به گزارش اداره روابط عمومی و اطلاع رسانی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، به همت گروه فرهنگپژوهی پژوهشکده فرهنگ و مطالعات اجتماعی پژوهشگاه، نخستین جلسه از «سلسله بحثهایی در باب فلسفه فرهنگ»، با ارائه استاد آیتالله علیاکبر رشاد موسس و رییس پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی و رییس شورای حوزههای علمیه استان تهران صبح امروز دوشنبه مورخ ۳۱ اردیبهشتماه در ساختمان مرکزی پژوهشگاه برگزار شد.
در این جلسه آیتالله علیاکبر رشاد ضمن اشاره به یازده محور دربارهی فلسفهی فرهنگ به تشریح برخی محورها نیز پرداختند؛ که در ادامه متن کامل سخنان ایشان در نخستین جلسه از سلسله بحثهایی در باب فلسفه فرهنگ خدمتتان تقدیم میشود.
مهمترین فایده فلسفه فرهنگ در ایران امروز توانا شدن بر مهندسی فرهنگی و مهندسی فرهنگ است
«فرهنگ» همان علوم انسانی انضمامی یا به تعبیری انسانشناسی انضمامی است. ما سه تعریف برای «فرهنگ» داریم. خلاصهترین تعریف ما این است که «فرهنگ» در حقیقت انسانشناسی انضمامی است. «انسان» در ظرف شرایط و در ظرف اوضاع و احوال موجود. «انسان» در بستر مناسبات خود، رفتارها، و تعاملات خود با دیگران و محیط است که این به یک معنا تعریف «فرهنگ» است.
لهذا بحث از فرهنگ، به نوعی بحث از انسانشناسی است و عملاً باید گفت که علوم انسانی هم به نحوی بسط فرهنگ است، بخصوص علوم انسانی موجود و غربی، بیشتر معطوف به واقعیتهای اتفاق افتاده است. یعنی انسان را بماهو انسان، انسان فطری، و خصایص و سرشت و صفات انسان را آنچنان که باید باشد و شاید باشد نمیبیند، بلکه آنچنان که در ظروف موجود، ظروف تاریخی، فرهنگی و اجتماعی وجود دارد و هست میبیند. و از این جهت در واقع، اصولاً در آثار فرنگی و غربی، «انسان انضمامی» بیشتر محل توجه است. سرّ این که من اینها را عرض میکنم این است که هر کدام از اینها یک کلیدواژه است یعنی کلی بحث دارد. سرّ این که این حرف در بین غربیها پذیرفته شده و در افواه بعضی از دانشگاهیان سادهنگر ما گاهی به زبان میآورند و میگویند علوم انسانی واحد نداریم، باید بگوییم علوم انسان کجا؟ علوم انسانی فرانسه؟ علوم انسانی ایران؟ یا علوم انسانی فلان کشور عربی؟ علت آن این است که آنها علوم انسانی را انضمامی میبینند و ما در حالی که، نه این که انضمامی نمیبینیم، میبینیم و باید دیده شود، چون که میخواهد کاربردی باشد باید در ظروف انسانی دیده شود ولی قبل از آن انسان را باید بماهو انسان ببینیم و سرشت و صفات او را بماهو هو تحلیل کنیم، بعد که در ظروف قرار میگیرد، با محیط و دیگران، و با خودش چگونه تعامل میکند و چه معضلاتی پیش میآید و راهکارهایش چیست؟
یعنی بعد از این که ما انسان را در نظریههای علوم انسانی، غیرانضمامی باید ببینیم، آن وقت از جمله خصائص انسان این است که وقتی انضمامی دیده بشود وجود او بازخوردها و رفتارهایی دارد که باید این رفتارها معالجه شود و مطابق او باید با قاعده برخورد شود.
این است که بحث «فرهنگ» بحث بسیار مهمی است و شاید من تصور میکنم با این توصیف است که به «انسانشناسی» و علوم انسانی پیوند میخورد. در ایران امروز، بحثی حیاتیتر و کلیدیتر از بحث «فرهنگ» نباشد. برای انقلاب و مسائل انقلاب، مبحثی مهمتر از مبحث فرهنگ نباشد. و در عین حال احتمالاً هیچ مسئلهای به پیچیدگی «فرهنگ» نیست. شما هیچ مسئلهای ندارید که فقط در تعریف آن چندین جلد کتاب نوشته شده باشد. کتابهایی که دویست تا چهارصد تا تعریف از «فرهنگ» ارائه کرده است که این نشان میدهد که مسئله بسیار پیچیدهای است که هر کس میرسد تعریفی ارائه میکند ولی به توافق نمیرسد. این است که مسئله بسیار پراهمیت و بسیار بسیار پیچیده و بسیار بسیار تودرتوست و ضرورت دارد که به آن پرداخته شود. این سلسله بحث را مقدمه ورود به «فقه فرهنگ» میخواهیم قلمداد کنیم و افرادی که بخواهند در «فقه فرهنگ» ورود کنند و متخصص فقه فرهنگ بشوند لازمهاش این است که خود فرهنگ را بشناسند و شناخت آن البته هم باید به نحو فلسفی، و هم باید به نحو علمی صورت بپذیرد اما شناخت فلسفی مؤثرتر است. زیرا فلسفه، نگاه کلان و جامع و مشرفانه و داورانه به انسان میدهد و در نتیجه ضروریتر است ولی شناخت علمی هم لازم است که در سلسله برنامههای رشتههای تخصصی فقهی آنها هم دیده شود و بحث شود.
در این جلسه، من یک مروری میکنم بر پرسشهایی که در مورد «فلسفه فرهنگ» قابل طرح است، به تعبیری فلسفه «فلسفه فرهنگ» و «مبانی فلسفه فرهنگ». در ذیل آن هم، در واقع ساختار مباحثی را که در بحث فرهنگ هم مطرح میکنیم مرور میکنیم.
