نشست “تقیزادههای جدید و وضع منورالفکری در ایران” توسط گروه فرهنگپژوهی با همکاری گروه مطالعات انقلاب اسلامی پژوهشکده فرهنگ و مطالعات اجتماعی پژوهشگاه، روز دوشنبه مورخ ۲۶ فروردین ماه با حضور آیتالله علیاکبر رشاد رئیس و موسس پژوهشگاه و حجتالاسلام حمید پارسانیا عضو هیات علمی دانشگاه تهران در پژوهشگاه دفتر تهران برگزار شد.
محمدسجاد صفار هرندی:
ضمن عرض خیرمقدم به همه عزیزان، فرصت و امکانی که جهت گفتگوی علمی توسط عزیزان پژوهشکده فرهنگ و مطالعات اجتماعی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی مهیا شده، انشالله بسترساز طرح ایدهها و اندیشههای راهگشا در حوزه مسائل مبتلابه جامعه و فرهنگ ایران اسلامی باشد. جلسه اول در خصوص شرح و پیگیری برخی مسائل و نکات که در سخنرانی نوروزی رهبرمعظم انقلاب که در سال جدید طرح شد انجام میگیرد و انشالله مقدمهای بر گشودهشدن باب گفتگو و نقادی و روشنگری در حوزه دغدغهها و بیانات ایشان خواهد بود.
اشاره رهبری معظم، به شخصیت و استعاره تقیزاده از نکات برجسته سخنان ایشان بود. سید حسن تقیزاده یکی از چهرههای شاخص در جریان روشنفکری ایران و همان منورالفکری می باشد. وجوه مختلفی از وی صبغه نمادین را به او می بخشد. حضور همزمان او در عرصه نظرورزی و روشنفکری از یک طرف و حضور در عرصه سیاستورزی در کنار دیدگاههای صریح در بیان موضع خاص تاریخی جریان روشنفکری در روزگار خودش، خصلت فاشگویانه ویژه ای داشت و موقعیتی نمادین را – به وی – میبخشد. این جایگاه نمادین، در طی دوره پس از معاصر جامعه ایران، مورد نقد و گفتگو و مناقشه بوده است. محور بحث بر این است که به طور مشخص، استعاره تقیزاده چه دلالتهایی از حیث گفتمانی و اندیشه ای برایمان دارد و چه جنبههایی از تاریخ روشنفکری جامعه ایران و حتی عالم اسلامی را نمایندگی می کند؟
حجتالاسلام حمید پارسانیا:
بسم الله الرحمن الرحیم. عنوان منورالفکری و جریان منورالفکری در ایران بازگوکننده بحث وضعیتی اجتماعی و فرهنگی است که هویتی تاریخی داشته و مثل همه پدیده های فرهنگی و تاریخی و اجتماعی از درون افراد عمل می کند و لذا افراد، کارگزاران این جریانات هستند و مسئله، مسئلهی شخص و جریان هم بهتنهایی نیست بلکه تعامل جریانها با افراد است. و اینکه چگونه جریان منورالفکری در تقیزاده و تقیزادهها کنش می کند. از دیدگاه بنده، این بحث اینگونه رقم می خورد که ما به دنبال شخصی به نام سید حسن تقیزاده و بیوگرافی و زندگی شخصی وی نیستیم – که البته به این هم احتیاج داریم – اما از این منظر نمی خواهیم به قضیه نگاه کنیم. او چگونه موضع و حامل چنین موقعیتی می شود و به عبارتی دیگر، آیا اگر تقیزاده ۱۰۰ سال پیش که به دنیا آمد -۱۲۵۷- به طور مثال صد سال قبلتر به دنیا می آمد – در آن صورت- چه می شد؟
این بحث و فضای فکری پیشآمده، از خود شخصیت تقیزاده جداست و حال بدانیم علتی که تقیزاده را تقیزاده کرده چیست؟ تاریخ تولد آن چه زمانی است و تحولات فکری آن چگونه است و با تقیزادههایی که ذیل آن قرار می گیرند چگونه عمل میکنند و تقیزاده هایی که آن را نمایندگی کرده و تحقق میبخشند به اقتضای مقاطع این تاریخ چگونه عمل خواهند کرد؟ در ادامه بحث، به این موارد خواهیم پرداخت.
ما ابتدا منورالفکری را باید بشناسیم. منورالفکری در ایران و کشورهای غیرغربی یک هویت داشته و در موطن خودش هویت دیگری دارد. هرچند گاهی در جهان غیرغرب پررنگ تر از موطن اصلی خودش هست ولی گاه تفاوتهایی در این دو، دیده می شود، لذا دو رقیب دارد: رقیب اول در موطن اصلی و در عرض اوست و دوم، در درون خودش متولد شده و در طول اوست. ابتدا این موضع را در موطن اصلی خودش و تفاوتهای آن را معرفی می کنم.
بنده منورالفکری را به روشنگری تعبیر می کنم – عبارتی که این روزها بیشتر استفاده میشود- اما در سطح مشروطه، منورالفکری ترجمه می شود و رقیب آن مطلبی بوده که مربوط به سنت دیگری است. تولد منورالفکری و روشنفکری با دکارت و وضع فلسفی جهان جدید شکل گرفته است که چند نقطه عطف را در درون خودش طی می کند؛ یکی عقل روشنگر به تعبیر غربیها، عقل نقدی و روشنگری که یک هویت جدیدی در کانت پیدا می کند و بعد هم – یک سده بعد- و در نیمه دوم قرن بیستم عقل نقدی می شود و یک شکل پست مدرن و از این قبیل پیدا می کند. در دو نوشته کانت و فوکو می توان تفاوت اینها را با دکارت مشاهده کرد. اینها تماما روشنگری است؛ اما روشنگری چیست؟ لذا تفاوتهایی پیدا کرده و خصوصیتی که این جریانها از درونش متولد می شوند، یعنی پرسش از روشنگری در وقتی که کانت جواب می دهد، اقتضای قدمهای قبلی است که برداشته شده و همچنین پرسشی که فوکو انجام داده است.
