آثار فارسی در حوزه فلسفه تکرار مکررات است

به گزارش اداره روابط عمومی و اطلاع رسانی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی،  گشودن باب گفت‌وشنود عالمانه با فلسفه‌های مغرب زمین از طریق مباحث مقایسه‌ای ممکن می‌شود و به نظر می‌رسد مقایسه در وهله نخست باید در حیطه مبانی و مبادی صورت گیرد. روزبه زارع استادیار گروه غرب‌شناسی پژوهشکده فرهنگ و مطالعات اجتماعی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی در این زمینه با ایبنا گفت‌و‌گو کرده که مشروح آن را در ادامه می‌خوانید:

از آنجایی که فلسفه اسلامی به نوعی وامدار فلسفه غرب است به نظر شما فلسفه غرب بنیان فلسفه اسلامی را گذاشته است؟ و آیا فلسفه اسلامی وامدار فلسفه غرب است؟
فلسفه اسلامی طبیعتا بعد از ترجمه آثار یونان باستان و سنت‌­های بعدی‌اش به‌وجود آمده است. به همین معنا می‌­شود آن را در امتداد فلسفه غربی در نظر گرفت. اما نکته‌­ای که وجود دارد این است که خیلی تحولات عمده و بنیادینی، هم در فهرست مسائل و هم در نحوه پرداختن به آن­ها به آن مسائل داده شده است. پاسخ­‌هایی که فلسفه اسلامی در این سنت بیش از هزار سال است به این پرسش‌ها می‌دهد.

به نظر شما کدامیک از فلسفه‌­های معاصر غرب می­‌تواند در گسترش و فربه شدن فلسفه اسلامی موثر باشد؟
نکته­‌ای که وجود دارد فلسفه متعارف اسلامی­ با حوزه فلسفه تحلیلی قرابت­‌های بیشتری دارد تا فلسفه قاره‌­ای (فلسفه کشورهای انگلیسی زبان). به واسطه مسائل مختلفی از جمله، داشتن نیای مشترک یونانی و توجه به منطق و استدلال و اینکه مسئله فلسفی را به صرف بررسی تاریخ آن تقلیل نمی‌دهند. از این جهات شباهت قابل توجهی بین فلسفه اسلامی و فلسفه تحلیلی وجود دارد. هرچند یک اختلاف اساسی و عمده هم آنجا وجود دارد. یعنی این شباهت باعث می‌­شود که موضوعات و مسائل نسبتا مشترکی در این فلسفه­‌ها محل بحث باشد.

به‌طور مثال تقریبا تمام چیزهایی که در فهرست کتاب‌­های متعارف متافیزیک تحلیلی از آنها بحث شده است، در کتاب­‌های متافیزیک تحلیلی معاصر هم کمابیش از آنها بحث می‌­شود. هرچند که محتواها قدری متفاوت است. اما نکته‌ای که وجود دارد، تفاوت عمده‌­ای است که فلسفه اسلامی با فضای مشابه خودش در فلسفه معاصر غربی دارد که همان فلسفه تحلیلی است. فیلسوفان ما قائل به این بودند که با یک روش پیشینی یا ماقبل ترجمه، امکان بررسی واقعیت خارجی عالم وجود دارد. این دسته مفاهیمی که عهده‌دار انجام اینکار بودند را هم اصطلاحا به آنها «معقول ثانی فلسفی» می­‌گفتند. یعنی مفاهیمی که از یک جهت ناظر به جهان خارج هستند، یعنی موصوف خارجی دارند و از یک جهت به دلیل این خصلت انتزاعی بودنشان اختصاص به ماهیت یا گونه‌های بخصوص موجودات ندارند و به همین خاطر جنبه عامی پیدا می‌­کنند که می‌توانند تمام هستی را تحت پوشش خودشان بگیرند. مثل علت و معلول، قوه و فعل و مفاهیم این چنینی و قائل شدن به یک چنین مفاهیمی و اینکه روش بررسی آنها روش پیشینی است.