گفتار یکم) تعریف فلسفه فرهنگ
«فلسفه فرهنگ» را مشابه دیگر فلسفههای مضاف با همان ادبیات تعریف میکنیم. و به اجمال «فلسفه فرهنگ» عبارت است از «دانش یا معرفت دستگاهوار مطالعه فرانگر عقلانی احکام کلی فرهنگ و مسائل اساسی آن» عموم فلسفههای مضاف را معطوف به متعلَق، موضوع و مضافالیه را با این تعبیر تعریف میکنیم. یعنی ما داریم «فلسفه فرهنگ» را چونان یک دانش میبینیم نه انباشتی از مسائل. فرض ما بر این است که مجموعه را منسجم و به مثابه یک دستگاه معرفتی میبینیم بحث میکنیم و این خصوصیت بحثهای ما قلمداد خواهد شد.
دانش یا معرفت دستگاهوار – چون دانش به معانی دیگر هم اخذ میشود ما از کلمه معرفت دستگاهوار به عنوان معادل استفاده میکنیم – معرفت دستگاهوار مطالعه فرانگر عقلانی، مشرفانه و داورانه به موضوع نگاه میکند، روش آن عقلانی است و مسائل آن احکام کلی است چون فلسفه به احکام جزئی نمیپردازد و به اقتضای این که فلسفه است باید به احکام کلی بپردازد. منتهی دو دسته است.
دستهبندی فلسفههای مضاف، به دو دسته کلان از جهتی تقسیم میشود. یک دسته احکام کلی خود آن مقوله با کلیت آن است. فرهنگ بماهو فرهنگ.
دسته دوم، احکام کلی اجزاء آن، فصول آن. مثلاً در یک علم، فلسفه مضاف به یک علم، مسائل اساسی علم را هم احکام آن را بحث میکند. در مقولات، که فرهنگ از جمله مقولات است از امور است نه از علوم، در واقع بحث «فرهنگ» در زمره بحث فلسفههای مضاف به امور است نه به علوم، اینجا مسائل اساسی فرهنگ را، همین حدود بیست محوری را که ما طراحی کردیم تقریباً نیمی از آنها راجع به «فرهنگ بماهو فرهنگ» است فارغ از جزئیات قضیه. نیمی دیگر آن مربوط به احکام و اجزاء فرهنگ، مؤلفههای فرهنگ و عناصر مرتبط به فرهنگ است. یعنی عناصر فرهنگزا، یعنی آنهایی که مولد فرهنگ هستند یا عناصر تولید شده از فرهنگ، فرهنگزادها، کلاً پیرافرهنگها و آنچه که به فرهنگ مربوط میشود. و عناصر مربوط به پارهفرهنگها، اجزاء فرهنگها. اینها بخش دوم از مسائل فرهنگ را تشکیل میدهد.
گفتاردوم) نسبت و مناسبات فلسفه فرهنگ با دانشهای هموند و همگن
نسبت «فلسفه فرهنگ» با «دانشهای همبند و همگن». به نحوی دانشهای مرتبط، دانشهایی که با فلسفه فرهنگ جزء یک خانواده دانشی به حساب میآیند، مثل مجموع فلسفههای مضاف، و مطلقاً فلسفه، فلسفه مطلق. و دانشهای همگن و دانشهایی که به نحوی با فلسفه فرهنگ مرتبط هستند نه از جنس فلسفه ممکن است باشند مثلاً مثل علم فرهنگ است، مردمشناسی، بیشتر مباحث فرهنگی است، بخش عمده مردمشناسی، معطوف به مطالعه فرهنگی انسانها و قبائل و اقوام و ملل است.
به هرحال، بعضی از دانشها همبند هستند یعنی عضو هستند به نحوی با «فلسفه فرهنگ» همخانواده هستند، بعضی دانشها همگن هستند یعنی مرتبط با فلسفه فرهنگ هستند. رابطه فلسفه فرهنگ با اینها چه میشود با علم فرهنگ، با فقه فرهنگ، فقه فرهنگی، با فلسفه فرهنگی، با فلسفه علوم انسانی، با علمهای مضاف به فرهنگ، مثل اقتصاد فرهنگی، جامعهشناسی فرهنگی، معرفتشناسی فرهنگ، فلسفه فلسفه فرهنگ با فلسفه علم فرهنگ و… با اینطور علوم باید مقایسه شود که البته الآن به آنها نمیپردازیم، فقط باید با علم فرهنگ مقایسه کنیم، همینطور که از عنوان هر دو پیداست، فلسفه فرهنگ، فلسفه است، پس بنابراین اولاً باید با روش عقلی با مسائل مواجه شد، و ثانیاً فلسفه فرهنگ قهراً احکام کلی را باید مورد مطالعه قرار دهد، وارد بحثهای جزئی فرهنگ نمیشود، و فلسفه فرهنگ به مثابه این که فلسفه است قهراً وزن هستیشناختی و معرفتشناختی در آن بیشتر است و معطوف به مباحث هستیشناختی و معرفتشناختی فرهنگ، مسائل را طرح میکند؛ در حالی که «علم فرهنگ» نه مقید به روشهای عقلانی است و عمدتاً ملتزم به روش تجربی است، و نه مقید به بیان احکام کلی است، بلکه اگر وارد شود خطا میکند. با تجربه نمیشود احکام کلی صادر کرد. و این که علم فرهنگ، اصولاً به مباحث جزئی خواهد پرداخت.
