فطر و فرهنگ
نوشتاری از حجت الاسلام دکتر مسعود اسماعیلی استادیار گروه فلسفه پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی
فرهنگ را فیلسوفان، برآمده از ویژگیهای خاص انسان و به نوعی برساخته اراده انسان برای تمشیت امور خویش و حتی فراتر از آن برای رفاه و لذت بیشتر می دانند. از این رو، راهبری، نقد و اصلاح و تغییر فرهنگ، یکی از دغدغه های همیشگی متفکران و فرهنگ شناسان بوده است. بسیاری از فرهنگ شناسان، انسان را اسیر این دست ساخته خود یعنی فرهنگ تلقی کرده اند؛ چه، فرهنگ با فضای حاکم فکری، زبانی و عملی خود مانع از حرکت کاملا مستقل انسان در مسیر اندیشه و عمل می شود و القائات نامحدودی دارد که همواره حتی کوشش برای فراتر رفتن از آن را با ناکامی مواجه می کند. به دیگر سخن، انسان در بند چرخه ای است که خود آفریده و از دست آن خلاصی ندارد. نقد فرهنگ نیز در این چارچوب به معنی کوششی است برای حرکت در مسیر فرهنگ و تکامل یافتن آن؛ نه تغییر اساسی آن یا دور زدن آن. اما بسیاری، به¬درستی این نوع نقد فرهنگ را در تحول اساسی زندگی بشر ناکام می دانند؛ گو این که انبوهی از کژاندیشی ها و کج روی ها، در بازتاب دائمی و حتمیِ فرهنگ بر هر فرایند نقدی و اصلاحی، باقی مانده و می ماند و هرگز از بین نمی رود.
اندیشمندان دینی به ویژه فیلسوفان الهی، همواره فرهنگ را دارای ظرفیت برخورداری از دو جهت بشری و الهی شمرده اند و از همین باب است که فرهنگ از منظر آنان، عطیه ای الهی است که در ادامه در دست بشر پرورده و فربه می شود؛ “ملت” که از ادبیات قرآنی برگرفته شده است و از منظر نگارنده، تقریباً معادلی برای مفهوم فرهنگ درمتون قدیمه فلسفی ماست، واژه ای است که هم به شیوه حیات نظری و عملی خداناگرایان اطلاق می شود و هم به شیوه زندگی خداشناسان و موحدان، و به همین وجه، ملت یا فرهنگ، هم می تواند آن سویی باشد هم این سویی یا آمیزه ای از آن دو. از این دریچه، خروج از چرخه فرهنگ بشری، نه¬تنها ممکن است، بلکه توسط پیامبران از ابتدای زندگی انسان رقم خورده است و اساساً شکل گیری همین فرهنگ دست ساخته نیز مرهون هدایتهای نخستینِ انبیاء و انسان های الهی، عارفان و حکیمان بوده است. از این دید، فرهنگ و ملت بشری هرچه بیش تر در سایه و سویه ملت الهی باشد، بهین تر و قرین تر به مقصودِ کمال است. پس خروج از هزارتوی فرهنگ بشری با گشتی از تراز افقی آن به جهت عمودی آن و با نگاهی به بالای این هزارتو ممکن است و نقد فرهنگ نیز در بطن خود، چیزی جز این چرخش طولی از چرخه افقی فرهنگ نخواهد بود.