رقیبی که در عرض آن بود و به لحاظ تاریخی آن را پس زد، شاید معنای دیگری از روشنگری است که – در این دنیا – آن به عنوان روشنگری نبوده و در واقع تعریضی به گذشته تاریخی خودش دارد. روشنگری که ابتدا وارد می شود – ناسیونالیسم- شاخص آن بوده و عقل مفهومی است و مقابل آن عقل شهودی است و اگر بخواهیم با عنوان تاریخیِ آن بکار ببریم عقل کلی است. در نتیجه عقل جزئی در ذیل آن معنی پیدا می کرد. و این پرخاشگری که عقل جزئی در مقابل عقل کلی انجام داده و آن را از مرجعیت می اندازد به معنای ازمرجعیتافتادن وحی، شهود، کتاب مقدس و به تبع آن، ازمرجعیتافتادن نقل است. اینها خصوصیات روشنگری مدرن است که بوجود می آید و تحولاتی که بعد از خودش به همراه دارد. البته این روشنگری، بروزهای سیاسی و اجتماعی مختلفی دارد. در سده نخستین، با لیبرالیزم خیلی پیوند میخورد و بعد در آغاز قرن ۲۰، رقیب دوم که متولد می شود بازگشت اینتلکت و اینتلکتیوتیزم است، که از او با عنوان روشنفکری یاد می شود، که جنبه نقدی دارد. این اینتلکت که از محدوده روشنگری بوجود آمده و در علمگرایی قرن ۱۹ بروز و ظهور پیدا کرده و خیلی جزئی شده، قصد دارد کارهای کلی و ارزشداوری انجام داده و از محدوده Science فراتر رفته و راجع به کلیت، ارزشها و هویت جامعه سخن بگوید، لذا کار روشنفکر فراتر از کار علمی است. جریان انتقادی که در تعریف Science از نالسیونالیسم به پوزیتویسم ختم شده نمیگنجد. فعالیت اجتماعی انجام می دهد و این فعالیت در حکمت عملی و کارهای مقاومت و جهادی پیشین و از این سنخ نیز نیست.
لذا در جهان مدرن، روشنفکری و منورالفکری در ابتدا با رویکرد لیبرالیستی بوده و روشنفکری با رویکرد چپ و سوسیالیستی و عدالتخواهانه میآید، که این خصوصیت دیگر جریان روشنفکری است. آن چیزی که از آن عبور کرده و معنای تاریخی روشنفکری است و البته انبیاء نیز با این جریان وارد شده تا به تعبیری جهان را روشن کنند اما آنها سنت به معنای عادت مستقر شده بدون علم را عبور داده و از درون خودش جریان نوینی را متولد می سازد که شاخصهای سلبی منورالفکری را دارد و دایه روشنفکری در برابر سنت را دارد و متعلق به سنت پیشین نیست، و هردوی اینها در غرب با تاملات و تفکرات و تحولات اجتماعی و وجدی کنشگران همراه هستند. ویژگی منورالکفری مدرن، انسانهایی هستند که پای این جریان جان دادهاند. نسلهایی که هرکدام با مقطعی از فکر، تامل کردهاند و سخن و اندیشه ای را بیان کرده و فلسفه ای را بنیان گذاشتهاند. جریان روشنفکری برای حل مسائلی بوجود آمد که دامنگر جریان منورالفکری و روشنگری لیبرالیسم متقدم به وجود آمده بود. البته این را نیز بیان کنم که روشنفکری تا نیمه دوم قرن بیستم در مقابل ریبرالیسم می ایستد. اما در پایان قرن بیستم، روشنفکری با یک افول مواجه شده و در واقع جهان به دو بلوک شرق و غرب تقسیم می شود. با فروپاشی بلوک شرق، جهان تک قطبی ناظر به جریان پیشین – البته به عنوان لیبرالیزم متاخر- هست که بروز و ظهور پیدا می کند.
اینکه در ایران منورالفکری چه هویتی دارد، کاملا در مکانیزم دیگری فعال شده که نه در آمدن بروژه بازی است و نه در پی پدیدآمدن فاصله فقر و غنای حاصل سرمایه داری، و نه مقاومتها و مصیبتهای بوجود آمده از آن است. بنظرم – این جریان – در مکانیزم اقتدار و قدرت است که این پدیده را بوجود آورده است. ما در هر فرهنگی دو سطح داریم. یک سطح تعبیر فرهنگ عمومی است. اصطلاح عوام و خواص را فارابی دارد که البته بعدیها هم دارند و خواص را اهل تامل و تفکر می دانند؛ اما عوام از حوزه فرهنگ عمومی میگیرند، یعنی روش تربیتیشان نیز تفاوت دارد. در هر فرهنگی، وقتی شخصی متولد می شود ابتدا آموزههایش را با روشهای مشافهه و گفتگو و دیدن و شنیدن و تقلید -دریافت می کند- که تمامی اینها روش علمی یقینی به آن معنا نیست و این یک سطح از فرهنگ است.
سطح دیگری از فرهنگ، کار کسانی است که افقگشایی کرده و نقاط هستههای مرکزی فرهنگ را شناسایی میکنند و ضمن برقراری پیوند وجودی خودشان با آن، در سطح فرهنگ عمومی با روش ترویجی توسعه میدهند. یکی از کارآمدترین عوامل تاثیرگذار در فرهنگ عمومی قدرت و اقتدار است: اذا جاء نصر الله والفتح و رایت الناس یدخلون فی دین الله افواجا. حدود ۲۰ سال پیامبر اکرم(ص) تبلیغ و بسط پیدا می کند و اما بعد از فتح مکه -مردم- به یکباره گروه گروه میآیند. لذا این نوع از فرهنگسازی متاثر از قدرت است. یک جامعه و فرهنگ و تمدن، قدرت مربوط به درون خودش را دارد، اما وقتی دو فرهنگ با هم مواجه می شوند و یکی در موضع ضعف قرار گرفته – و دیگری در موضع قدرت- فرهنگ عمومی جامعه ای که در موضع ضعف هست آسیبپذیریهای ویژهای پیدا میکند. به تعبیر ابنخلدون، حتی زبانشان نیز عوض می شود. شما در ایران ببینید با آمدن برخی قدرتها، برخی زبانها از بین رفتند. ما – امروز- فارسی پهلوی نداریم و فارسی دری باقی ماند. اما تشبهی که ایرانیان با برخی از قدرتهای غالب میورزیدند، تاریخ نگاران نوشتند که اینها – حتی- موی صورتشان را بند میانداختند تا تشبه ظاهری با قوم غالب را پیدا کنند. این در سطح فرهنگ عمومی است و اقتضای قدرت این است. وقتی کفار غالب آمدند فرهنگ عمومی آسیبپذیر می شود. لذا – ارزش- کار مجاهدان برای حفظ هویت فرهنگی، کمتر از کار عالمان که جوهره و حقیقت فرهنگ را حراست میکنند، نیست.