در خلال مباحث و مسائل علمی، بحثهای کلی هم استفاده میشود ولی اینها از باب خلط مباحث فلسفی با مباحث علمی مطرح میشد و الا فیالجمله بیانگر احکام کلی نیست نباید وارد شد. ولی در عمل، علوم انسانی کنونی که علوم انسانی تجربی انگاشته میشوند در عمل، اینطور است که احکام کلی و فلسفی هم استفاده میکنند اصحاب علوم، دانشمندان علوم انسانی این کار را میکنند و لذا علوم انسانی که علم فرهنگ هم در زمره آنها قلمداد میشود و البته رایج نیست که بگویند «علم فرهنگ» جزو علوم انسانی است ولی اصولاً قضایای علوم انسانی به سه دسته کلی تقسیم میشود که در تلقی عمومی و اولیه، تصور میشود که اینطور نیست. ولی چنین است، یعنی در علوم انسانی هم از مباحث هستیشاختی و نوعی از مباحث حکمی و فلسفی بحث میشود، چنانکه هم از «بایدها» سخن میگفته میشود و هم از «شایدها». یعنی هم از «هست»ها، هم از «بایدها و نبایدها» هم از «شایدها و نشایدها» در علوم انسانی موجود بحث میشود اما خب سخن گفتن از «هست»ها و «نیست»ها لااقل در زمره علم به مفهوم مورد تلقی در زمان ما به حساب نمیآید و بحث فلسفی است ولی ورود میکنند این بحثها را مطرح میکنند. پس بنابراین فیالجمله نسبت بین «فلسفه فرهنگ» و «علم فرهنگ» هم در همین حد که عرض شد از آن میگذریم.
البته «فقه فرهنگ» روشن است، احکام شرعی فرهنگ را بناست بیان کند. در واقع فقه مضاف است، مثل فقهالاقتصاد که احکام شرعی و احکام فرعی شرعی مربوط به اقتصاد را بحث میکند. اینجا هم در واقع احکام شرعی و فرعی فرهنگ را باید فقه فرهنگ بحث کند که الان فقه فرهنگ نداریم، ولی اگر روزی تولید شد باید بحث کند.
اصطلاح «فقه فرهنگی» هم بد نیست گفته شود که ممکن است رایج نباشد ولی میتوان اینطوری تعبیر کرد که «فقه فرهنگی» در واقع به آن نوع فقهی گفته میشود که مسائل را تحت تأثیر فرهنگ تولید کند، مثل فلسفه فرهنگی. مثل علوم انسانی که میگویند فرهنگی است، یعنی امروز یک نظریه قوی و معروف و شایع وسیع در دنیا این است که اصلاً «علم» فرهنگی است. یعنی علم هرکسی در بستر فرهنگی که در آن متولد شده، زیست میکند، تنفس میکند و زندگی میکند بوجود میآید فلذا علمها، تحتتأثیر فرهنگها هستند. به این معنا، میشود فقه فرهنگی را تعبیر کرد. البته فقه فرهنگی نداریم ولی فروعاتی یا نظریههایی، فتاوایی از نوع فقه فرهنگی صادر میشود. این که مرحوم شهید مطهری میفرمایند «فقیه شهری بوی شهری میدهد و فقیه روستایی بوی روستایی میدهد» معنیاش همین است. یعنی فقیه روستایی، ذهنیت روستایی دارد و تحت تأثیر ذهنیت روستایی ممکن است فتاوایش متأثر از آن ذهنیت روستایی و عادات روستاییاش باشد. البته این به صورت موجبه جزئیه است ولی فیالجمله این حرف، به هرحال مؤثر است. این یک مثال است، یعنی یک نوع فرهنگی شدن فقه است.
یک مقدار هم تأثیر فرهنگ بر فقه که به صورت قاعده و فنی پذیرفته است و مضبوط. در اجتهاد مضبوط پذیرفته است. مثل این که میگویند بین عشایر، معمول این است که حجاب زنان این است که همواره به تعبیری طرهشان بیرون است، این اشکالی ندارد، این یعنی فرهنگی شدن فقه. یعنی فرهنگی شدن فقه در بعضی مسائل موجه و مضبوط است. این ایراد ندارد یعنی فقهای ما پذیرفتهاند و فتوا میدهند که اشکالی ندارد، این یعنی این که فرهنگ آن جامعه در فتوا پذیرفته است، و تأثیر میگذارد.
فقه فرهنگی را در معنی کلان میتوان گفت، آن دستگاه فقهی که تحت تأثیر فرهنگ پدید بیاید این مذموم است پذیرفته نیست، و یا فتاوایی که تحت تأثیر فرهنگ کسی ارائه کند، همان فرمایش شهید مطهری که بگوییم فقیه شجاع فتاوای شجاعانه میدهد، و میرود به سمت فرمان جهاد. فقیه ترسو، ممکن است جرأت نکند فتوای جهاد بدهد این یک واقعیتی است ولی اینها به صورت قضایای موجبه جزئیه است. این هم باز مذموم است. کلان دستگاه فقهی اینطور نیست. آن وقت متوجه مسئلهای که امام مطرح کردند و هنوز هم فهم نشده، و بسیار بسیار مهم است میشویم، بعضی از حرفهای امام واقعاً مثل حدیث و روایت است، از جمله این که امام(ره) فرمودند «نقش زمان و مکان»، فهم من این است که ایشان میخواهد بگوید نقش فرهنگ در فقه، نقش زمان و مکان همین است. چون در واقع زمان و مکان بستر فرهنگ است. ما فرهنگ را واسع تعریف میکنیم یکی بحث زمان و زمین است. زمان و مکان، دخل زمان و مکان در فقه، عمدتاً دخل فرهنگ است، اگر نگوییم تماماً، ولی عمدتاً دخل فرهنگ است. در نتیجه فرهنگ در فقه جایگاه دارد، اگر مضبوط، منطقی، مبتنی بر مبانی فنی مضبوط بازمانده از سلف و فحول فقه دنبال بشود، این جا دارد. ولی این که فقه، فرهنگی بشود این آسیب است. یا تحت تأثیر خردهفرهنگها فتوا بدهیم این اشکال دارد.
