به گزارش روابط عمومی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، هم اندیشی علمی با موضوع “علوم انسانی اسلامی؛ از نظریه پردازی تا تحقق” روز يكشنبه ٢٦ اسفند ماه سال جاری توسط گروه معرفت شناسی و علوم شناختی پژوهشگاه به صورت حضوری و مجازی برگزار شد.
جناب آقای دکتر علیرضا پیروزمند عضو هیئت علمى و قائم مقام دفتر فرهنگستان علوم اسلامی در این هماندیشی به سخنرانی پرداخت که مشروح کامل سخنرانی ایشان تقدیم می گردد:
مسئله پروژه تحول علمی در نه ایران و نه فقط به خاطر رویکرد اسلامی در علوم انسانی، پروژهای سنگین و همه جانبه و فراگیری است که احتیاج به تلاشهای محتوایی دارد و هم احتیاج به تلاشهای مدیریتی، هم سازماندهی علم دارد که طبیعتاً این مسئله را دشوار میکنه و باید چند نسل بگذرد تا به نتیجه برسد. لذا الزاماتی را که تحول علم باید به آن توجه بکنیم حداقل از این ارکانی پیروی میکند که وقتی بخواهیم با گرایش متفاوتی آن را دنبال کنیم، به غایت مشکلتر خواهد بود:
دو بخش کلی پیدا میکند: یک بخش محتوایی داره و یک بخش مدیریت دانش و تحول
در بخش محتوایی مجموعه علوم انسانی اسلامی از ارکانی تشکیل میشود و برای اینکه تحول اتفاق بیافتد باید این ارکان مورد بازبینی قرار بگیرد. این ارکان عبارتند از: مبانی، مسائل، منابع و روش.
ورود و خروج در هر کدام یک پروژه سنگین است. حتی اگر محدود به یک علم خاص بشود.
در مسائل و غایت علم طبیعتاً باید نیازهای بومی به نیازهای متناسب با مختصات جغرافیایی و مهمتر از آن، مختصات فرهنگی جامعه شناخته بشود و یکی از دشواریهای جامعه علمی ما متاسفانه این بوده که علی رغم تلاشهای زیادی میشود، آن جور که شاید و باید معطوف به نیازمندیهای جامعه خودمان نیست و بعضا متاثر از نیازسازیهایی که به واسطههای مختلف از جمله نشریات جهانی و منابع علمی جهانی و یا شخصیتهای جهانی اتفاق میافتد، پیش میرود و این امر طبیعتاً بین بهرهمندی از جامعه و دستاوردهای جامعه ایجاد فاصله کرده و میکند. بنابراین اولین نقطهای که باید به آن توجه کرد، سامان دادن به نظام مسائلی است که علوم انسانی اسلامی باید به آن بپردازد و این مسائل وقتی به درستی تعریف میشود که با غایات و مطلوبیتهای جامعه اسلامی و همچنین با واقعیتهای جامعه اسلامی ارتباط پیدا کنند.
اساتیدی نگاه مثبتی به فرایند علوم انسانی ندارند، قاعدتاً این مقدار رو تصدیق میکنند که علوم انسانی باید پاسخگوی جامعه خودش باشه و باز تصدیق میکنند که جامعه ما مختصات فرهنگی خودش رو دارد و جامعهای است که در آن انقلاب شده است و جامعهای است که قرار است اسلام محور فرهنگ آن قرار گیرد. ای
بنابراین اگر این ویژگیها –خواه ویژگیهای جغرافیایی و بومی و خواه ویژگیهای فرهنگی- این الزام را برای ما بطور عمومی ایجاد میکند که باید به نیازمندیهای جامعه خودمان توجه کنیم. اگه همین اندازه را هم مخالفین علوم انسانی بپذیرند، نقطه شروعی برای برای ایجاد یک حرکت جمعی فراهم میشود. قاعدتا انکار همین اندازه نیز منطق ندارد!