جهان غرب با قدرت و اقتداری که به وجود می آورد نسبت به همه فرهنگها و تمدن های دیگری که به آنجا ورود پیدا می کنند یکچنین مکانیزمی را بوجود می آورد. آمدن مفاهیمی از درون یک فرهنگ به درون فرهنگ دیگر، تابع یک هژمونی است که این مفهوم را دارد و این هژمونی تابع قدرت و اقتدار آن فرهنگ است. شکستهای ایران در مواجه با قدرتهای غربی، و دیدن اقتدار آن سوی جهان، فرهنگ جامعه ایرانی و جامعه جهان اسلام و البته دیگر جوامع را اگر در درون آن جوامع عناصر زنده ای باشد که به عناصر محوری فرهنگ ارتباط عمیق دارند لذا ارتباط عمومی با آن فرهنگ را نیز آسیبپذیر میکند. فکر میکنم پدیدار شدن منورالفکری در ایران حاصل تامل فکری عده ای از متفکران ناب برای حل مسائل داخلی خودشان نیست بلکه حاصل بوجود آمدن یک رابطه جدیدی از اقتدار و هیمنه ای که بخشی از جهان نسبت به بخش دیگر پیدا میکند به صورت طبیعی در همه جای جهان شما باید جریان منورالفکری را داشته باشید. منورالفکری در کشورهایی که در حاشیه قدرت غرب در موضع ضعف قرار گرفتند یک وضعیت آینهسان را بوجود می آورد که یک بخشی از فرهنگ عمومی را برمیتاباند و طرف قدرت را نشان می دهد. هویت آنجا آینهسانبودن آن است. لذا تحولاتی که در آن سوی جهان می گذرد و نقشهای فعال و مولد را در اینجا بر می تاباند. جریانهایی که در آن سوی جهان هستند با یک نسل می آیند و می روند و گاهی تا یک نسل عوض نشده و یک عقبه اقتصادی سیاسی و خیلی مسائل دیگر تغییر پیدا نمی کند آن جریان عوض نمی شود اینجا لازم نیست که هیچک از این تحولات در آنجا رخ بدهد. یک نسل واحد، با این ویژگی یک توانمندی دارد که آن دیگری ندارد و به عبارتی دیگر منورالفکری یا روشنگری مدرن در کشورهای غیر مدرن یک خصوصیاتی دارد که در کشورهای مادر در آنجا وجود ندارد. رفتن به عنوان مثال منورالفکری و لیبرالیزم در کشورهای غربی و آمدن جریانهای سوسیالیستی و یا چپ، دهها تحولات عظیم اجتماعی درون خودش را میطلبد. اما وقتی آنجا در اثر کشمکشهای داخلی در یک مقطعی انجام شد همین مجموعهی آینهسان، بلافاصله در آن طرف شروع به نشاندادن می کند. تقیزاده ، نسل دوم جریان منورالفکری در ایران است. نسل اول این جریان، خود آینهسان در بخش دیگری از مرزو بوم فرصت اجتماعی پدیدآمدن پیدا می کند. نسل اول سفرا، درباریان و کسانی که زودتر هیمنه قدرت آن سو را می بینند، هستند. چرا که اینها نه روستائیان هستند و نه حتی شهریان، نه عالمان و … لذا مانند ملکم خان و سفرایی که از برون تاثیر پذیرفته – جریان و اثرات آن را – به اینجا منتقل می کردند. نسل دوم، کسانی از میان فرهنگ علمی جامعه هستند، نه در حوزه نهاد قدرت، بلکه در نهاد فرهنگی جامعه، که حوزه های علمیه هستند. وقتی قلمروی اقتدار و زندگی در حال تغییر است، این طلبه جوان میخواهد وارد جامعه شده و هویت خودش را بیاید لذا عوامل مختلفی تاثیر خواهند گذاشت. یک بخشی عقبه دارند و هویتشان در سنتشان مستقر شده که قاعدتا اینها در میان جوانها هستد، مانند کسروی و سید ضیاالدین طباطبایی و عده ای که از طلاب حوان که دنبال هویت اجتماعی در شرایط جدید بودهاند. در مقطعی که منورالفکری در حال بازتابانده شدن هست روشنفکری در غرب هنوز به وجود نیامده بود و این بدان معناست که، جریان لیبرالیستی است.
اما عامل هویتبخشی به اینها دو مسئله هست. اگر اقتدار تعیین کننده است، یک سو اقتدار و هژمونی جهان مدرن بر فرهنگ مدرن و یک سو نیز اقتدار فرهنگ بومی بر سنت اجتماعی است. این جابجایی قدرت، زمان میطلبد که به تدریج فرهنگ بومی در حالت تضعیف است و فرهنگ جدید در حال نشان دادن اقتدارش است. لذا در یک مرحله برزخی وجود که هر دو فرهنگ و اقتدارشان کشاکش دارند. یعنی سنت علمی و معرفتی و فرهنگ تاریخی می خواهد از هویت خودش دفاع کند ولی اقتدار و جاذبه فرهنگ مدرن نیز جاذبه داردو عده ای یک پایشان این طرف و پای دیگرشان طرف دیگر است، در این حالت می توان شاهد تزتزل بود. وقتی هم که قصد رفتن دارند می خواهند که جمع کنند. البته انسانهای اهل تفکر و تعقل، بهسادگی جمع نمی کنند چرا که تزلزل را حس می کنند و برعکس کسی که دید سطحی داشته – و عمق را نمی بیند- هر دو را بسهولت و سادگی می خواهد جمع کند و لذا فضایی از جمع بین مفاهیم تاریخی و مفاهیم مدرن بوجود می آید.
در مقطع اول، منورالفکری مقطع جمع است. ملکم خان ابتدا یک دور اقدام به نوشتن تاریخ اسلامی می کند و در گفتگوهایی که با فتحعلی آخوندزاده دارد بیان می کند که ما ناگزیر هستیم که سخن خود را در لفافه دین بگوییم، در حالی که تو – در آنجا – حرفتهایت را راحت می گویی ولی ما باید از زبان عالمان و آخوندها حرفهایمان را بیان کنیم. نسل اول با دو قدرت و اقتدار مواجه است که باید هردو را نیز لحاظ کند لذا دل به آن سو می سپارد اما قدرت فرهنگ برون همچنان وجود دارد و جاذبه آن در حال پوششدادن است. جریان منورالفکری ایران توانست به سرعت هژمونی دین و فرهنگ تاریخی را در هم بشکند. یعنی در مشروطه با آمدن رضاخان این فروریخت. جریان منورالفکری که خصوصیت بارز او، تفکیک میان وحی و نقل با علم و تفکیک بین قلمرو سیاست با دین و خصوصیت سکولاربودن بود در مقطع اول پوشش دینیبودن می گیرد و سکولاریسم پنهان است. اما در دوران رضاخان، سکولاریسم آشکار می شود. چه شما بخواهید تقیزاده را – که مربوط به نسل دوم است- از پایگاه حوزویاش ببینید که طلبهای است که شان اجتماعی خودش را می خواهد ببیند و آمدن قدرت مدرن و نفوذ او و تغییراتی که در حال ایجاد کردن است برای این جوان در مسیر گذشته تاریخی خودش دیگر جایگاهی باقی نگذاشته، لذا مفاهیم مدرن، برایش جاذبه داشته، به دور از چشم پدر و اطرافیان، فرانسه و دیگر علوم را نیز فرا میگیرد و آن چیزی را که نسل قبل از او در میدان جنگ میدید یا در سفارتخانهها میدید فرصت جذب و دیدن دارد. اما به سرعت همین فرد که قصد داشت بین طلبه بودن و مفاهیم گفته شده جمع ببندد، به این نتیجه می رسد که نیازی به این مسئله وجود ندارد. لذا در شخصی مانند تقیزاده، تجربه دو سه مقطع – مقاطعی که در جابجایی اقتدار سنت مسیحیت با آمدن منورالفکری چند سده طول کشید- دو دهه طول نکشیده لذا هر دو تجربه می کند، از آن عبور کرده که به نوعی منورالفکری سکولاریسم عریان هست و دیگر پنهان نیست. این یک مقطع نخستین بود و منورالفکری امروز کاملا تفاوت دارد.