«فلسفه فرهنگی» هم شبیه به فقه فرهنگی است که نسبت آن با فلسفه فرهنگ، روشن است. فلسفهای که متعلَق آن فرهنگ نیست. «فلسفه فرهنگ» مضافالیه آن و متعلَق آن فرهنگ است. فلسفه فرهنگی، صفت آن فرهنگ است. فلسفه فرهنگی، ترکیب وصفی است. صفت و موصوف است. ولی «فلسفه فرهنگ» مضاف و مضافالیه است. خب روشن است فرق است بین «فلسفه فرهنگی» و «فلسفه فرهنگ». این را از این جهت عرض میکنم، و الا ممکن است بفرمایید این اصطلاحات شایع نیست، اما چون یکی از خطاهای رایج در ادبیات فعلی ایران در حوزه مباحث علمی، خلط بین این دو ترکیب است، مثلاً معرفتشناسی دینی میگویند، به معنای معرفتشناسی دین بکار میبرند. یعنی معرفتشناسی دینی را وصفی میگویند یعنی ترکیب وصفی است ولی به معنای اضافی بکار میبرند. این خیلی رایج است. جامعهشناسی دین میگویند، ترکیب اضافی است ولی وصفی احیاناً بکار میبرند. یا لااقل دین را به جای دینداران بکار میبرند. رفتار دینداران را در جامعهشناسی دین مطالعه میکنند و به عنوان جامعهشناس دین تعبیر میکند. از اینطور ترکیبهای غلط در ادبیات امروزه ایران، در این سی و چند ساله بعد از انقلاب خیلی رایج شده است که بعضیهایش تحت تأثیر ترجمه است، مثل معادلهای فرنگی را به فارسی عیناً ترجمه کردند در نتیجه اشتباهاتی در ادبیات راه یافته است. از این جهت من عرض میکنم و الا اینها خیلی تعابیر رایجی است.
فلسفه علوم انسانی روشن است. علوم انسانی از نظر ما، غیر انضمامی دیده میشوند، یعنی جامعه بماهو جامعه، انسان بماهو انسان باید دیده شود. قهراً باید اینطور لحاظ شود. آن وقت در نتیجه، علوم انسانی اسلامی، اولاً و بالذات انضمامی نیست ولی در مقام بهرهبرداری و کاربرد انضمامی است. به همین جهت است که در خصوص این علوم، ما به جای خود عرض کردیم که وقتی میگویند «روش علم» چیست؟ من عرض میکنم ما سهگونه روش داریم: روش سوم، روش «کاربست» است، «حل مسئله» است. روش حل مسئله، انضمامی است و لذا معلوم نیست هر علمی با همان روشی که تولید میشود و تکون پیدا میکند، با همان روشی که مسئلههایش را تولید میکند، این دو روش، با همان روش هم مسئله را حل میکند! چون در مقام حل مسئله ما باید به صورت انضمامی نگاه کنیم به مسائل تا بتوانیم حل کنیم. فقط انفسی و درونی نبینیم، آفاقی و اطراف مسئله را، معضل و مشکل را باید ببینیم تا بتوانیم حل کنیم، مخصوصاً مسائل فرهنگی و اجتماعی که لایه لایه و پیچیده است، و تک علّتی نیست، و لذا خیلی از پیچیدگیهای خاصی برخوردار است، در نتیجه خودبخود نیازمند این است که ما مسئله را در بستر ببینیم، یعنی عوامل بستری، محیطی، پیرامونی، فوقالعاده دخیل هستند در تعیین موضوع مطالعه و تحلیل آن، و راهکار یافتن برای حل آن. پس بنابراین، فلسفه علوم انسانی به آن شکلی که ما لحاظ میکنیم فلسفه علوم انسانی بماهی علوم تلقی میشود، ولو این که نهایتاً در مقام استفاده از علوم انسانی باید انضمامی ببینیم. ولی «فلسفه فرهنگ»، این فرهنگ، همان علوم انسانی است در بستر محیط به صورت انضمامی دیده شدن، و قهراً بین فلسفه علوم انسانی، فلسفه فرهنگ علیالاطلاق تفاوت است.
اما در یک نگاه دیگر، اگر ما علم فرهنگ بگوییم، آن وقت فلسفه علم فرهنگ مطرح شود، میشود نظیر سایر علوم انسانی که مشترک بر فلسفه علوم انسانی میشود. ضمن این که فلسفه علوم انسانی، فلسفه فرارشتهای است. «فلسفه فرهنگ» به جهتی میتوان گفت فلسفه رشتهای است. «فلسفههای مضاف» از جهتی به سه قسمت تقسیم میشوند. «فلسفهفرارشتهای»، «فلسفه بین رشتهای»، «فلسفه رشتهای».
«فلسفه فرارشتهای» یعنی این که، خاص یک رشته خاصی است مثل فلسفه علوم انسانی، فلسفه جامعهشناسی است. کلیات این علمها، مباحث کلی فلسفی و مشترک همه این علمهای انسانی، میشود علوم انسانی. قهراً آنچه در فلسفه اقتصاد بحث میشود در فلسفه علوم انسانی بحث نمیشود. آنچه در فلسفه جامعهشناسی بحث میشود در فلسفه علوم انسانی بحث نمیشود. آنچه که در فلسفه مدیریت، فلسفه روانشناسی و تربیت بحث میشود، در فلسفه علوم انسانی بحث نمیشود. در فلسفه علوم انسانی، باید آنچه که فراتر از این رشتهها هستند بحث شود. و لذا فلسفه علوم انسانی یک علم است. تصور نشود که مشترک است، یک علم است، ولی از نوع فلسفههای فرارشتهای است.
«فلسفه بینرشتهای» آن است که شما بین دو دانش را بسنجید و فلسفه آن را بحث بکنید نسبتهای فلسفی اقتصاد را با جامعه، در جامعهشناسی اقتصاد و اقتصاد اجتماعی ببینید بعد مبانی را بحث کنید این میشود.