حالا اینکه در پاسخ به این سوالات تا چه اندازه اندیشههای اسلامی کمک میکند، این گامهای بعدی است که طبیعتاً با عوامل دیگری قابل بررسی است و به میزانی که اندیشمندان بپذیرند میتوانند مسیر متفاوتی را اتخاذ کنند. بنابراین گام اول در مسیر تحول علم، بازبینی نظام مسائل است که پیوند وثیقی با نظام غایات دارد.
گام دوم منابع است: منابع به معنی منابعی که محقق آن مراجعه میکند و از دادههای معتبری که از آن استفاده میکند و با تجزیه و تحلیل آنها
به نظریه مورد نظر خودش میرسد. اینجا این سوال متوجه منتقدین علوم انسانی اسلامی هست که به چه دلیل ما باید محدود باشیم در منابع
علوم انسانی اسلامی به تجربه محدود باشیم و باید با شیوه استقرایی و از دادههای عینی از تجربه استفاده بکنیم. البته حتما باید از تجربه چه تجربه پیشینی و چه تجربه فعلی و شرایط عینیت به عنوان یکی از منابع –که نظریه پردازی را واقعی میکند- باید توجه کرد، لیکن انحصار در این نوع دادهها چه منطقی دارد؟ لذا اگر پاسخ قابل قبولی نسبت به منحصر کردن منابع وجود ندارد که قاعدتا وجود ندارد، طبیعتاً به یک سوال مشترک میرسیم که سایر منابع همچون عقل –البته نه فقط عقل ابزاری-، و همچنین وحی.
البته ما در صدد این نیستیم که ادعای ایدهآلی که قائلین به علوم انسانی اسلامی دارند را مبنای گفتگو قرار بدیم و نگاه حداکثری به دین رو پیش فرض گفتگو قرار بدهیم. من دارم با یک نگاه حداقلی با منتقدین علوم انسانی محاجه میکنم: انحصار در منابع به چه دلیل است؟ و اگر شما مسلمانید حداقل اینکه باید مراجعه به منابع آیات و روایات نه لزوماً در پاسخگویی به مسائل خرد و جزئی و حداقل در مسائل کلانی که جهتگیریها رو مشخص میکند را مجاز و لازم بدانید. صرف نظر از اینکه بخواهیم پیش فرضی داشته باشیم که چقدر باید منابع اسلامی پاسخگو باشد و این باید اتفاق بیافتد
و اگر ما مسائل و منابع را پذیرفتیم، گام سوم مبانی هست: مبانی معرفتشناسی، مبانی انسانشناسی و مبانی هستیشناسی. طبیعتاً به چه دلیل ما باید منحصر بشویم در مبانی دانشهای غربی؟! خصوصاً وقتی توجه بکنیم از پیشینه تاریخی مبانی اندیشه غرب یک تشتت و اعوجاجی وجود دارد؛ یعنی این گونه نبوده که آنها خودشان بعد از رنسانس به یک مبنای واحد و مستقری رسیده باشند و به آن ملتزم بوده باشند و تا الان هم استمرار داده باشند؛ یعنی تحولاتی که مدرنیته به پست مدرن و حتی پست پست مدرن رسیده است، در بخشهای معرفتشناسی و انسانشناسی
تاثیر گذاشته است و آنها نیز در نظریههای علمی تاثیر گذاشته است. حداقل در معرفتشناسی سه رویکرد معروف وجود دارد: رویکرد پوزیتیو، تفسیری و انتقادی. این تنوع -فارغ از اینکه کدام چه قوت و ضعفی دارد- نشان دهنده یک انشقاق معرفتشناسانه در اندیشه غرب هست. اینها هیچ کدام همدیگر رو برنمیتابند و اینجوری نیست که مکمل همدیگر بوده باشند و در کنار هم بتوانند یک همزیستی فکری مسالمت آمیز داشته باشند و این تشتت طبیعتاً در نظریهها هم سرریز شده است و هر کدام از اندیشمندان علوم انسانی متاثر از یکی از این مبانی هستیشناسی، انسانشناسی و معرفت شناسی به نظریهپردازیهای پرداختهاند.
