تأملی در گونههای ارتباط علوم شناختی با علم کلام
نوشتاری از حجت الاسلام والمسلمین قاسم ترخان عضو هیات علمی گروه کلام پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی
بیگمان واکاوی «تأثیر و تأثر دانش کلام اسلامی بر و از سایر علوم و رشتههای علمی» از مهمترین مباحث فلسفه علم کلام به شمار میآید.
نوشتار حاضر تلاش کرده است به انواع روابط علوم شناختی و علم کلام بپردازد. حاصل این پژوهش به شرح ذیل میباشد:
۱. علوم نسبت به هم میتوانند در دو نقش تعارضی و تعاضدی ظاهر شوند. برای نقش تعاضدی میتوان انواعی از روابط را بر اساس عناصر و مؤلفههای علم تصویر کرد. این روابط را میتوان به سه رابطه محتوایی، روشی و مدلی تقسیم کرد.
۲. رابطه محتوایی را میتوان به گزارهای و مبدئی و هریک را به سه قسم رابطه تولیدی و مصرفی و رابطه دیالوگی و رابطه انسجامی، تصحیحی و تعمیقی تقسیم کرد.
۳. رابطه محتوایی بین علوم شناختی و علم کلام را میتوان در سه ساحت خداشناسی، دینشناسی و انسانشناسی تصویر کرد.
الف اموری مانند اثبات، توصیف خدا و تعریف اسماء و صفات الهی، مربوط به ساحت اول میباشند.
ب. اموری مانند وحی و تجربه دینی، رابطه علم و دین، کارکردهای دین به ساحت دوم ارتباط دارند
ج. اموری مانند مسئله ذهن و بدن، مشکل هوش مصنوعی، یگانگی خرد انسانی و امور فطری و نیز اراده آزاد به عنوان حوزه مشترک محتوایی در ساحت سوم میباشند.
۴. علوم شناختی با بکارگیری روش تجربی در حوزه مطالعات شناختی در تصحیح و تکمیل و تعمیق مباحث کلامی مؤثر است.
۵. با توجه به بهرهگیری علم کلام از روشهای متعدد، میتوان از وحدت روشی این علم با علوم شناختی نام برد، ضمن اینکه علم کلام از روشهای دیگر استفاده میکند که علوم شناختی از آن بهره نمیبرند و از این جهت میتواند به یاری نظریههای علوم شناختی آید.
۶. گاهی رابطه بین دو چیز از سنخ رابطه ساختاری است به عنوان مثال ارتباط قرآن با تفکر اسلامی میتواند محتوایی و ساختاری باشد. رابطه ساختاری همان رابطه مدلی است.
۷. بر اساس مباحث استعاره مفهومی در علوم شناختی این ادعا مطرح میشود که قرآن به عنوان متنی که متکلمان از آن استفاده میکنند و رسالت دفاع از آن را بر عهده دارند از این مدل استفاده کرده است. توجه به این مدل آثار فراوانی در حوزه مباحث کلامی از جمله معرفت خدا، توحید وجودی، و جهانشناسی و جهانبینی اسلامی دارد و میتواند درباره فرقهها و مذاهب کلامی داوری کند.
در ساحت خداشناسی میتوان موارد زیر را از موضوعاتی دانست که علوم شناختی دربارة آنها نظر داده است:
الف) اثبات خدا
در ساحت اثبات وجود خدا پرسش نخست این است که آیا خدا صرفا عملکردی از مغز انسان است؟ و واقعیتی در خارج ندارد؟ و پرسش دیگر اینکه آیا از علوم شناختی میتوان برای اثبات وجود خدا کمک گرفت؟
ناظر به پرسش نخست برخی از پژوهشهای شناختی از آن حکایت دارد که در مغز ناحیهای برای کنترل باورهای مذهبی وجود دارد (این بحث به گونهای دیگر به بحث وحی، تجربه دینی و اختیار و فطرتمندی انسان نیز میتواند مرتبط باشد). عصبشناسي الهيات يكي از جديدترين حوزههاي شناختي محسوب ميشود كه به دنبال فراهم آوردنِ مجموعهاي از اطلاعات پيرامونِ شالودههاي عصبشناختي و روانشناختيِ دينداري
محوريترين هدف در عصبشناسي الهيات آن است كه نشان دهد آيا نقطه خدا (God Spot) يا قسمتهايي در مغز كه هنگام تجربيات ديني-روحاني فعال ميشوند وجود دارد يا خير؟ برخي از پژوهشگران با ارائة شواهدي مدعی شدند به بخشهايي از مغز دست يافتند كه ميتوانند منبعي براي تجربيات ديني باشند (Ramachandran, 1998). بعدها تحقيقات ديگري به وسيله كلاه خدا صورت گرفت. به اين شكل كه كلاهي طراحي شده بود و از آن طريق، قسمتهايي از مغزِ افراد كه مرتبط با تجربيات عرفاني بود تحريك ميشد. غالب افراد كه در اين آزمايش مشاركت كرده بودند در لحظاتي كه كلاه بر سرشان گذاشته شده بود، تجربيات ديني خود را به ياد آورده بودند (Cooke and Elcoro, 2013). البته پس از اين، انجام مجدداً آزمايشِ كلاه خدا عموماً نتوانست موفقيت آميز باشد (Ibid). بعدها «اندرو نیوبرگ» (Andrew B. Newberg) از نظر علمی و با تصویربرداری رنگی از مغز انسان نشان داد که در چنین ارتباطهایی بخش زیادی از مغز انسان درگیر میشود.