محمدسجاد صفار هرندی:
گفتگو از اینجا شد که تقیزاده و – به تعبیری که رهبر انقلاب در سخنانشان داشتهاند- مسیر بیمارمتولد شدن جریان فکری وی، دو جهت و جریان دارد؛ جهت و جریانی اول به عنوان شخص دارد و جنبه دیگر وی، استعاری است که تقیزاده از یک نسل و دوره و گونه ای از روشنفکری در جامعه و تاریخ ما حکایت و بر آن دلالت دارد. با توضیح مولفه ها و ویژگیهای دلالت استعاری تقیزاده ، جناب استاد پارسانیا بحث را آغاز کردند. ایشان تقیزاده را عاملی در دل ساختار کلی منورالفکری قلمداد کردند. منورالفکری که نه بهمانند الگو و گونه اصیل و اروپایی آن، و مبتنی بر تجربه فکری و جهت خاص، بلکه خودش برآمده از یک رابطه و مناسبت قدرت است و وضع خاصی را در طیفی از نخبگان و اهالی اندیشه جامعه ایرانی رقم میزند که در قالب جریان منورالفکری خودش را ظاهر میکند و تقیزاده البته مربوط به نسل دوم این حرکت و جنبش است. نسلی که ریشه و خاستگاه هایی در میدان علم و حتی در نهاد سنتی علم ما دارد مواجهش با مسئله غرب و مسئله تمدن مدرن غرب از یک جهت عمق بیشتری نسبت به مواجهه نسل اولی که سیاستمداران و اهل عمل پیدا می کند اما همین آگاهی نسبت به تفاوتها و تناقضهای بنیادی باعث می شود که ایده جمع بین آنچه خود داریم و آنچه دیگری دارد جای خودش را به پذیرش اساسی تر و تام و تمامتر دیگری غربی می دهد.
آیتالله رشاد:
بسم الله الرحمن الرحیم. رهبر معظم انقلاب – همانطور که اشاره کردید- مانند بسیاری از بحثهایی که ارائه میکنند به لسان نمادگان سخن می گویند و از استعاره بسیار استفاده می کنند. در بحث اخیر هم، در حقیقت ایشان، به زبان نمادورزانهای، تقیزاده را سمبل منورالفکریِ ناقصالخلق زاده شده، مثال زدند؛ در واقع، با یک جمله، عالمی از معنا به مخاطب منتقل میشود. گاهی تبیین و توضیح، به اندازه ذکر مثال و ذکر نماد رسا نیست. تقیزاده در واقع جزو نمادها و در خصوص آن حیثی که رهبر حکیم انقلاب مدنظر داشتند و ذکر کردند برجسته ترین نماد جریان منورالفکری قلمداد می شود. اینکه تقیزاده چه ویژگیهایی داشت و چه سیر و مسیری را در فعالیت نسبتا طولانیاش طی کرد، که هم عمر خودش طولانی بود و هم عمر فعالیتش، و خیلی زود وارد عرصه مسائل اجتماعی و چالشهای سیاسی و اجتماعی شد و البته وقایع و حوادث بسیاری را نیز تجربه کرد، با سفرهای فراوان به نقاط مختلف جهان به یک آدمی که جهات گوناگون میتواند داشته باشد بدل شد. اما در مجموع خصوصیاتی در ایشان وجود دارد که مثالزدنی است؛ و رهبرمعظم از ایشان به عنوان نماد و مثال طرز رفتار و تفکر و عمل تلقی کردند. اگر بنا شود ما بیان ایشان را تبیین و توضیح دهیم شاید تحت عنوان سرشت و صفات جریان منورالفکری باید نکاتی را بگوییم. جریان منورالفکری که در تقیزاده تجلی پیدا کرده چه خصوصیات و ویژگیهایی دارد که باید آنها را شناخت و نسبت به بیان آنها پرهیز کرد. در بخش عظیمی از دشمنشناسی ما در جریان و حوادث و رفتار انقلابی در صدد این هستیم که این نوع رفتار و خصوصیات و جریان را شناخته و درک کنیم. همانطور که اشاره شد، مسئله روشنفکری و روشنگری و منورالفکری، یک امر بومی و جوشیده از بطن فرهنگ و تاریخ و سنت ما نیست، بلکه یک جریان بازآمده از ورای مرزهاست. و به همین جهت ممکن است که بگوییم اولین و مهمترین ویژگی این جریان و عناصر آن، همین حیات مجازی است که این جریان و عناصر و عوامل آن مبتلا هستند که بنده از آن به سیطره مجاز معنا میکنم.
اولین خصلت جریان منورالفکری عاریتی ایرانی، این است که بر ذهن و زبان و زیست این جریان، حیات مجازی و ذهنیت مجازی و زبان مجازی و سبک زندگی مجازی مسیطره است و همه تحت تاثیر سیطره مجازاند. یعنی در بخشی از جهان یک تاریخ و ملل و اقوامی را تجربه کرده و ادوار تاریخی را پشت سر گذاشتهاند و ادوار و تحولات فرهنگی و اجتماعی و سیاسی را سپری کرده و واقعیت دارد. غرب واقعا دوره ماقبلسنت و سنت و مدرن و پسامدرن را دارد و اینها واقعیتهای تاریخ غرب است که در غرب اتفاق افتاده است. و آنقدر که – توام با مبالغه و احیانا افراط که رسم آنهاست- آنچنان که مبدا تاریخ را به سال و ماه و گاها به روز هم مشخص می کنند. فلان روز، فلان مقاله نوشته شد؛ فلان روز یا فلان سال، فلان شخصیت ظهور کرد. و مبدأ این تحول این است که این ادوار تاریخی، فرهنگی و اجتماعی و سیاسی کمابیش اینطور ثبت شده و مشخص شده است. در ایران کسانی پیدا شدند که خواستند که به این نکته توجه کنند که غرب، غرب است و شرق، شرق. جهان مسیحیت، جهان مسیحیت است و جهان اسلام، جهان اسلام. هزار و یک تفاوت بین غرب و شرق، عالم مسیحیت و عالم اسلام و حتی کشورهای دارای پیشینه تاریخی و تمدنی بزرگ مثل ایران و چین و امثالهم با سایر کشورها وجود دارد که اگر فهرست شود آن وقت مشخص می شود که میزان تشابه و امکان تطبیق و اقتباس