این وجه ممیز­ی فلسفه اسلامی است حتی با فلسفه تحلیلی معاصر. یعنی این فلسفه تحلیلی به شدت به ویژگی­‌های زبان مربوط می‌­شود و این تحلیل­‌های فلسفی را تا حد خیلی زیادی، با تحلیل­‌های زبانی شروع می‌­کنند که این قضیه گاهی از اوقات باعث می‌­شود که تحلیل‌­هایی که در فلسفه تحلیلی جدید انجام می‌­شود برای کسی که با این بحث مشابه‌اش در فلسفه اسلامی آشناست قدری دور از ذهن به‌نظر برسد و خیلی متوجه نشود که چرا بحث در این ابعاد جلو رفته و به این صورت شده است. اگر از این تفاوت که البته تفاوت بسیار بنیادینی هم است بگذریم به نظر می‌­آید که با بحث‌­های فلسفه تحلیلی به‌طور عام برای ما هم می­‌شود از آن برداشت‌­هایی کرد و با توجه به اینکه فلسفه تحلیلی مبتنی بر منطق جدید، دقت‌­های ناظر به بحث‌­های فلسفه زبان است، از این آموزه‌ها می‌­توان کمک گرفت و فلسفه اسلامی را به نحو کلی به سمت جلو حرکت داد.

در کنار داستان کلیت فلسفه تحلیلی چیزی که باید اضافه کرد این است که به نظر می‌­آید برخی از رویکردهایی که از جهتی قرابت بیشتری به سنت فکری ما دارند نیز هستند که از آنها هم می‌شود برای این موضوع استفاده کرد. اگر دو جریان عمده را بخواهم نام ببرم، جریان «نو ارسطویی» و جریان «نو توماسی» در غرب است. یعنی کسانی که پیروان جدید ارسطو هستند و سعی می­‌کنند مباحث ارسطو را دنبال کنند تا پاسخ مسائل امروزی را در فلسفه بیابند. این دو جریان هم به طور خاص، به خصوص شاخه تحلیلی‌­شان به نظر می‌­آید که قرابت خیلی نزدیکتری دارند و از بحث‌­هایشان خیلی بیشتر می‌­شود استفاده کرد زیرا ما روایتی از فلسفه اسلامی ارائه می‌­دهیم که در عین اینکه اسلامی است، یعنی بر میراث خودمان تکیه دارد، اما ناظر به مسائل جدید و تحلیل‌­های جدید باشد و برای متفکران غربی و مسائل جدید فلسفی هم قابل فهم و قابل استفاده حساب بیاید.

مباحث جاری فلسفه غرب، اخیرا چه مباحثی است، با توجه به اینکه اینها ، مباحث کاربردی روز جامعه غرب هستند آیا بومی‌سازی می­‌شود و آیا کاربردی در جامعه ما دارد؟ یا اصلا نیازی است که در جامعه ما استفاده بشود یا خیر ؟
باید تاحدودی دو سنت اصلی فلسفه را از هم تفکیک کرد، به‌طور مثال ما فلسفه قاره‌­ای را داریم که به مسائل انضمامی و روزمره هم می‌­پردازد. اما به نظر می‌­آید که کمابیش در فلسفه تحلیلی شاید این فاصله قدری بیشتر باشد. هرچند فلسفه تحلیلی و کاربردی را هم داریم و یکسری مسائل بنیادین فلسفی هم داریم که طبیعتا این رشته خیلی غرض اولیه‌­اش پرداختن به مسائل روزمره نبوده است که بخواهد از جامعه‌ای به جامعه دیگر یا از بستر فرهنگی و به بستر دیگری تقابل داشته باشد. بلکه سوالاتی هستند که چند هزار سال است که ذهن بشر را درگیر خودشان کرده‌­اند مثل بحث اراده آزاد و ضرورت علم، یا آغاز داشتن یا نداشتن جهان و چیزهایی از این دست مثل اصل وجود خدا، این مسائل دیگر خیلی به آن معنا در فرهنگ‌های مختلف و برای بوم­‌های مختلف تفاوتی ایجاد نمی­‌کند. به نظرم می‌­آید که اگر به این مسائل توجه داشته باشیم خیلی مشکلی در ترجمه مسئله به فضای فکری و فرهنگی خودمان نخواهیم داشت.