«فلسفه رشتهای» هم این است که شما فلسفه اقتصاد را بحث کنید، فلسفه علم اقتصاد را بحث کنید، فلسفه مقوله اقتصاد، با فلسفه علم اقتصاد تفاوت میکند. فلسفه علم اقتصاد را بحث کنید، فلسفه علم جامعهشناسی را بحث کنید. فلسفه علوم انسانی، از نوع فلسفههای فرا رشتهای است. ولی فلسفه فرهنگ، از نوع فلسفههای رشتهای است. «فرهنگ» یک رشته است. یک مقوله است. این هم باز اینجا اشاره میکنیم ولی بعداً توضیح خواهیم داد در بحث «فرهنگ و جز فرهنگ» آنجا روشن میشود که امروز آن را مجمل عرض میکنم مفهوم نخواهد بود. آنجا توضیح میدهیم که فرهنگ را بماهو فرهنگ میگوییم که تک رشته است. اجزاء آن، آنگاه که در فرهنگ حل و هضم شدن، در ضمن فرهنگ بحث میشوند تک رشتهای میشوند. و الا مسائلی که در فلسفه دین مطرح است، چون دین در یک وضعیتی جزئی از فرهنگ میشود یا فرهنگزا میشود و در ادیان بشرساخته، فرهنگزاد میشود، به هرحال به این نوع فرهنگ، پیوند میخورد. این است که اجزاء فرهنگ، میتوانند هنر، دین، علم، عرف، سبک زندگی و امثال اینها در فرهنگ حضور دارند، آنگاه که جزء فرهنگ بشوند، کل فرهنگ یک مقوله میشود و یک فلسفه خواهد داشت. ولی وقتی آنها را به تعبیر طلبگی و فلسفی به شرط «لا» ببینیم، یعنی هر کدام یعنی دین را بماهو دین ببینیم هر کدامشان یک فلسفه دارد. هنر را بماهو هنر ببینیم خودش یک فلسفه دارد. به شرط «لا» ببینیم دیگر فصل مشترکی نخواهند داشت.
اگر به شرط «شیء» ببینیم جزء فرهنگ بانگاریم، همهشان یک فلسفه خواهند داشت.
فلسفه علوم انسانی را، در واقع همه علوم انسانی را با هم، به شرط شیء، به شرط این که همه اجزاء یک دستگاه باشند که بناست که مواجهات انسان را با اطراف خودش تفسیر کند، تبیین کند، تعبیر کند، در آن صورت یک فلسفه خواهد داشت. اما قهراً چون از اجزاء نامتنجانسی تشکیل میشود فرا رشتهای میشود. اما در فرهنگ اینطور نیست. چون در فرهنگ، اصولاً تا زمانی که به شرط شیء نبینیم مشروط بر این که دین، جزئی از فرهنگ است، فرهنگ شده باشد، رسوبی شده باشد، عادت شده باشد، و نهادینه شده باشد، اینطوری نبینیم، دین، جزء فرهنگ نیست. و اگر اینطور دیدیم احکام فرهنگی بر آن جاری میشود و میشود فلسفه رشتهای خواهد بود.
گفتارسوم) موضوع فلسفهی فرهنگ.
مطلب سوم، «موضوع فلسفه فرهنگ» است که روشن است. فلسفه فرهنگ، موضوع و متعلَق آن، فرهنگ است.
گفتارچهارم) مسائل فلسفهی فرهنگ
نکته چهارم، «مسائل مسئله فرهنگ». به مسائل فلسفه فرهنگ هم اشاره کردیم. مسائل فلسفه فرهنگ، عرض کردیم ما بیست محور اساسی را به عنوان مسائل فلسفه فرهنگ طراحی کردیم که عمدتاً معلوم است، مباحث مربوط به هستیشناسی فرهنگ، گونهشناسی فرهنگ، معرفت شناسی فرهنگ، ارزششناسی فرهنگ، روششناسی و مطالعه فرهنگ، قواعد فرهنگ، نسبتسنجی بین فرهنگها، گونهشناسی و دستهبندی فرهنگها، و رابطه آنها با یکدیگر، همه اینها تا آیندهپژوهی فرهنگ. این بیست محوری که در ساختار فلسفه فرهنگ آوردیم، در واقع میشود مباحث مسائل فلسفه فرهنگ. یا عرض کردیم که احکام کلی فرهنگ هستند. حالا احکام کلی فرهنگ، بماهو فرهنگ، خود ثقافه، خود فرهنگ و خود کالچر، خود این با همان هویت جمعیاش یکسری احکام کلی دارد و مسائل دیگر آن، از همان قبیل که عرض کردیم، مثل پیرنگهای فرهنگ، آنچه که ریشهها و مایههای فرهنگ است، عناصری که فرهنگ از آنجا برمیخیزد و سرچشمه میگیرد و فرهنگسازها و کنشگران فرهنگی، عواملی که فرهنگ را پدید میآورند، مثلاً حکومت، قانون، فطرت، و عناصری از این قبیل؛ تا ظواهر فرهنگی، مظاهر فرهنگی، تا احیاناً بروندادهای فرهنگی، فرهنگزادها آنچه که مولود فرهنگ هستند، احکام اینها دسته دوم میشوند. پس اجمالاً مسائل فلسفه فرهنگ هم روشن است. حالا اینها را تفصیلاً مورد بحث قرار خواهیم داد.
بعضی از مسائل هستند که به اعتباری جزء فرهنگ هستند و به اعتباری جزء فرهنگ نخواهند بود. مثل همین که عرض کردیم که دین، به شرط آنکه در بستر یک جامعه، رسوبی شده باشد فرهنگ میشود، جزء فرهنگ میشود اگر نشده باشد نمیشود.
گفتار پنجم) منطق طبقهبندی مباحث فلسفهی فرهنگ
گفتار بعدی، بحث طبقهبندی ما درباره فلسفه فرهنگ است که به نحوی بحث شد. به اَشکال مختلف قابل طبقهبندی است که یکی از آنها همین شکلی است که عرض کردیم، احکام کلی فرهنگ با کلیات آن. کلی مربوط به عناصر مرتبط و هموند با فرهنگ. این یکطور دستهبندی است.