اين تجربيات و تجربيات مشابه موجب شد كه اين حوزة پژوهشي يكي از مهمترين حوزهها براي طبيعيسازي (Naturalization) علوم انساني و مطالعات ديني محسوب شود. همان گونه كه برخي از پژوهشگران نيز به اين موضوع توجه داشتهاند، عصبشناسيِ الهيات ميتواند نقش بسيار مهمي در شناخت ما از ذهنِ انسان، آگاهي، تجربة ديني، و گفتمان الهياتي داشته باشد (ر.ک: درزي، ۱۳۹۷، ص۵۹-۶۰. Sayadmansour, 2014, p. 55).
برخی مانند «گلدمن» از جمله کسانیاند که به «متافیزیک طبیعیشده» باور دارند. وی معتقد است که علوم شناختی در کشف واقعیت به متافیزیک یاری میرساند. وی نمونههایی را ذکر میکند که از آن جمله است: باور «خدا وجود دارد». اگرچه شواهدی اولیه مانند: نظم و تدبیر در طبیعت، یا شیوع بسیار بالای باورهای خداپرستانه در سرتاسر تاریخ و فرهنگ بشر، احتمال درستی خداباوری را بالا میبرد، اما شواهدی که علوم شناختی ارائه میکند آن را تخریب میکند و درستیاش را به میزان زیادی کاهش میدهد. بخشی از این شواهد عبارتاند از:
۱. یافتههای علوم شناختی نشان میدهند که در انسانها یک گرایش قوی وجود دارد مبنی بر اینکه وقایعی که پیرامونشان رخ میدهد را حتی با وجود شواهد مبهم و ناقص، اموری لحاظ کنند که بهوسیلۀ یک عامل قصدمند ایجاد شده است (Barrett,2004, p. 31) ؛ مثلاً شبهنگام وقتی صدای افتادن گلدانی را از حیاط میشنویم، بهطورِ خودکار و ابتدایی آن را به یک عامل قصدمند مثل گربه یا دزد نسبت میدهیم تا باد. این در حالی است که شواهد ما برای نسبتدادن صدا به گربه یا دزد، ناقص است. بر این اساس، ما حضور عواملی را در محیط اطرافمان در نظر میگیریم، حتی اگر آن عوامل را مشاهده نکنیم. از نظر محققان علوم شناختی، همین سوگیری شناختی است که نقش اساسی در باور ما انسانها به هویات فراطبیعی، بهویژه خدا دارد (Barrett,2007, p. 773).
در یک آزمایش مشهور، «هیدر» (Fritz Heider) و «زیمل» (Marianne Simmel) فیلم کوتاهی ساختند که در آن، اشکال هندسی (دایرهها، مربعها و مثلثها) به شیوهای طراحیشده و منظم در حال حرکت به این سو و آن سو نمایش داده میشوند. افرادی که این فیلم کوتاه را مشاهده میکردند، این اشکال را با عباراتی همچون «تعقیب و گریز»، «قربانی»، «قهرمان» و… توصیف میکردند؛ عباراتی که معمولاً برای عاملهای قصدمند (حیوان یا انسان) به کار گرفته میشوند. کودکان نیز فیلم را همینگونه توصیف میکردند. بعدها نشان داده شد که همین نتایج را میتوان با استفاده از مجموعهای از نقاط و اشکال غیرهندسی نیز به دست آورد.
از نظر «گلدمن» این نتایج، تمایل طبیعی ما به مسلّم فرضکردن موجودات نامشاهدتی همچون خدا، شیاطین، ارواح و… را حتی در غیاب شواهد مشاهدتیِ اثباتشده، تبیین میکند (Goldman,2015, p. 193).