با این وجود ولی وقتی در نقد علوم انسانی فعلی که ما میتوان با علوم انسانی موجود مسایل را حل کرد، سوال بنده در قسمت مبانی متوجه این است که با این تشتت مبانی چه کار کنیم؟ صرف نظر از اینکه مبنای اسلام یک مبنای متفاوتی است و دیدگاه آنها را تایید نمیکند، در درون خود سیر تاریخ علم در اندیشه غربی یک استحکام و صلابتی رو شاهد نیستیم، بلکه هر روز دچار تغییر سخن حتی در مبناییترین دیدگاه ها هستیم.
چهارمین الزام روش است. نگرش مادی و ماتریالیستی چه از نوع لیبرالیستی و چه از نوع سوسیالیستی، باعث شده که یک ماتریالیست روششناختی بر جامعه علمی حاکم بشود. اتفاقاً از این جهت هر دو به یک نقطه میرسند. مراد از ماتریالیسم روششناختی، پیش فرض قرار دادن مادهگرایی در هستیشناسی در پایه گذاری روش علم است که تقریبا همه روشهای متداول در علوم انسانی به صورت آگاهانه و ناخودآگاه
ذیل چنبره این نگاه مادی تنفس کردهاند و این قابل دفاع نیست. منتقدین علوم انسانی باید موضع خودشان را از این جهت مشخص بکنند که اگر قائل به این ماتریالیسم روش شناختی نیستند، به چه دلیل و اگر هستند به چه دلیل؟
بنابراین تحول علوم انسانی در چهار محور فوق الزاماتی را برای ما ایجاد میکند.
به هر حال منتقدان باید بپذیرند مسائل جامعه ایران اسلامی با مسایل جامعه ژاپن یا آمریکا یا چین فرق میکند و مختصات فرهنگی جامعه و هویتی جامعه یکی از عوامل اصلی تعیینکننده در مختصات مسائل جامعه علمی است.
در اینجا دو نکته دیگر را هم باید عرض کرد:
در قیاس جهانی آیا علوم انسانی غربی توانسته مسائل جامعه خودش و بطور کلی مسائل جهانی را حل بکند که حالا بخواهد مسائل جامعه ما را حل کند؟ نمیتوان دستاوردهای جامعه غربی را منکر شد: ایجاد سرعت، نظم، تنوع در پاسخگویی به تنوع نیازهای بشر، در گسترش ارتباطات، در بالا بردن تنوع مسائلی که به آن میپردازد و افزایش ضریب دقتها.
اما در بعد سیاسی به حضور نمایشی مردم و بازی خوردن مردم توسط بازیگران اقتصادی و رسانهای منجر شده است، در بعد مذهبی باعث تقویت موج بیدینی در جامعه شده است – افرادی که یا رسماً بیدین هستند و یا دین صرفاً شناسنامهای دارند- در مسائل اجتماعی مشکل فروپاشی خانواده افزایش ناهنجاریهای اجتماعی مثل اعتیاد بزهکاری مواجه هستند، در مسائل اقتصادی وابسته به منابع سایر کشورها هستند و اگر زالو صفتانه نتوانند از منابع سایر کشورها ارتزاق بکنند، اقتصاد آنها دوام و بقایی ندارد. اینها همه نشان دهنده ناکارآمدی علوم انسانی در حل مسائل جوامع است. از نظر دانشی تقریبا به بن بست رسیدهاند و حرف نویی برای گفتن ندارند و از طریق صادر کردن بحرانهای خودشون به سایر کشورها، به بقای خودشان ادامه میدهند. بنابراین ما به چه دلیل باید نسبا به علوم انسانی موجود با خوشبینی برخورد بکنیم؟ هرچند که از مزایای آن باید استفاده بکنیم.
اما در مقیاس داخلی باز این سوال را منتقدان باید جواب بدهند: علوم انسانی غربی چه اندازه توانسته مشکلات کشور را بعد از انقلاب حل کند؟ و
چه اندازه توانسته هویت ملی –و حتی نه هویت اسلامی- را در مقابل تهاجم فرهنگی حفظ کرد؟ به هر حال ناکارآمدی یک تجلی از ضعف ذاتی علوم انسانی در حل مشکلات بشریت و به ویژه در جوامع اسلامی مثل جامعه ایران اسلامی و انقلابی است.