در قیاس با میزان تفاوتها و تمایزها و تعارضها چه نسبتی دارد و معلوم می شود که باید بیشتر به تمایزها و تفاوتها توجه کرد و به صورت کلیشهای و به اصطلاح گرتهبردارانه همان تاریخ را در اینجا تصور کنیم. همان افکار و رفتارها را که در آن عالم اتفاق افتاده را عینا در اینجا نیز پیاده کنیم که خب جواب نمیدهد. و این مسئله در واقع این خصلت، قهراً موجب میشود که این ذهن، تحت سیطره مجازیاندیشی، زبان تحت سیطره زبانمجازی گویی، و زندگی تحت سیطره زیست مجازی و چیزی که عملا نمی خواهیم انکار کنیم تاثیرات این جریانات را، ولی آنقدر که مدعی هستند و واقعیت حیات اجتماعی کشور ماست، این است که آنطور که باید نمی تواند تاثیر بگذارند چرا که هرچه هستند یک اتفاق بیرونی و یک جریان عاریتی و مجازی هستند که در حقیقت اجتماعی ما می خواهند عمل کرده و تاثیر بگذارند. و همین هم سبب میشود که فرهنگ و ادبیات و عقاید و باورهای اجتماعی و دینی ما آسیب ببیند لذا جامعه ما جامعه مشوش و هویتگمکرده میشود. این هویت گمکردگی جریان منورالفکری در قالب و واقعیت تشویق و مشوش شدن هویت فکری و هویت ذهنی، زبانی، رفتاری و زیستی طبقات دیگر اجتماعی بروز و ظهور پیدا می کند. مسئلههای فرهنگ میشود مسئله ما، چیزی که اصلا مسئله ما نیست. مسائل، پیشینه و پیوندهایی دارند. تحت تاثیر عوامل گوناگونی برای یک جامعه بوجود می آید و به مسئله آن جامعه تبدیل می شوند. اما به صورت تصنعی مسئلهای که در حوزه سیاست و دینفهمی و اخلاق و ارزشها مسئله نیست را بدل به مسئله می کنیم و البته به طور ناقص به مسئله نیز تبدیل میشود. مثلا حدود ۳۰ سال پیش، همین قضیه در خصوص بحثها و مطالب اینچنینی در کشور مطرح می شد و گاهاً صدا و سیما نیز دامن می زد؛ از جمله چند جلسه در خصوص فمنیسم در ایران، که بنده نیز دعوت به صحبت شده بودم و – در ابتدای بحث- عنوان کردم که بیایید ابتدا ثابت کنیم که چنین چیزی اتفاق افتاده است و فمنیسمی وجود دارد با آن مراتب و گونهها و اطواری که در غرب وجود دارد؛ آیا اینجا چنین چیزی وجود دارد و اتفاق افتاده است؟ ولی وقتی اتفاق نیفتاده و چنین چیزی نداریم – با گفتن و دامنزدن به آن- به تدریج اتفاق می افتد. شبیه این فضاسازیها زیاد دیدهایم؛ مثلاً اعلام یک اسم برای گزینه وزارت، که در ابتدا خودش هم نفی می کند ولی در ادامه دیگران زمزمه می کنند و باز انکار می شود و کمکم به گوش تصمیمگیران میرسد و جزو گزینهها قرار میگیرد و –در نهایت- میبینیم که -وزیر- شد! یعنی برخی چیزها، با گفتن به وجود می آید و لذا، این آفت سیطره مجاز بیثمر و بیخاصیت هم –برای این جریانات- نبوده؛ لااقل اینکه مسئله نبوده ولی مسئله میشود کمااینکه ادبیات و فرهنگ و سبک زندگی تخریب شده و آسیب می بیند و آنچه خود داریم، آرامآرام تاریخی شده و تاریخی هم انگاشته میشود. یعنی وقتی فلسفه اسلامی را تاریخی بدانیم، خیلیها استقبال کرده و در نتیجه مستشرقین هم از همین زاویه به فلسفه ما نگاه میکنند؛ ولی زاویه نگاه کربن این است که امری تاریخی بوده و مناسب است مانند یک قالیچه تاریخی – و جنس عتیقه- در تاقچه گذاشته شود! تا به عنوان یک نماد و اثر سنتی از آن یاد شود و – درواقع- فلسفهمان به فلسفه تاریخی بدل شده است. این یکی از خصائل جریان منورالفکری است.
نکته بعدی، که در فرمایشات رهبر انقلاب آمده، روشنفکری در ایران ناقصالخلقه متولد شده است. که این هم از جمله مطالبی بود که ایشان در قالب استعاره بهکار بردند ولی – از طرف صاحبنظران و اهل فن- خوب روی آن کار، تأمل و فکر نشد. سرَ این تعبیر همین است که اگر هم قرار است روزی روزگاری جریان روشنفکری در ایران رخ داده و اتفاق بیفتد و چنین دوره ای پدید بیاید، باید زمانش فرا برسد. و اگر چنین مطلبی قرار به پدیدآمدن بود – که به تعبیر بنده چنین چیزی را ما نداشتیم- هنوز وجوه آن کامل نشده بود و – در نهایت- سزارین شد. مانند انقلابهای کمونیستی که در نقاط مختلف رخ داد و در برخی جاها هم جواب نداد. ابتدا بنیانگذاران مارکسیستی ادوار تاریخی را ترسیم کرده بودند و یک علائم و قرائنی برای سیر و مسیر تا منتهی شدن به این انقلابها را تصویر کرده و حتی مناطقی از جهان را پیشبینی کرده بودند مانند ایتالیا و انگستان؛ و این بدان معناست که سران این انقلابها، جریان کارگری را در حالیکه اصلا کارگری هم در آنجا وجود نداشت که احیانا اگر بودند، همان دهقانان و زحمتکشان بودند، لذا – دستبه کار شده – انقلاب را عَلَم کردند. اگر ادعاها و ایدهها درست بود هم، چون در ظرفش واقع نشد باز هم جواب نمیداد. یک همچین اتفاقی هم در خصوص جریان روشنفکری در ایران رخ داده که در موقعیت تاریخی خودش و آن وقتی که باید حادث میشد، رخ نداد و لذا زودرس و ناقص به دنیا آمده و در نهایت، پیامدهای خودش را در کارکرد جریانهای روشنفکری در کشورمان داشت.