این نوع خروج، فایده ای هنگفت به حال اجتماع دارد و نتیجه سریع آن، سامان یابیِ روندهای اصلاحی یا درمانی یا تکمیلی در فرهنگ جامعه است؛ نتیجه ای که هرگاه مُصلحانِ حقیقی، مجال جولان در عرصه های جمعی را داشته اند، در سیر زندگی بشر رخ داده است. اما این سنخ از رهایی فرهنگ، جهتِ حصولیِ بیرون شدن از گردونه فرهنگ است که بیشتر جنبه ای جمعی دارد و کمتر اشخاص در آن شریک اند. چه، اغلب از سوی مصلحان و در زمینه اجتماع رخ می دهد و برای آحاد جامعه، تنها جنبه پیروی و درنهایت، جهتِ اندیشه گی دارد؛ خود فرد یا افراد مصلح نیز چه بسا از این خروج، جز از تفکری صِرف بهره ور نبوده باشد. از همین روی، این بنا چندان مستحکم نبوده، به محض سستیِ تأثیر مصلحان و هدایتگران در اجتماع (به هر دلیل و علتی که رخ دهد)، به ضعف می¬گراید؛ چون، حصولی بودن یا تقلیدی بودن آن در اکثر افراد این مجموعه، آن را از پایگاهی متزلزل و جایگاهی سست بهره مند ساخته که امید به بقاء آن تنها در پرتو تداوم حضور مصلحان و نفاذِ پرقوّتِ این حضور در حیات آدمیان میسر است.
امکان فتور در این امور فرهنگی و خطیر بودنِ آثار ناگوار آن، ما را وادار می سازد به راهی سنجیده تر، بلکه ژرف تر ره نمون شویم و این پرسش را چنین از نو بپرسیم که “طریق شخصی تر و عمیق ترِ رهایی از فلک فرهنگ بشری و خرق آن چیست؟”. در واقع، مقوله نقد و اصلاح جدّیِ فرهنگ که به گفته بسیاری از فرهنگ شناسان، از ضروری ترین نیازهای امروز بشر است، در گروِ وجود و یافتنِ چنین طریقی است. به زعم نگارنده، این راه را از هرجا بهتر در زمره ره نمودهای معنوی و عرفانی دین و در پرتو روش های علمی و عملیِ اولیاء الهی در لایه های زیرین حیات انسانی می توان یافت؛ آن جا که انسان به کنهِ معنی، انسان است و خداوند به نزدیک ترین صورت با او مرتبط است. پس، در این راه نیز نگرش و ارتباط به خداوند، لبِّ اساسی ماجراست، اما به وجهی دیگر؛ به وجهی حضوری، شهودی، سلوکی. به تقریر عارفان، همه وجوه زندگیِ انسان بدون این وجه، بی¬مایه و بی¬وجه است و همه معنای اساسی حیات، در این طریق جمع است؛ زندگی و همه صورت هایش که آنها را در مجموعه¬ای به نام فرهنگ¬ می¬یابیم، بی آن، بی معنا و پوچ، مرده و بی جان است. در واقع، احیاء جسمِ مرده فرهنگ و سرزندگیِ آن در وجود و حیات آدمی، در گرو بازگشت آن به مسیر حقیقیِ ایجاد و کانون اصلیِ وجود است و بی آن، فرهنگ، قالَب و تعیّن، توهم و سرابی بیش نیست که چندی آدمی را به خود مشغول می دارد؛ بازیچه ای بی حاصل. فرهنگ همچون همه پدیدارهای وجودی، در این نگاه ژرف، تجلی یا نمودی از واقعیت صِرف و حقیقی است و تفاوت آن با دیگر تجلیات، جنبه جهان¬شمول آن است از این رو، پیش و بیش از همه، نیازمند آن است که آن را در هویت واقعی اش، در ارتباط با متجلی اش، یعنی از جنبه تجلی¬گرانه¬اش نه تعینی¬اش دریابیم و این دریافت، آن هنگام مانا و مؤثر خواهد بود که دریافتی به حقیقت معنا دریافت باشد و هرکس مستقلاً از آن بهره¬مند باشد. این ارجاع دائمی در کلام عارفان، تأویل یاد شده و سنخ آن، حضوری و شهودی معرفی گشته که در پرتو بازگشت و رجوع به حقیقت جان خود ـ که در بطن آن، وجهی از حقیقت هستی و حق مطلق، قابل وصول است ـ رخ¬دادنی است و سلوک نیز به همین معناست؛ بازگشت به خود؛ بازگشت به خدا.