دستهبندیهای دیگر هم میتوان کرد، همانطور که اشاره کردیم، چون فرهنگ، دارای چهار مؤلفه است، بینشها، منشها، کنشها و کششها و گرایشها. پس بنابراین اینطور هم میشود بحث کرد، اگر ما بخواهیم در بخش دوم اینطور دستهبندی کنیم، به اَشکال مختلف میتوان مسائل فلسفه فرهنگ را دستهبندی کرد.
گفتارششم) قلمروشناسی فلسفهی فرهنگ
گفتار ششم، «قلمروشناسی مسائل فرهنگ» است که عرض کردیم، از عرایض قبلی هم این فیالجمله روشن شد که در واقع، مؤلفههای فرهنگ محل و محور و قلمرو بحث مسئله فرهنگ قلمداد میشود و مؤلفههای فرهنگ و مسائل مرتبط با فرهنگ، گفتیم به شرط انضمامی دیده شدن میشوند جزء مسائل فرهنگ، پس بنابراین قلمرو فرهنگ اینها میشود. یعنی یک کسی نیاید بگوید که خب فرق فلسفه دین با فلسفه فرهنگ چیست؟ خب خیلی روشن است، فلسفه فرهنگ، دین را بماهو یک مقوله مطالعه میکند و تلقیای که در ذهن فیلسوف آن است. اما در فلسفه فرهنگ اینطوری دین مطالعه نمیشود. روشن میشود که بین مطالعاتی که در قلمرو فلسفه فرهنگ، مثلاً ما راجع دین، راجع به هنر، راجع به عادات و رسوم و سنن، حساسیتها، سلایق، علائق و امثال اینها بحث میکنیم معلوم است که به شرط آنکه وصف فرهنگ شدن را پیدا کرده باشند در فلسفه فرهنگ مطرح میشوند. پس فلسفه فرهنگ، قلمرواش مطالعه این مقولات است و خود مقوله فرهنگ است، آنگاه که این شرط را در آن لحاظ بکنید. و خب روشن میشود که مرز این دانش (فلسفه فرهنگ) با دیگر دانشهای همگن و هموند روشن میشود. در سایر دانشها، اینچنین موضوعات دیده نمیشوند.
گفتارهفتم) غایت و فائدت فلسفهی فرهنگ.
گفتار هفتم، «غایت و فائدت» فلسفه فرهنگ است. در شروع بحث امروز اشاره کردم غایت فلسفه فرهنگ، کشف، و تحلیل و تعلیل احکام کلی فرهنگ و مسائل اساسی آن است. غایت هر فلسفهی مضافی همین است، کشف، تحلیل، تعلیل احکام کلی مضافالیه و متعلَق و آن مقوله، مسئله اینجا فرهنگ است. این میشود غایت. غیر از این غایت فلسفه مضاف نیست.
اما فائدت محدود نیست. چه فوائدی، چه کارکردهایی؟ کارکردها را ما غیر از غایت و هدف و غرض قلمداد میکنیم. فیالجمله عرض میکنیم که «غایت» آن چیزی است که، مثلاً راجع به علم میگویند که «غایه العلم ما دوّن لاجله» اگر این نبود این علم نبود! و اگر بخواهد آن باشد این علم باید باشد. این میشود «غایت». غایت آن چیزی است که «علم» به خاطر آن پدید آمده است و اگر این علم پدید نمیآید آن نبود. یعنی غایت، یعنی همان علّت غایی. در فلسفه میشود «علّت غایی». اما معطیات و دستاوردها و کارکردها و فوائد و آثار و ثمرات و امثال اینها نیستند و اینها میتوانند مقصود، موجب و پدید آورنده آن مقوله نبوده باشند. نه مقصود که حتی به ذهن آن فرد خطور نکرده باشد. با زمان پدید آمدن آن مقوله یا آن علم، اصلاً این مسئله مطرح نبوده باشد این فائده، آن ثمر، آن اثر، مطرح نبوده باشد و بعداً پدید بیاید و در این حال، ممکن است بعداً از بین برود؛ فوائد و آثار قابل بسط و قبض است ولی غایت، قابل قبض و بسط نیست. حالا با توجه به این توضیح راجع به غایت و فائده، غایت میشود، کشف، تحلیل و تعلیل احکام کلی فرهنگ؛ ولی «فائده» قابل احصاء نیست و فراوان است، ولی در روزگار ما، الآن در مسائل انقلاب و ایران، مهمترین فائده فلسفه فرهنگ، توانا شدن بر مهندسی فرهنگ و مهندسی فرهنگی است. این هم توجه دارید که بین مهندسی فرهنگ و مهندسی فرهنگی تفاوت است. «مهندسی فرهنگ» یعنی مدیریت فرهنگ، فرهنگ را مدیریت کردن، از نوع ترکیبهای مضاف و مضافالیهی است. «مهندسی فرهنگی» از نوع ترکیبات وصفی است یعنی مقولات دیگر را فرهنگی مهندسی کنیم. اقتصاد را فرهنگی مهندسی کنیم. فرهنگ ایثار را، در اقتصاد تزریق کنیم. این فرهنگ ایثار، احیاناً ممکن است در جامعه وجود داشته باشد اما در اقتصاد، مردم ممسکی باشند و رعایت نکنند، ما این عنصر فرهنگی را به نحوی ترویج کنیم وارد شود و قلمرو معاملات، اقتصاد، بیع و شراع و.. میشود مهندسی فرهنگی. مهندسی فرهنگی غیر از مهندسی فرهنگ است. و بزرگترین فائده، در حدی بزرگ است که شاید واقعاً همتراز و همآوردی میکند با «غایت فلسفه فرهنگ» آن قدر مهم است که ما امروز فلسفه فرهنگ، تأسیس کنیم تا بتوانیم فرهنگ را مهندسی کنیم، یا شؤونمان را فرهنگی کنیم میارزد و بیاندازه ارزش دارد. و مهمترین فائده فلسفه فرهنگ امروز، در واقع توانمند شدن ماست برای مهندسی فرهنگ و مهندسی فرهنگی، چیزی که به شدت در جامعه، ما کم داریم چون مسائلی را که باید فهم کنیم و لازمه مهندسی فرهنگی است یا مهندسی فرهنگ است، فقط با مسئله فلسفه فرهنگ حل میشود. اما تا زمانی که فلسفه فرهنگی تولید نکنیم متخصصان در فلسفه فرهنگ نداشته باشیم نمیتوانیم فرهنگمان را مهندسی کنیم چون مقوله را نمیشناسیم چون در فلسفه فرهنگ است که ماهیت فرهنگ شناخته میشود. در فلسفه فرهنگ است که قواعد حاکم بر فرهنگ شناخته میشد. و ضوابطی که بر اساس آن میتوان فرهنگ را جابجا کرد، تغییر داد، شناخته میشود.