نکته سوم – تعبیری که جناب استاد پارسانیا داشتند – شخصیت مذبذب عناصر منورالفکری ایران است. اصولا عناصر منورالفکری ما شاید حتی یک نفر پیدا نکنیم که از آغاز حرکت منورالفکری تا پایان حیات اجتماعیاش، بر روی یک مطلب مستقر مانده باشد. مذمذب و پیوسته از این جبهه به جبهه و از این جریان به جریان دیگری – حرکت و جهش داشته – تازه نه حتی به شکل زیگزالی و حلزونی، بلکه به صورت روند حیات پارادوکسی حرکت میکنند. اگر منحنیای از روند حیات و سیر و مسیر منورالفکرهای برجسته ایران ترسیم کنیم واقعا تعجب خواهیم کرد! شخصی از شاهپرستی شروع کرده و به چپ مارکسیست و راست غربی و غربستیز و احیانا راستغربزده و افراطی حتی دارای دلسپردگی به غرب و گاها حتی سرسپردگی، که از این موارد بسیار داریم! حتی خود تقیزاده هم در این اواخر توبه کرد و برگشت و اظهار داشت که باید به سنت و دینمان برگردیم و مناسبات را در چارچوب مفاهیم دینی و اخلاقی تنظیم کنیم. حتی در ملاقاتی که بنده با آقای جمالزاده – در خارج از کشور- داشتم، خود ایشان – که از دوستان گرمابه و گلستان تقیزاده محسوب میشوند – نیز تغییر کرده بود. کسی که به فردی مرتد تبدیل شده بود حال به فردی خوشبین به نظام و انقلاب، و دارای نظرات مثبت نسبت به مسئولان – البته بهطور سطحی- بود. صحبت از تقیزاده شد و وی نیز اظهار داشت که تقیزادهای که مدعی بود باید از نوک سر تا نوک پا غربی بود نیز توبه کرده و – به خطای خودش-اعتراف کرد. بنده میخواهم عرض کنم که، نوعا طلبههای کال مسیر گم میکنند، وگرنه طلبههای عمیق و پخته – مگر در موارد استثنا- و بهمعنای واقع آخوندشده، هرگز مسیر و راه را گم نخواهد کرد. طلبههای کال که چند سال اول، در کنار پدر و دوستپدر و محله و شهرشان، درس خوانده، مانند خود تقیزاده که حتی در لباسی که عبا و قبای حوزوی نبود نیز به همین صورت بود. وقتی کسی ریشش را تراشیده و با سبیل و عمامه و لباس حوزوی به تن دارد – به این فرد ملبس- نمی توان گفت که روحانی است.
از دیگر خصائص این جریان، بیگانهبرتربین، در حالی که خودفریفته نیز هستند. باز حیث دیگر هم نشانه سطحیانگاری و سطحیاندیشی این جریان به حساب می آید. در شعار، به ظاهر ضد استبداد هستند ولی بهشدت تسلیم استعمار؛ و البته توجه ندارند که استبداد جدید، فرزند استعمار جدید است. استبداد سنتی و کهن که ویژگی خودش را دارد اما استبدادهای دوره های اخیر، همه، فرزندان استعمارهای جدیدند. لذا چطور ممکن است که علیه استبداد شعار داد، ولی وقتی کار سخت می شود – با فرار از – استبداد بروی و در سفارت انگستان و در آغوش استعمار پناهنده شوی؟! این چگونه قابل جمع است؟ همین آقای تقیزاده ، اولین کسی است که گرایش امریکایی را در کشور مطرح کرده و در نطقهایش تاکید و تصریح دارد که برای حل مشکلات و مسائل کشور به هر قیمتی که شده باید از آمریکاییها دعوت کنیم تا ضمن قرارگرفتن در جایگاه مستشاری، به آنها امتیاز فرهنگی و اقتصادی و … بدهیم و قراردادهایی ببندیم تا موجب حضور آنها در ایران بشود! البته قبول داریم که بیشتر عمر آقای تقیزاده در استبدادستیزی سپری شد ولی همین ایشان از جمله اولین حامیان رضاخان و برسلطنتنشستن اوست و همچنین جزو پیشاهنگان و پیگیران انقراض قاجار بود. متاسفانه در روزگار خودمان تقیزاده های جدید، فکر می کنم که از خصلت اول و آخر و تذبذب و از سطحینگری و سادهنگری بیشتر رنج می برند، خیلی مسائل را ساده می بینند. البته تقیزاده ، انسان باسواد و اهل مطالعهای بوده و جهاندیده و آشنا به علوم جدید بوده و در داخل و خارج از کشور در بسیاری دانشگاهها حضور داشته و لذا انسان کمسوادی نبوده با این حال بسیار سطحیانگار بوده به طوری که او با رضاخان بیسواد، یکجور فکر میکردند. رضاخان فکر می کرد که اگر لباسهایمان را تغییر بدهیم پیشرفته می شویم، در نتیجه قبا را دربیاوریم – از پوشش سنتیمان دست بکشیم- تا پیشرفته باشیم. لباسهای یکسان، ما را به دنیای مدرن نزدیک و بدل میکند و تا این حد سطحی و صوری به قضیه نگاه می کردند؛ البته چهبسا القا نیز شده بود و کسانی که به رضاخان القا کرده بودند شاید وجه فرهنگی لباس در نظرشان بوده که هویتساز است. به هر حال فضائل و اوصاف فراوانی جریان روشنفکری دارد البته مهمترین جهت این است که متاسفانه، اگر خوش نام هم نیستند، ولی خوشنما هستند و لذا در بدو مواجهه، بخصوص برای نسل جوان و کماطلاع و ناآگاه از پیشینه، و منقطع از تواتر تاریخی، این جریان جاذبههایی دارد و همین – جاذبه- سرمایه مهم جریان روشنفکری محسوب میشود، در نتیجه جوانان گرایش پیدا می کنند و حتی بعدها که آگاه و ملتفت میشوند دیگر کار از کار گذشته و در فضا و فکر جدید تثبیت شده اند در حالی که سنشان هم بالا رفته و ازکارافتاده فکری محسوب می شوند. از جمله لطمه ای که این جریانات وارد می کنند و عمده این اتفاقات ناشی از این است که ما طرح و فکر و تشکیلات و نهادی برای مدیریت و تولید فرهنگ مقاومتی نداریم و لذا نسل جوان ما فرهنگ مقاومی ندارند.
محمدسجاد صفار هرندی:
ما تقیزاده را بیش از هرچیز می توانیم نماد جریان منورالفکری ببینیم. جریانی که بخش عمده آن وارداتی و عاریتی بودن، سیطره مجاز، ناقص الخلقگی، بیثباتی، خودبرتربینی و سطحینگری است. محوری که مدنظر است پاسخ داده شود، این است که، جدای از تقیزاده و اینکه به مثابه شخص تاریخی که بود و چه بود، در وضعیت کنونی ما فراخواندن استعاره تقیزاده از سوی رهبری معظم تحت چه ضرورتها و چه اقتضائات و فضایی چنین فراخوانی را ایجاب کرده است؟ شاید از یک جهت این سوال معنا پیدا میکند که نسلی از روشنفکری که تقیزاده نمایندگی آن را بر عهده دارد، حداقل در تجربه تاریخی جامعه ایران، از بعد از تجربه کودتا، آن نوع از روشنفکری پشت سر گذاشته شد یا لااقل چنین برداشتی از سوی برخی مفسرین وجود دارد. اینکه حال از تقیزاده های جدید سخن می گوییم ناظر به چه شرایط و موقعیتی در وضعیت امروزین ماست؟
حجتالاسلام حمید پارسانیا:
بحث موضع منورالکفری را تا جایی پیش آمدیم و حال به این میرسیم که وضع منورالفکری چیست و اینکه عاملان این قضیه که تقیزاده ها هستند چگونه به وضعیت رسیدگی می کنند؟
ما در خصوص شخصیت تقیزاده ، خیلی صحبت نداریم، در خصوص تطورات او و عاقبت کار یا اینکه بخواهیم در خصوص شخص ایشان داوری کنیم – به این موارد کاری نداریم- چرا که قسیم دوزخ و بهشت نیستیم. و حتی نمیدانیم اگر ما بودیم در آن شرایط و مقطع و فضا چه می کردیم؟ و هم ایشان و نوع کسانی که با ایشان بودند تفاوتهایی با هم دارند که مناسب است بررسی شوند مانند فروغیها و یحیی دولتآبادی. ایشان نوعی زعامت برای بابیهای ازلی داشتند شاید علت این که بساطشان جمع شد شخص خود ایشان و تنبهی بود که خود یحیی دولت آبادی نسبت به مسئله پیدا کرده و لذا قضیه را جمع کرد.