پس آن¬چه در ره¬یافتی ژرف¬نگرانه برای خروج از چرخه فرهنگ به منظور دستیابی به نقدی اساسی و اصلاحی تحولی در آن لازم است، تأویل شهودی و وجودیِ آن است؛ جستن جان جهان در جان انسان و وصول به وجه حق در متن فرهنگ. به سویی نهادنِ رسوم ظاهری و فراتر رفتن از همه رسم¬ها، دفتر اوراق شستن و از روی و ریا دست نهادن، که در عرفان به¬فراوانی بدان توصیه گشته، همین بازگشت و جستن است و این جستن، خود حرکتی نقدی و اصلاح¬گرانه است؛ در اینجا هر فرد در زندگی خود، یک مصلح است که با بنیان سلوک و با دست¬مایه عرفان و با عنصر معنویت، به ارجاع فرهنگ در وجه تجلی-گرانه¬اش، به جستجو و یافت خدا در آن، می¬پردازد و عناصر تعینی و نفادی را تضعیف می¬کند و به مرور، از عرصه تأثیرگذار حیات فردی و اجتماعیِ خود محذوف می¬دارد.
فطر از منظری ژرف، یادگاه کنه وجود آدمی و بازگشت¬گاهی است به میثاق فطرت؛ و امانت الهی را در وجود انسان، شفاف¬تر می¬کند. رمضان، آوردگاه انسان برای این بازگشت است که نتیجه و ثمره خود را در فطر نمایان می¬سازد؛ رمضان جایگاه سلوک و کوره ذوب جوامدِ مرده در وجود آدمی است که ثمره¬اش، روانیِ جان و قابلیت بازگشت و رجوع به کنهِ آن است؛ جایی که در آن، آن تأویل شهودی و وجودی، میسر می¬گردد. رمضان و فطر، این ارجاع را در پهنه¬ وسیعی از آحاد انسانی میسر می¬سازند. اربعین کلیمی، عرفه، قربان و غدیر نیز از همین سنخ اند. اساساً دین در جای¬جای زندگی آدمیان، چنین فرازجای¬هایی قرار می¬دهد که زمینه¬های جدی معنویت¬ساز در تعداد کثیری از آدمیان است؛ اگر آدمیان توجه کافی به این جنبه اصیل¬ از مشی دینورانه¬ی خود داشته باشند و آن را کم یا گنگ و واهی ننگرند و متمکنان دینی، آن را مغفول نگذارند یا به انکار یا تضعیف آن برنخیزند؛ بلکه به¬خلاف، آن را در درجه نخست دغدغه¬های دینی خود قرار داده، در گسترش آن بر حسب استعدادات بکوشند؛ نیز اگر مصلحان اجتماعی و داعیه¬داران فرهنگ، این جهات را بدانند و در آن به¬اولویت بکوشند.
از آن¬چه گذشت، دریچه¬ای باز شد به سوی این مطلب که معنویت، سلوک، عرفان و شهود و وجود عارفانه، فقط برای حیات فردی نیست؛ بلکه تأثیری اساسی و درخور در امور اجتماعی و از آن جمله در فرهنگ و امور فرهنگی دارد و تنها راه ماندگار و عمیق نقد و اصلاح و تکمیل فرهنگ، همین مسیر است. به سخن دیگر، تنها راه اجراییِ تحول و بهینه¬سازی فرهنگ و راه¬بری مؤثر آن در جهت اهداف عالی، تلفیق عرفان و معنویت راستینِ دینی (در کشور ما، اسلامی) در تحلیل گفتمان¬ فرهنگی و در طرح و اجرای برنامه¬های اصلاحی و ارتقائیفرهنگ است و بدون آن، چنین فرایندهایی، به انجام مناسب نخواهد رسید؛ بلکه بسیار ناقص، سطحی و ناپایدار خواهد بود.