۲. یکی دیگر از شواهدی که «گلدمن» در این باره بدان اشاره میکند، تلاش برخی از محققان علوم شناختی است که درصددند نشان دهند باور به خدا، محصول نوعی ذهنیسازی بیش از حد انسانهای عادی است. در یک نمونه، برخی از محققان علوم شناختی میکوشند نشان دهند در افراد مبتلا به اُتیسم که توانایی نسبتدادن حالات ذهنی در آنها مختل شده است، تمایل کمتری برای باور به خدا نسبت به انسانهای عادی وجود دارد. این فرضیه، در یک تحقیق در نوجوانان مبتلا به اُتیسم آزمایش و این نتیجه گرفته شد که کاهش در توانایی ذهنیسازی امور، معبری برای ناباوری به خداست (Goldman,2015, p. 194-195). از نگاه «گلدمن» این شواهد، از این ایده حمایت میکنند که افراط در ذهنیسازی امور در انسانهای عادی، مسئول شکلگیری باورهای خداپرستانه است؛ باورهایی که به زعم او در غیاب شواهد مشاهداتی مستقیم، به آنها اعتقاد دارند.
نتیجۀ حاصلشده در همۀ نمونههایی که «گلدمن» بررسی میکند، عمدتاً یک رویکرد آنتیرئالیستی دربارۀ آن مسئله است. درواقع، در پروژۀ متافیزیک طبیعیشدۀ «گلدمن»، استفاده از یافتههای علوم شناختی در تحلیل متافیزیکی مسائلی همچون خداباوری، ارزشهای اخلاقی، انواع طبیعی، رنگها و… درنهایت متافیزیکدان را به این نتیجه سوق میدهد که هیچیک از عناوین ذکرشده منشأ واقعی ندارند و باور به آنها و حضورشان در نظریات متافیزیکی عمدتاً به دلیل ساختار شناختی انسانهاست.
به نظر میرسد بر اساس مباحث الهیاتی و کلامی این استدلالها با چالشهای اساسی مواجه است:
۱. یافتن یک منشأ «طبیعی» برای یک باور متافیزیکی یا توصیف مکانیزمهای شناختی مرتبط با آن، به هیچ روی به معنای ردکردن یا بیاعتبارساختن آن نیست. این کار برای بسیاری از ادراکات و شناختهای ما انجام میگیرد؛ یعنی تلاش میشود یک منشأ طبیعی برای شناختهای ما معرفی شود یا مکانیزمهای درگیر در ادراک توصیف شود؛ اما هیچکس تصور نمیکند که چنین تلاشی به معنای بیاعتبارکردن شناختها یا باورهای ادراکی ماست. مثلاً فرض کنید که مکانیزمهای شناختی و تحولات طبیعی در مغز ما کشف شود که موجب میشود ما یک گُل را ادراک کنیم. حال این به معنای این است که گلی که ما در حال مشاهده و ادراک آن هستیم، وجود ندارد یا ادراک ما دربارۀ آن نامعتبر است؟
«گلدمن» تصور میکند یافتن یک منشأ طبیعی برای باور به خدا، به معنای تضعیف خداباوری است؛ در حالی که علوم شناختی میکوشند منشأ طبیعی همۀ باورهای ما را با استفاده از مکانیزمهای شناختی توضیح دهند. حال، آیا این بدان معناست که یافتههای علوم شناختی همۀ باورهای ما (متافیزیکی و غیرمتافیزیکی) را تضعیف کنند یا از اعتبار آن میکاهند؟
۲. چالش دیگر در نمونههایی که «گلدمن» ارائه میدهد، این است که او رابطۀ متافیزیک و علوم شناختی را یکسویه در نظر میگیرد؛ بدین معنا که معتقد است دادههای علوم شناختی در ارزیابیهای متافیزیکی سهم ویژهای دارند و متافیزیکدان را در انتخاب میان نظریههای رقیب متافیزیکی یاری میرسانند؛ اما از نقشی که متافیزیک در تفسیر دادههای علوم شناختی دارد غفلت میکند. در واقع، اگر مسئله با دقت بیشتری تحلیل شود، چنین نتیجه میدهد که رابطۀ میان متافیزیک و علوم شناختی یک رابطۀ دوسویه است؛ در حالی که «گلدمن» تنها به یک سوی این رابطه توجه کرده است.
«جاناتان شفر» (Jonathan Schaffer ) در مقالهای با عنوان «علوم شناختی و متافیزیک (Cognitive Science and Metaphysics)»، میکوشد نقشی را که متافیزیک در علوم شناختی و تفسیر دادههای آن دارد تبیین کند. او معتقد است در تحلیل دادههای علوم شناختی همواره یک پسزمینۀ متافیزیکی حضور دارد (Schaffer,2016, p. 342). یکی از نمونههایی که «شفر» برای روشنشدن این مطلب ارائه میدهد، همان فیلم مشهور «هیدر» و «زیمل» است که «گلدمن» بدان استناد کرد. در آن فیلم کوتاه، تماشاکنندگان فیلم، اشکال هندسیِ در حال حرکت را عاملان جاندار در نظر میگرفتند. «شفر» استدلال میکند در اینجا یک تصویر متافیزیکی پسزمینه وجود دارد و آن این است که ما فرض میکنیم که وجود اشکال هندسی جاندار در طبیعت، امری کاذب و خطاست و با این پیشفرض متافیزیکی به تحلیل این مسئله و پرسش دربارۀ آن پرداخته میشود که چرا مردم این اشکال را بهصورتِ عاملان جاندار در نظر میگیرند؟ از نظر او «پذیرش این شهودات جاندارانگارانه و اعتقاد به اینکه تصاویر متحرکِ مثلثها و مربعها واقعاً عامل هستند، هیچ تناقض درونی ندارد. ما فقط به این دلیل که این شهودات با تصویر متافیزیکی پسزمینهمان در تعارض است، به دنبال تخریب آن هستیم» (Ibid).