جناب تقیزاده هم حدود ۹۲ سال عمر کرد و بخشی از روح سرگردان ایرانی است و این فرصت را پیدا میکند تا تاملی بکند، تطورات شخص برای ما مهم نیست و آن مقطعی که سخن از فرنگی شدن ظاهر و باطن موی سر تا نوک پا بر زبان میآورد را بحث می کنیم. حال آنکه – طبق مدعای خودش- می گوید که من اولین کسی بودم که این بمب را منفجر کردم. این موضع، همواره ادامه دارد یعنی این فرد ممکن است جابجا شده و تنبه پیدا کند، این استعاره نسبت به آن واقعی است که در آن سوی جهان ممکن نیست رخ بدهد. این خصوصیت همانی است که وقتی مغولان می آیند همهچیز عوض می شود مانند لباس و زبان. حتی در مقطعی تقیزاده در صدد تغییر زبان و خط نیز بر آمد. و این محل بحث است. و این بخشی از فرهنگ را میگیرد که قابل تامل و تفکر نیستند.
توجه کنیم که اهل تشبه با اهل تفکر متفاوت هستند. خاستگاه اجتماعی این، روابط اقتدار است به طوری که هرگاه قدرتی ضعیف بود بخشی که متاثر از قدرت بود این اثر را می پذیرد. تا زمانی که هژمونی فرهنگ وجود دارد سعی در جمع بین این دو را دارند بدون اینکه توجه داشته باشند عبور از یکی از اینها با عبور از فلسفه و سبک زندگی و خیلی از مسائل همراه هست. با این تعریف، بنظرم موضع منورالفکری با موضع روشنفکری یکی نیست. در آنجا روشنفکران آمدهاند جای منورالفکرها را گرفتهاند. البته در مقطعی که بعدها از آغاز قرن بیستم، دوگانه لیبرالیسم و سوسیالیسم چپ و راست و منورالفکری و روشنفکری پدید می آید و دقیقا هر دو سهم خودشان را می خواهند، ما هر دو را داریم و این یک base مشترک است. در آن مقطع شاید اگر تقیزاده نسل سومی میشد – چه بسا- احتمال مارکسیست شدن و پیوستن به حزب توده هم ۵۰- ۵۰ میشد. اما وقتی وی بود، هنوز امواج جریان چپ، امواج دریای خزر را درنوردیده بود و هنوز به این سو اثر نگذاشته بود. البته در همان مقطع، هر دو بودند و عده ای با فضای لیبرالیسم همراه بوده و برخی هم چپ میشدند حتی چپ و راست هم این حالت تعبیر مجاز یا حالت آینهسان بودن وجود دارد. وقتی ایشان به مجلس آمدند، مجلس گفتند ایشان جزو دموکراتها بود گفتگوها این است که می گفتند مجلس دو گروه دارد و ما هم دو گروه میخواهیم و برخی هم می پرسیدند که میتوانیم در هر دو گروه باشیم؟! یعنی هر کسی نقشی را ایفا می کند به دلایل شخصی که ممکن است زمینههای این امر باشد. بخش وسیعی از عمر تقیزاده بخشی است که سکولاریسم عریان وجود دارد و پوشش در لفافه دین، در مشروطه است و بعد از آن حذف دین در دستور کار قرار می گیرد، و مثل رضاخان، کارگزار این جریان هست. آنها دیر آمده و زود هم می خواهند برسند – در حالی که- لازمه زودآمدن و دیررسیدن، در فرهنگی که هنوز در سطح فرهنگ عمومی، عقبهها و باورهای دینی وجود دارد، دستبهزور شدن است. حادثه ای که اتفاق افتاد بنظرم چند مقطع است. به نظر بنده، بازگشت مجدد مذهب در دو مقطع در سالهای ۴۲ و ۵۷ با محوریت امام خمینی(ره) به حوزه فرهنگ عمومی است. در سال ۴۲ قیام ۱۵ خرداد در رقابتهای دوگانه چپ و راستی که در حاشیه بلوک شرق و غرب بین لیبرالها و چپها شکل می گرفت و سرنوشت دعوایشان را هم در قطببندی جهانی تعیین کرده و وزنشان را هم در چنین وزنسنجی دیده و احساس خطرشان هم در اینکه رقیب چه مقدار در کفه جهانی سبک و سنگین شده است را لحاظ کرده و جریان سومی که تحت عنوان سنت که قریب به ۷۰ سال که از صدر مشروطه تحت فشار قرار گرفته و در زندگی مردم هست را امام احیا کرد. احیای این مسئله موجب شد که وقتی این قدرت، خودش را نشان داد و جاذبه خودش را بوجود آورد بخشی از آینهسان بین این دو را جمع کند. یعنی تلفیق بین مارکسیسم و مذهب، که در دهه ۵۰ این مسئله رخ می دهد مانند مجاهدین خلق و طلبه ای می آید و گروه فرقان را راهاندازی می کند، که به نظرم موضع این گروه، کشمکش بین سنت و تلقید از جهان مدرن که در بین دو بخش ایجاد می شود و شیخ فضلالله یا از طرفی بهبهانی ترور می شود، آنسو تقیزاده متهم است و در نهایت علیمحمد تربیت، که در حکم فرزندخوانده اوست، قصاص می شود و در نامه مشهور آخوند خراسانی که وی را به تبعید محکوم کرده و فسادش را نظر میدهد. این دو طرف، عیناً در گودرزی و شهید مطهری تکرار می شود. این همان تاثیرپذیری و تداوم سنت و مقاومت است که در حال واقع شدن میباشد؛ که البته بسیار تفاوت است بین شهیدمطهری با شیخ فضلالله یا بهبهانی، همانطور که بین شیخ فضل الله و بهبهانی فرق است و همانطور که بین گودرزی و تقیزاده تفاوت وجود دارد. وقتی که مذهب فرصت بروز اجتماعی ندارد اگر قرار باشد درگیری وجود داشته باشد به اسم مذهب، جریان منورالفکری یا جریان آینهسان که بخشی ازآن را بازمیتاباند با پوشش دینی نمی آید اما الان پوشش دینی دارند و این حادثه رخ می دهد.