به همین جهت، در واقع هر چند فائده است، اما در عمل میتواند امروز غایت قلمداد شود. میتواند غایت ثانوی فلسفه فرهنگ تلقی بشود. به عبارتی غرض مؤلف میشود و غایت خود علم نیست چون غایت علم فراتر از این است.
گفتارهشتم) روششناسی فلسفهی فرهنگ.
نکته هشتمی که در بحث «فلسفه فرهنگ» گفته میشود «روششناسی فلسفه فرهنگ» است که خب اشاره کردیم گفتیم فلسفه فرهنگ، معرفت دستگاهوار فرانگر عقلانی فرهنگ برای شناخت و فهم احکام کلی و مسائل اساسی آن است. پس بنابراین آن فرانگر است و روش آن عقلانی است. رویکرد آن نگاه بیرونی است، علم، نگاه درونی میکند. عقلانی است و علم نگاه تجربی میکند. پس رویکرد و روش فلسفی فرهنگ، فرانگر عقلانی است. ما کل فلسفههای مضاف را با این ترکیب ساختگی فرانگر عقلانی و در عربی معادل «فوق عقلانیه» تعبیر میکنیم، به اصطلاح نگاه از بالاست. چون فلسفه و فیلسوف تماشاچی است نه بازیگر. و از بالا نگاه میکند، فیلسوف، قاضی و داور است. و لذا نگاهش فرانگر است. پس روش و رویکرد فلسفه فرهنگ در تعریفش آمده و نیازی به توضیح بیشتر ندارد.
گفتارنهم) هویت معرفتی فلسفهی فرهنگ
هر علمی یک هویت معرفتی دارد، و یک هویت وجودی. هر علمی دو دسته مطلب راجع به هویتشان قابل طرح هستند. یک دسته از صنف هستیشناسی است و یک دسته هم از جنس معرفتشناسی. یعنی وقتی شما سؤال میکنید که آیا این علوم از علوم اعتباری یا از علوم حقیقی است؟ دارید از هویت هستیشناختی آن علم پرسش میکنید و بحث میکنید. این یک نوع و یک قسم از هویت علم قلمداد میشود. و زمانی که سؤال کنید که آیا این علم از علوم یقینی است یا علوم ظنی؟ دارید از هویت معرفتی او بحث میکنید. در فلسفه فرهنگ، قاعدتا باید بگوییم وقتی جزء علوم عقلی است و جز فلسفههاست باید از علوم عقلی باشد خود فلسفه فرهنگ. ولو این که بخشی از فرهنگ از آن روایت بشود. اشکال ندارد. فلسفه، امور اعتباری را مطالعه کند ولی با روش عقلی و قضایای یقینی تولید کند، ولو موضوعش اعتباری باشد. در نتیجه، فلسفه فرهنگ به لحاظ هویت هستیشناختی جزء علوم حقیقی قلمداد میشود، به لحاظ معرفتشناختی هم، قهراً باید جزء علوم یقینی قلمداد شود. باز از جمله بحثهایی که به لحاظ هویت معرفتی راجع به علم میشود مطرح کرد و راجع به فلسفه فرهنگ هم میشود طرح کرد این است که، آیا این علم در زمره علوم درجه یک است یا درجه دو؟ معرفت درجه یک است یا معرفت درجه دو است؟ این را هم باز توجه میدهم که علوم درجه یک و درجه دو، غیر از معرفت درجه یک و درجه دو است. خیلیها این را خلط میکنند. یعنی علوم مضاف، علوم درجه دو هستند ولی لزوماً، معرفت درجه دو نیستند. و معرفت به معرفت قلمداد نمیشوند، فقط زمانی معرفت به معرفت قلمداد میشوند که متعلَق مطالعه هم معرفت باشد. این میشود معرفت درجه دو. چون یکی از اشتباهات شایع بین کسانی که الآن در فلسفههای مضاف بحث میکنند همین است، میگویند فلسفههای مضاف، علوم درجه دو هستند و بعد بین این که علم درجه دو است، یا معرفت درجه دو است؟ خلط میکنند. لهذا گاهی مثال میزنند میگویند مثلاً فرض کنید تاریخ علم هم، بخشی از فلسفه آن علم است. چرا که، نگاه درجه دوم دارد. راست هم میگویند. نگاه درجه دوم، نه معرفت درجه دوم. یعنی از پایگاه تاریخ دارید به آن علم نگاه میکنید، پس نگاه درجه ۲ است، ولی معرفت و تاریخ علم، معرفت مضاعف نیست. بعد مثال احیاناً گاهی معرفت درجه دو هم میزنند میگویند این، فلسفه معرفت است، متعلَق هم که معرفت است، پس معرفت درجه دو است. اینها دوتا مسئله هستند ما بین علم درجه دومی، مثل جامعهشناسی معرفت، جامعهشناسی سیاسی، جامعهشناسی اقتصاد، جامعهشناسی سیاسی در واقع علم درجه دو میتواند باشد که منظور آنجا، جامعهشناسی سیاست است. ترکیب، وصفی است ولی آن بالا ترکیب اضافی است. جامعهشناسی سیاست است، سیاست معرفت نیست. سیاست رفتار است. در نتیجه علم درجه دو هست ولی معرفت درجه دو نیست. معرفت به معرفت، نیست. فلسفه فرهنگ هم به این ترتیب که عرض میکنیم مطلقاً نمیتوان گفت که معرفت درجه دو است. با این که فلسفه است. فلسفه مضاف است. خیلیها عموماً فلسفه مضاف را معرفت درجه دو قلمداد میکنند، چون خلط میکنند با علم درجه دو بودن. پس بنابراین فلسفه فرهنگ از سنخ علمهای درجه دو است، دانشهای درجه دو است و نگاه درجه دومی دارد. ولو این که بعضی از اجزائش مفاد درجه دو نمیشود. ممکن است کسی در پایگاه فلسفه فرهنگ به تحلیل بینشهای یک جامعه بپردازد این معرفت است.