«شفر» معتقد است در اینجا برای اینکه نشان داده شود یک باور یا نظریۀ متافیزیکی نامعتبر است یا اعتبار آن در پرتو شواهد علوم شناختی کاهش مییابد، باید دو جنبۀ زیر با هم در نظر گرفته شود:
الف) جنبۀ روانشناختی: باید مکانیزمهای شناختیِ دخیل در تولید آن باور نشان داده شود؛ یعنی نشان داده شود که آن باور، چگونه براساسِ عملکرد مکانیزمهای شناختی ذهن ما شکل میگیرد.
ب) جنبۀ متافیزیکی: بهعلاوه، ما نیاز به یک تصویر متافیزیکی پسزمینه داریم که نشان دهد مکانیزمهای شناختی مذکور، با کار بدان شیوه به خطا میروند (Schaffer,2016, p. 343).
بنابراین به نظر میرسد ما دادههای علوم شناختی را براساسِ یک سری پیشفرضهای متافیزیکی تفسیر میکنیم و سپس آنها را بهعنوانِ شواهد جدید برای داوری نظریههای متافیزیکی رقیب به کار میگیریم. «گلدمن» در پروژۀ متافیزیک طبیعیشده فقط قسمت دوم این داستان (تأثیر علوم شناختی بر متافیزیک) را در نظر میگیرد و از قسمت اول آن (تأثیر متافیزیک بر علوم شناختی) چشم میپوشد یا بدان بها نمیدهد؛ اما اگر هر دو قسمت داستان در نظر گرفته شود، روشن خواهد شد که علوم شناختی بهتنهایی و بدون بهرهگیری از متافیزیک نمیتواند شهودات تجربی را ارزیابی کند (ر.ک: بیابانکی، ۱۳۹۸، ص۵۸-۶۲).
پاسخ به پرسش دوم نیازمند تأمل جدی است. شاید بتوان دو مسیر زیر را که صبغه شناختی دارند بتوان از مواردی دانست که علوم شناختی در اثبات خدا به علم کلام کمک میرساند:
۱. اگر برای اثبات وجود خدا بر اساس روانشناسی شناختی- تحلیلی، دلیل آورده شود خدایی را که پرستش میکنم به من نفع میرساند. از طریق ارتباط نفع با «لذت» و اینکه لذت «ادراک بما یلائم النفس» است، میتوان دلیلی با رویکرد شناختی برای وجود خدا ارائه کرد.
البته این سخن در جای خود باید مورد بحث قرار گیرد که رابطه نفع و لذت عموم و خصوص من وجه است و نمیتواند دلیل کافی برای اثبات وجود خدا باشد. ای بسا چیزی برای انسان نفع دارد، اما لذتی ندارد؛ مثلا عذاب در قیامت به پاکی انسان منتج میشود و برای وی نفع دارد، اما رنج است و لذتی را برای انسان ایجاد نمیکند؛ مگر اینکه این لذت را اعم از حسی و عقلی تصویر کنیم.
۲. اگر استدلال شود خدایی که پرستش میکنم منعم (نعمتدهنده) است. از طریق ارتباط شناخت منعم با لزوم شکرگزاری که بیشتر به عواطف مربوط است و بخش راست مغز متکفل آن است، میتوان دلیلی با رویکرد شناختی ارائه داد.
متکلمان از گذشتههای دور از این روش برای اثبات لزوم شناخت خدا استفاده کردهاند همان گونه که ابننوبختی در الیاقوت میگوید: «على العبد نعم جمّة، فلا بدّ من أن يعرف المنعم فيشكره، و لا طريق إلى هذه المعرفة الواجبة إلّا النّظر» (ابننوبخت، ۱۴۱۳، ص۲۷).
اما باید اذعان کرد که مطالعات در این حوزه در ابتدای راه خود است و برای بهرهمندی از راههایی که علوم شناختی در اختیار الهیون برای اثبات خدا قرار میدهد به پژوهشهای جدیدی نیاز است که باید اندیشمندان بدان بپردازند.