مسئله دوم، یعنی مذهب به حوزه قدرت و اقتدار خیلی شدیدتر و پرشتابتر، با انقلاب به میدان می آید. یعنی در کنار هژمونی مفاهیم مدرن آنسو، در اینجا انقلاب هم در حال پیدا کردن جاذبه خودش است. حالا آن بخشی از فرهنگ عمومی که تاثیرپذیر است همانطور که از جهان مدرن در حال اثرپذیری است از فضای درون هم اثر میپذیرد و اینجا هم التقات شدید می شود و غلبه با حوزه مذهب و کمرنگ شدن طرف مقابل خواهد بود و در نهایت حذف می شود. در ضمن در این جریان که اثرپذیر است و باز میتاباند آن سوی جهان را در حالیکه انقلاب را نیز بایستی باز بنمایاند – و این دو را با هم جمع کند- در این جریان مادر و اصلی یک تحول اصلی بعد از انقلاب با فرصت کمتر از یکدهه رخ می دهد. یعنی افول جریان چپ را شاهد هستیم و بازگشت مجدد منورالفکری به صورت لیبرالیسم در شکل لیبرالیسم متاخر. البته به لحاظ معرفت شناسی و مصادیق، تفاوتهایی بین لیبرالیسم متاخر و متقدم وجود دارد که البته مجالی برای پرداختن ما به آن نیست. اما این غالب می شود و نظم واحد جهانی در این جهان واحد که دو قطب را در درون خودش ایجاد کرده بود و حال جهان تک قطبی می خواهد ایجاد شود لذا شما آن بخش را یک تزبزب سهگانه بین مذهب، چپ بودن و لیبرال بودن شاهد هستید. هر سه اینها، طی فرصت ۴-۵ ساله و با یک آدمها واحد، رخ می دهد. یعنی آنچه که در آنجا در حال رخ دادن است دو بخش از جهان، که یک بخش آن رفته و بخش دیگر آمده است. در اینجا یک آدمهای واحدی جریان های چپ را باز میتاباندن و حال راستِ راستِ راست را بازتاب می دهند! یعنی مفاهیم دیگری را شروع می کنند؛ اتفاقا باید این کار را انجام دهند که اگر انجام ندهند در این طرف جهان نیستند و اقتدار آن طرف چنین اقتضایی دارد. همان آدمها که تا دیروز بین مذهب و مارکسیست جمع می کردند، اقتضایشان این بود که بگویند در قرآن چیزی به نام مالکیت وجود ندارد، و آیات منسوب به مالکیت منسوخ شده با آیاتی که می گوید: و لله ما فی السماوات و ما فی الارض، اینطور جمع می کردند، حالا باید بین اسلام و لیبرالیسم جمع کنند. البته جمع بین لیبرالیسم و اسلام تا وقتی اقتضا می کند که اقتدار اسلام بعد از انقلاب باقی مانده باشد که اگر – این اقتدار- ضعیف شده باشد به سوی سکولارشدن پیش می روند. به عبارتی دیگر، ما یک منورالفکری، حال در اثری که تحت عنوان انواع و ادوار روشنفکری و یا منورالفکری با نگاهی به روشنفکری حوزوی بود، اگر بخواهیم بین این دو تفکیک قائل شویم یک پیشینه طلبگی هم داشت که به سرعت رها کرده که ما دیگر جمعی بین اینها نداریم، و حتی روشنفکری اجتماعی را هم بعد از دهه ۴۰ داریم، بعد از انقلاب این جدیتر است. و اگر قرار است بخشی از این روشنفکری درحوزه بوده باشد که البته در شرایطی هم بود که البته –در عرایض قبلتر- گفته بودم که در تهران، گودرزی، در مشهد دیگر آقایان و قم، مدرسه خان و افرادی که آنجا بودند، شما در مقطع اخیر –شاهد هستید- که موضع منورالفکری مجدد احیا شده، یعنی روشنفکری نه بیرون حوزه و نه درون حوزه را نخواهید داشت. یعنی اگر حوزویانی اگر بخواهند الان آن موضع را داشته باشند یقینا باید موضع لیبرالیستی بگیرند، موضع لیبرالیسم متاخر و قرائتهایی که آنجا وجود دارد با فضاها و تفسیرهایی که می شود. لیبرالیسم متقدم به نوعی روشنگری ماقبل کانت بر آن سوار است و به عنوان یک حقیقت بیان می کند. این فضا، فضاهای غالب طلبگی می شود و جمع بین این دوتاست. اگر فضای آقای تقیزاده که به سرعت لباس را بیرون کرد و نوعی سکولاریسم عریان نشان داد، چون نقطه عطفی که در جریان رخ می دهد درواقع سکولارشدن عالم و آدم هست نسبت به جهان غرب. چرا که جهان غرب سکولاریزیسون و دنیوی شدن هست اما تفسیر دنیوی کردن و مکتب نیست. حالا شما نوعی تفسیرهای سکولار نه با قرائتهای مارکسیستی می بینید و دوم اینکه اگر به سرعت لباس را درآورد و حتی اگر مدتی هم با لباس هست، به عنوان لباس عمومی است و وقتی که دولتآبادی مشاهده کرد که رضاخان لباسها را درآورده او هم از این مسئله استقبال کرد، خب این بار لباسهایشان را درنیاورده چرا که اقتدار مذهب وجود دارد. یعنی دنبال طلبه هایی نباشید که از این موضع عمل می کنند و بعد با سکولاریسم کاملا عریان به میدان می آیند؛ خیر، کاملا سعی دارند با مفاهیم دینی کار کنند، قرائت دینی ارائه بدهند چرا که قدرت هر دو هست. آن فضای انقلاب مشروطه که رضاخان به سرعت آمد و فضای دینی کنار رفت و آنها هم در همان مسیر ادامه دادند، دیگر وجود ندارد. امروزه به مقداری که انقلاب اسلامی ایران و مفاهیم دینی در حوزه فرهنگ عمومی هژمونی پیدا کرده باشد و قدرت پیدا کرده باشند این وزن اجازه رخ دادن این کار را نمی دهد. و البته هرچه ضعیف شده و ضعف آشکار شود این کار انجام می شود. منتهی قدرت مفاهیم دینی در شرایط امروزی جهان اسلام با آینده جهان اسلام پیوند می خورد. اگر اسلام بتواند در منطقه اقتدارش را حذف کند و بیان امام راحل که اتحاد جوامع و دولتهای اسلامی رخ دهد و هویت اسلامی بتواند اقتصاد، سیاست و قدرت خود را نشان دهد، در آنجا شاهد مرگ موضع منورالفکرانه متاخر مواجه می شویم و می توانیم بگوییم که حذف می شود؛ و تا زمانی که بخواهد این مسئله رخ دهد، چه درون حوزه و چه بیرون حوزه، مخصوصا با اقتدار جهانی که مفاهیم مدرن به صور دیگر در جوامع ما دارد این جریان ادامه خواهد داشت.