانِ آن است؛ این، آنان هستند که چنین روح و هویّتی را در متن انقلاب جتماعی میدمند و به آن شخصیّت مستقل و باطن نامحسوس میبخشند. پس انقلاب، ظاهری دارد و باطنی، و همه و تمامش در نمود عینیاش، جلوهگر نیست.
- عوام، به ظاهر و پوستۀ انقلاب مینگرند و به آن دل خوش دارند، امّا خواص متعمّق و اهل نظر، توجّهشان به باطن و هستۀ انقلاب است. اینان بهخوبی میدانند که آنچه مقوّم انقلاب است و ذات آن را میسازد، همان باطنِ انقلاب است و این «من»، باطن و حقیقتِ انقلابِ اجتماعی را تشکیل میدهد. ازاینرو، دلنگران ازدسترفتن باطن انقلاب هستند. هنگامیکه دشمن از اضمحلال انقلاب، ناامید میشود و میفهمد رویارویی آشکار و عیان، ممکن و نتیجهبخش نیست، دست تصرّف و تعدّی به سوی باطن انقلاب دراز میکند و میکوشد انقلاب را از لحاظ هویّتی، به ضدّانقلاب تبدیل کند؛ یعنی ارزشها و آرمانهای انقلابی را از آن میزداید و انقلاب را از درون، پوک و تهی میگرداند. «استحالۀ انقلاب»، بر همین امر دلالت دارد. دراینحال، انقلاب به موجودی بیخاصیّت و منفعل تبدیل میشود که جز ظاهر و پوستهای نمادین، چیزی از آن باقی نمانده است. در این شرایط، دیگری کاری از انقلاب ساخته نیست و بودنش و نبودنش، یکسانند. پس در مقایسۀ میان ظاهر و باطن انقلاب، باید باطن آن را امر اصیل انگاشت.
- غوغایی که رسول اکرم برانگیخت، یک انقلابِ اجتماعیِ تمامعیار بود؛ بعثت در ذات خویش، یک انقلاب اجتماعی است که از متن انقلابِ فردی برمیخیزد. رسول اکرم برانگیخته شد تا «ظمِ اجتماعیِ طاغوتی را در هم بریزد و نظام قدسی را پدید آورد؛ چراکه در این حال است که نور هدایت الهی بر جهان اجتماعی میتابد و جامعه به بستر تعالی و تکامل معنویِ فرد تبدیل میشود. برخلاف نظر رایجِ در علومِ اجتماعیِ سکولار، نباید انقلاب اجتماعی را واقعیّتی جدید و نوپدید دانست که هیچ نمونه و مصداقی در تاریخ پیشاتجدّد نداشته است. تجدّد، حریصانه و زیادهخواهانه در پی آن است که همهچیز را به نفع خویش، مصادره کند و به انکار تمام تاریخهای دیگر و دستاوردهای آنها بپردازد و خویش را غالب و مسلّط گرداند. تبعیّت ناآگاهانه و مرعوبانۀ ما از مشهورات و مقبولاتِ علومِ اجتماعیِ سکولار، تندردادن به چنین خواستۀ پنهانیای است که تجدّد در سر دارد. ازاینرو است که مطهری، بیپروا از «انقلاب صدر اسلام» سخن میگوید و انقلاب اسلامی ایران را پرتوی از آن میشمارد.
- انقلاب صدر اسلام، با وجود تمام تلاشهای رسول اکرم، در معرض آفت بنیانبرافکن «استحاله» قرار گرفت، بهطوریکه هرچند پارهای از ظواهر و مناسک اسلامی، مستقر بودند و جامعه، صورت و سیمای دینی داشت، امّا باطن، فرسوده شده و آسیب دیده بود. روند استحاله و براندازی باطنی، ناگهانی نبود، بلکه پس از رحلت رسول اکرم، آغاز شد و روزبهروز، فاصلۀ واقعیّتهای موجود با آرمانهای نبوی، افزیش یافت، با این قید که نشانهها و نمادها و ظواهر، مستقر ماندند و انحرافها و کجرویها، در سایۀ انتساب به دین و سنّت نبوی، تحقق یافتند. بهاینترتیب، جامعه و حاکمیّت در مسیری قرار گرفتند که با غایت محمّدی، شکافی عمیق داشت، بلکه در نقطۀ مقابل آن قرار داشت. امام حسین – علیهالسلام- در چنین شرایط ناگواری قرار گرفت و مشاهده کرد که دین جدّش، در مرداب استحاله فروافتاده است و میرود که انقلاب محمّدی، برانداخته شود. این به آن معنی است که یک خطر بسیار جدّی، در میان است؛ خطری که اساس و کیان اسلام را به چالش کشیده و هویّت و اصالت آن را در معرض زوال و فروپاشی نهاده است. واقعیّت اجتماعی در زمانۀ حیات امام حسین – علیهالسلام- همین اندازه، تلخ و گزنده بود و هرچه که پیش میرفت، ناخوشایندتر نیز میشد. اینجا بود که وی راه قیام را برگزید و در پی اصلاح و بازسازی انقلابی یک انقلاب فرسودهشده پرداخت. باید با چنین جامعهای، وداع کرد و مرگ را بر زندگی، ترجیح داد و پرچم مخالفت را حتّی به بهای جان خویش، برافراشت و از جانباختن، نهراسید. وقتی ورق برگشته و جای حقّ و باطل، تغییر کرده است، باید دل از زندگی برید و لقای الهی را برگزید.