نکته دیگری که میشود در هویت معرفتی فلسفی فرهنگ گفت، این که میگویند فلسفههای مضاف فلسفه هستند، پس بنابراین برون دینیاند. این حرف از جهتی درست است ولیکن، به جهتی هم اینطوری نیست. آنها چون دین، را نوعاً جامعهشناسان و فیلسوفان دین، دین را نهاد تلقی میکنند، نه منبع معرفت این حرف را میزنند ولی ما که وحی را، منبع معرفت میدانیم هیچ ایرادی نمیدانیم که از وحی هم حقایقی را کشف کنیم ولو حقایق فلسفی. لهذا فلسفه فرهنگ، در عین این که بله، یک مطلب فلسفی است و عقلانی، قابل اصطیاد از کتاب و سنت و نقل هم هست، هم در نقل، مباحث عقلی داریم از این جهت میشود، هم این که قضایای وحیانی یقینیاند و میتوانند کبرای قضایای فلسفی قرار بگیرند. از این جهت کاملاً میتواند قضایای اصطیاد شده از متن دین، جزء قضایای فلسفی قرار بگیرند چون قضایای فلسفی باید اجزاءشان یقینی باشند و گزارههای وحیانی آنچه که دقیقاً اصابت به واقع کرده باشد در مقام فهم وحی، حالا میتوانند اجزاء قیاسات قرار بگیرند و لذا قابل اصطیاد از منابع دینی هست.
گفتاردهم) هندسهی معرفتی فلسفهی فرهنگ.
گفتار دهم، «هندسه معرفتی فلسفه فرهنگ». هندسهی معرفتی هم باز میتواند جزئی از هویت فرهنگی قلمداد شود ولی مستقیماً قابل طرح است و تفاوت هست. هویت فرهنگی همینهایی بود که عرض کردیم، هویت معرفتی. هندسه معرفتی یعنی این که آن مجموعه ارکان و مؤلفههایی که این مقوله را تشکیل میدهند چگونه چیده میشوند؟ ساختار و چیدمان معرفتی مؤلفههای این به چه نحوی است؟ چون هر مقولهای یک چنین چیدمانی در باطنشان هست مخصوصاً علمها، در واقع یک گرانیگاهی دارند، یک نقطه ثقلی دارند و پیرامونی دارند، نقاط پیرامونی دارند که این میشود همان هندسه معرفتی. مثل این که مثلاً در دین هم این پرسش جا دارد که هندسه معرفتی دین چیست؟ یعنی همه گزارههای دینی نهایتاً قبلهشان چیست؟ باید با توحید سازگار باشند و در نتیجه هندسه معرفتی دین، کعبهاش و نقطه ثقل و پرگار آن توحید است و همه چیز را در توحید دارند. در فرهنگ هم میشود چنین بحثی را کرد و اگر چنین بحثی بشود، «بینش»، گرانیگاه است. چهار مؤلفه بینشها، منشها، کنشها و کششها، «بینش» لایه زیرین «فرهنگ» قلمداد میشود و نقطه ثقل فرهنگ به حساب میآید و در مطالعه فلسفه فرهنگ طبعاً این جهت تأثیر میگذارد. به تعبیر ما در نسبت مناسبات مؤلفهها فلسفه فرهنگ نسبت مولفهها مبناگرایانه است یا کلانگارانه است، و حاشیهسان است یا شبکهوار.
گفتار یازدهم) مصادر و مناشی فلسفهی فرهنگ.
مطلب یازدهم، «مصادر و مناشی» فلسفه فرهنگ. از «آیی» و از «آنی» فرهنگ. فرهنگ، از چه چیز سرچشمه میگیرد؟ فرهنگ از کجا تولید میشود؟ و در نتیجه مباحثی مثل عقل. «عقل» جزو مناشی فرهنگ است. «دین» جزو مناشی و سرچشمههای فرهنگ است. «فطرت» البته فطرت اجتماعی که به نظرم فطرت انسان اجتماعی است، فطرت اجتماعی آدمیان جزو مناشی و سرچشمههای فرهنگ است. خود فلسفه، علم کلی و فلسفه مطلق، جزو مناشی فرهنگ است و منابع دینی و امثال اینها جزو مصادر و مناشی فرهنگ به حساب میآیند. در عین حال فلسفه فرهنگ از فلسفه مطلق هم -این جنبه معرفتشناختی دارد- تولید میشود. یعنی مناشی فلسفه فرهنگ میتواند از فلسفه مطلق، فلسفه الهی، علم کلی تولید بشود، از خصائل فطری آدمیان میتواند تولید شود، از انسانشناسی میتواند تولید بشود، انسانشناسی خودش منبع فرهنگ است.