معضلۀ تاریخیِ نفوذ و زوالِ خویشتنِ فرهنگی: سندِ ۲۰۳۰ و کارگزارانِ بومیِ تجدُّدِ غربی
نوشتاری از دکتر مهدی جمشیدی عضو هیأتِ علمیِ پژوهشگاهِ فرهنگ و اندیشۀ اسلامی
[۱]. سندِ ۲۰۳۰ از جهاتِ مختلف میتواند نمایانگرِ حقیقتهایی باشد که شاید برخی از آنها تا پیش از این، چندان در نظرِ بعضی، واضح و روشن نبودند؛ چه «تحمیلِ» این سند، چه «اجرای خاموشِ» آن، چه «مخالفتِ صریح» با آن و… . در سالهای اخیر، به کمتر مسألهای میتوان اشاره کرد که آیتالله خامنهای اینچنین دربارۀ آن «موضعگیریِ صریح و منفی» کرده و دربارهاش «هشدار» داده باشد. نخستین موضعگیریِ سلبی و انتقادیِ ایشان به زمانی بازمیگردد که در سالِ نودوشش، انتخاباتِ ریاستجمهوری در جریان بود؛ ایشان با وجودِ اینکه در چنین شرایطی، بسیار مراقب هستند که مبادا اظهارنظرشان، به نفع یا ضررِ فردِ مشخّصی تمام نشود، امّا ترجیح دادند که مسأله را به بعد از انتخابات واگذار نکنند و در همان مقطعِ مناقشهبرانگیز، مخالفتِ خویش را ابراز کنند. تحلیلِ برخی این بود که موضعگیریِ یادشده میتواند بر سوگیریِ انتخاباتی دلالت داشته باشد، امّا بااینحال، ایشان معتقد بود که مسألۀ سندِ دوهزاروسی، آنچنان «اهمّیّت» و «اولویّت» دارد که نباید به هیچ بهانهای، در حاشیه قرار گیرد. ازسویدیگر درحالیکه شخصِ رئیسجمهور در سخنرانیِ عمومیِ خویش، ادّعا کرد که موضعگیریِ منفیِ رهبرِ انقلاب، حاصلِ ارائۀ گزارشهای غلط به رهبرِ انقلاب است، ایشان این ادّعا را نیز نفی کرد و گفت چه محتوای سند و چه نیّات و انگیزههای پنهانِ غربی در بیرونِ آن؛ همگی بر باطل و ناصواب بودنِ سند دلالت دارند و بههیچرو نباید در پیِ «توجیهِ» آن بود. حتّی پس از این نیز، آیتالله خامنهای چندبار از سندِ دوهزاروسی سخن گفت و به نقدِ آن پرداخت و دربارۀ اجراشدنِ بخشهایی از آن هشدار داد. آخرین هشدار، به دیدارِ رهبرِ انقلاب با وزیر و مدیرانِ عالیِ آموزش و پرورش بازمیگردد که در آن، ایشان دوباره به گزارشهایی اشاره کردند که بر اجرای سند در برخی از مدارس اشاره داشت. امّا بهراستی، اینهمه «حسّاسیّت» و «دغدغهمندی» و «تهدیدانگاری» به چه سبب بود و چرا این مسأله، این اندازه ایشان را برانگیخت؟!
[۲]. «نفوذ»، مفهومی بود که ایشان در دهۀ اخیر، بیش از گذشته بر آن تأکید کرد؛ چنانکه گویا در این دورۀ تاریخی، بیش از گذشته، اهمّیّت یافته و دشمن بیشتر میکوشد که از طریقِ نفوذ، انقلاب را محاصره کند و به آن ضربه بزند. این تأکید، ازآنجهت بود که سیاستهای نیروی اعتدالگرا نسبت به غرب، که معطوف به «اعتمادسازی» و «راضیکردنِ» آنها بود، خواهناخواه به «دستاندازیها» و «تصرّفاتِ» محسوس و نامحسوسِ غربیها میانجامید و آنها میکوشیدند تا از مجرای سیاستِ «تنشزدایی» و «تعامل» و «مذاکره»، خویش را به ایران تحمیل کنند و از درون، انقلاب را دچارِ «فرسایش» و «ساییدگی» نمایند. آیتالله خامنهای نهتنها دربارۀ اصلِ نفوذ، سخن گفت و انگیزههای دشمن از نفوذ و راهها و مجراهای نفوذ را مشخّص کرد، بلکه دربارۀ گونههای نفوذ نیز سخن گفت تا حقیقتِ ناگفتهای باقی نماند. پس باید اینطور تحلیل کرد که درازشدنِ دستِ دوستی از سوی نیروهای اعتدالگرا به غرب، موجباتِ برانگیخته و فعّالشدن آنها نسبت به برنامۀ «نفوذ» را در پی داشت و دولتهای غرب، بهخصوص دولتِ امریکا، کوشید تا از فرصتِ بهوجود آمده، در همین راستا استفاده کند. این در حالی بود که نیروهای اعتدالگرا بهواسطۀ اعتماد به دشمن و وعدههای پوشالی و دروغینِ او، «خانهای بر روی آب» بنا کرده و آیندهای را در نظرِ خود ترسیم کرده بودند که خیالی بیش نبود. آنها میانِ «وعدههای نگاشتهشده روی صفحۀ کاغذ» و «واقعیّتهای تحقّقیافته در صحنۀ عمل»، قضاوتی نمیدیدند و گمان میکردند برجام، فتحالفتوح است و گرههای فروبستۀ ایران با امریکا پس از چهار دهه نزاع و کشمکش، بهآسانی پایان یافته است؛ فقط، مسأله این است که باید در برابرِ برخی از خواستههای غربی «کوتاه» آمد و «مقاومت» نکرد تا ایران از تنگۀ دشوار تحریمها عبور کند و وضعِ اقتصادی، دگرگون شود. «سندِ ۲۰۳۰»، در راستای «برجام» و بهواسطۀ اعتماد به غرب و باجدادن به آن بهعنوانِ «یکی از مکمّلهای برجام»، در دولتِ اعتدالگرا به تصویب رسید و «محرمانه» و «مخفیانه»، به اجرا درآمد. در مقابل، آیتالله خامنهای که برجام را در چارچوبِ شرایطی پذیرفته بود – که البتّه همۀ شرایط معرفیشده از سوی ایشان، تحقّق نیافتند و مذاکرهکنندگان نتوانستند برخی از «خطوطِ قرمز» را رعایت کنند- امّا در برابرِ سندِ ۲۰۳۰، «سرسختانه» و «غیرمنعطف» ایستاد و اجرای هیچ بخشی از آن را برنتابیدند.
[۳]. منطقِ غربیان، منطقِ «زور» و «اجبار» و «قلدری» و «تحکّم» است، حتّی در عرصۀ «فرهنگ»، غرب به جغرافیای خویش بسنده نمیکند، بلکه میخواهد فرهنگِ خود را به تمامِ «جهان» گسترش سازد و «جهانی غربی» بسازد. «جهانیسازیِ غربی»، یک واقعیّت است که نمیتوان آن را انکار کرد. گویا تمدّنِ غربی، تمدّنِ برتر است و چارهای جز غرب ندارد. جوامعِ غیرغربی، در حالِ «گذار از سنّت به تجدُّد» هستند، از «سنّتِ خویش» به «تجدُّد غربی»، و این روند، «قهری» و «اجتنابناپذیر» است و «دستوپازدن» و «مقاومتورزیدن»، چیزی را تغییر نمیدهد، بلکه بر «هزینۀ گذار»، میافزاید. پس باید «داوطلبانه» و «خودجوش»، به این قافلۀ در حرکت پیوست و قواعد و آدابِ آن را مراعات نمود، و «مخالفتخوانی» و «دشمنتراشی» نکرد. واقعیّت این است که غرب، بر جهان «حاکم» گشته و «صدای مخالف و معارض» را برنمیتابد و آنکه «گردنکشی» و «رجزخوانی» کند، مجازاتِ «بایکوت» و «تحریم» و «جنگ» را بر خود روا داشته است. غرب در حالتِ طبیعی، بر مدارِ «جبر» و «قهر» حرکت میکند و میخواهد خویش را جهانی سازد و هم خود را به رنگ و هیأتِ خویش درآورد، چه رسد به جاییکه بوی «مقاومت» را استشمام میکند و دریابد جامعه و دولتی، قصد «سرپیچی» دارد و میخواهد از «فضای تاریخِ غربی» خارج شود و تمدّنی مستقل برپا کند. اینجاست که با تمامِ داشتههای خویش به میدان میآید و معرکهای بهپا میکند که در آن هیچ اثری از «انسانیّت» و «اخلاق» و «مدارا» و «گفتگو» نیست و همهچیز، بهخدمتِ «هدفهای زیادیخواهانه و استکباری» درمیآیند. اینچنین «تفرعن» و «تکّبری»، ذاتِ تمدّنِ غربی است؛ تمدّنِ کنونیِ غربی، ریشه در همین «نفسانیّت» و «حیوانیّت» دارد و مبتنی بر قواعدِ آن روییده و فربهشده و گسترشیافته است. اینک نیز، در هرجا که ضرورتی در میان بماند، این «منِ» پنهان، ناگهان سربرمیآورد و در این تجلّی و ظهور، «تحقیر» و «توهین» و «طرد» و «تحریم» و «جنگ»، از راه میرسند. در درونِ این «نظمِ جنگلوارِ پنهانی» است که سندِ ۲۰۳۰، بر همگان تحمیل میشود و همۀ جوامع، با هر فرهنگ و هویّت و ارزشهایی که دارند – البتّه اگر جهانیسازیِ فرهنگِ غربی، چیزی از فرهنگهای دیگر باقی نهاده باشد! – باید به یک «حکمِ فرهنگی» گردن نهند و «مطیع» و «منقادِ» آن باشند؛ آنهم به حکمی که حقّ و رواست و با فطرتِ آدمی، همداستان است و سعادت و تکاملِ معنویِ انسان را در پی دارد. سندِ ۲۰۳۰، فشردۀ تاریخ و تجربههای تاریخیِ غرب است، حاصلِ اندوختهها و ذخیرههای فرهنگی است، و برخاسته از رویکردها و ایدئولوژیهایی است که انسانِ غربی پس از روگرداندن از این، به جعل و وضعشان پرداخت. ازاینرو، «سرشت» و «ذاتِ» غربی دارد، و نهفقط «غربی»، بلکه «تجدُّدی» و «طاغوتی» و «شیطانی»، چونکه مسألۀ ما «شرقی» و «غربی» و «اینجایی» و «آنجایی» و «بومی» و «جهانی» نیست. سخنِ فرهنگیِ انقلابِ اسلامی – همان انقلابی که پرچمِ مخالفت با «تاریخِ تجدُّدی» را برافراشت و از «نظمِ جهانیشدۀ سکولار» و قواعد و آدابِ آن خارج گردید – نیز همین بود که تمدّنِ غربی، عالمی است که جز سقوطِ انسان و ارزشهای انسانی، دلالتی ندارد و باید از این تاریخ، پا بیرون نهاد و در برابرش ایستاد. به یاد داریم که معمارِ این انقلاب، امام خمینی، تصریح کرد که غرب، «طاغوت» است و انقلاب، ما را از «ظلمت» به «نور»، هدایت کرد. این یعنی ما محتاجِ «گذار» و «انتقال» و «عبور» بودیم، اما نه «گذار از تفرعن به تسلیم» بلکه گذار از «طغیان به تعبّد». منطقِ فرهنگیِ انقلابِ اسلامی، آشکارا و بیپروا، چنین دلالتی داشت و دارد، و ازاینروست که تحقّقِ سندِ ۲۰۳۰ در درونِ آن، خطایی بزرگ و مهلک است.
[۴]. هیچ تردیدی نباید کرد که تجدُّدِ غربی، از عهدۀ جهانیسازیِ خویش برنمیآید، مگر به کمکِ «نیروهای بومی» خویش؛ کسانیکه در جوامعِ دیگر حضور دارند، امّا به فرهنگِ تجدُّدی وابستهاند و خویش را بهطورِ کلّی، تسلیم و هوادار کردهاند. این رویّه و مجرا است که تحمیلها و القاءهای رسیده به مرزها را، به درونِ «ساختارِ رسمی و حکومتی» منتقل میکند و به فرهنگِ تجدُّدی، «رسمیّت» میبخشند. بنابراین، مسألۀ ما، «حضورِ رسمی و حاکمیّتی نیروهای بومی و وطنیِ مدافعِ تجدُّدِ غربی» است. جالب این است که همین نیروهای تجدُّدی از دورانِ مشروطه تاکنون، همواره پایی در «حاکمیّت» داشتهاند و بر مبنای «مناسبات و تعاملاتِ سیاسی، خویش، بلکه حتّی حضورِ خویش در «منزلتهای مهم و اساسی»، فرهنگِ تجدُّدی را بسط دادهاند. این «سرِ شاخ و بُن بریدن!»، به این معنی است که آنها «خویش» را جزء «فرهنگِ بومی و وطنی» نمیدانند و «بیگانهگزین» و «بیگانهپرست» هستند و سودای «فروپاشیِ سنّتهای ایرانی و اسلامی» را دارند. به همین سبب است که بیپروا و بیرحمانه، به جانِ ارزشهای ملّی میافتند و به «کارگزارانِ رسمیِ تجدُّدِ غربی» تبدیل میشوند. «نظریۀ سیطرۀ مجاز در ساحتِ هویّتِ تاریخی» نیز بر همین امر و وضع دلالت دارند که در جوامعِ غیرغربی، «من»، از دست رفته است. «خویشانگاریِ اغیار و دگرها»، چنین سرنوشتی را برای برخی از نیروهای سیاسی و فکریِ وطنی رقم زده است و آنان را واداشته که با تمکین و تسلیم در برابرِ فرهنگِ غربی، جامعۀ خویش را از اساس، دگرگون کنند و «دیگریِ فرهنگی» را برجای «خودِ فرهنگی» بنشانند. اگر مسأله در چارچوب این چشمانداز فهمیده و درک شود، بهاحتمالِ قوی، پارهای سادهسازیها» و «حمل بر صحّتها» و «آسانگیریها»، رخت برخواند بست و حسّاسیّت نسبت به اولویّت و تقدّمِ برپاییِ «دولتِ اسلامی»، پدید خواهد آمد.