برخورد ما با فلاسفه جدید غرب به چه صورت است؟ می‌­دانید که بعضی از فلاسفه خیلی محبوب هستند و بعضی هم خیلی مطرود. به‌طور مثال ما «هایدگر» را خیلی قبول داریم. اما به فلاسفه جدید خیلی توجه نمی‌­کنیم، فکر می‌­کنید الان وضعیت برخورد ما با فلاسفه جدید غرب به چه صورت است و به چه صورت باید باشد؟
زمانی پیش آمده که نزاعی بین دو جریان در گرفته که یکی به اردوگاه «کوپر» تعلق داشته و یکی به «هایدگر» و این امر باعث شده که این دو فیلسوف در ایران مطرح بشوند، کتاب‌­هایشان ترجمه بشود آرائشان به زبان و بیان‌­های مختلفی تحریر بشود و منتشر شود اما شاید اگر احیانا این نزاع بین دو فردی که به دو فیلسوف دیگر  علاقه‌­مند بودند اتفاق می‌­افتاد این قضیه هم نسبت به آنها برعکس می‌شد. یعنی اختلاف پیدا می­‌کردند و این اختلاف به نظر می‌­آید که خالی از وجوهی از تصادف و سلیقه و چیزهایی شبیه این نباشد.

از طرف دیگر اتفاقا ما به جریان‌­هایی که آورده­‌شان برای میراث فکری و فلسفی خودمان به نظر بیشتر می­‌آید متاسفانه کمتر بوده است. مثل جریان­‌های «نو ارسطویی‌­ها» و «نو توماسی‌­ها»، که ما با کارهایشان کمتر آشنا هستیم. آثارشان کمتر ترجمه می‌­شود. چهره‌هایشان کمتر معرفی می‌­شوند، در صورتی‌که در آنها فیلسوفان طراز اولی هست و…خلاصه قابلیت اینکار هم وجود دارد اما متاسفانه آن توجه صورت نمی‌­گیرد.

چرا فلسفه در غرب زنده است و با سنت‌های دیگر گفتگو دارد؟ اما فلسفه اسلامی کمتر پویایی دارد
البته، فلسفه اسلامی هم زنده است اما مدل زندگی‌اش مقداری متفاوت است، شاید وجود یک سری خوانش­‌های عرفانی‌تر در فلسفه اسلامی باعث شده که مقداری آن بحث‌ها از فضای ارتباط با سایر دانش‌ها فاصله بگیرد. یعنی یک‌مقدار جنبه کل‌گرایانه، یکه نگریستن به هستی و نادیده گرفتن این فضای کثرت شکل می‌­گیرد و باعث شده است که فلسفه اسلامی از بسترش خارج شود. اگر این جهت را لحاظ نکنیم، فلسفه اسلامی در فضای فکری و فرهنگی ما به نظر جریان کاملا زنده‌ای می­‌آید و حداقل خیلی زنده‌تر از سده‌­های گذشته است. فلسفه، علم اصلی حوزه معارف دینی به حساب نمی‌­آمده است و همیشه با احتیاط با آن برخورد می‌­شد، حال این از جهت فراگیری و توسعه، حوزه‌­های درسی و بحثی فعال و اکنون بهتر شده است.

نکته‌­اش این است که اگر شما در هر علمی، در هر نظام فکری بتوانید به مسائلی که انسان­‌ها با آن درگیر هستند پاسخ­‌های درخوری بدهید، باعث پویایی، حیات، زنده بودن و فعالیت آن می‌شوید. غرب می‌­تواند این کار را ناظر به مسائل فلسفی انجام دهد، اگر ما هم بتوانیم اینکار را انجام دهیم، طبیعتا این اتفاق می­‌تواند برای فلسفه ما هم بی­افتد. همانطور که علم جدید هم توانایی انجام این کار را دارد، اکنون در غرب هم فلسفه به آن معنای خودش، خیلی به حاشیه رفته است و در واقع علم یا فلسفه علمی جای فلسفه را گرفته است.

چرا اکنون در فضای دانشگاهی ما دانشجویان ترجیح می­‌دهند که فلسفه غرب را به جای فلسفه اسلامی انتخاب کنند؟
نکته‌ای که وجود دارد این است که ما در مواجهه با مظاهر تمدنی در غرب، علم جدید و تکنولوژی احساس عقب ماندگی می‌­کنیم و این طبیعی است که وقتی احساس عقب ماندگی و عقب افتادگی در یک ملت، متفکرانش و جوانانش، وجود داشته باشد باعث می‌­شود ناخودآگاه با نگاه حسرت‌آمیزی نسبت به هر آنچه که از آن طرف می­‌آید، نگاه کنند و یک بدبینی و شک نسبت به میراث خودشان داشته باشند. این به نظر من مهم­ترین عامل این قضیه است. البته یک مقدار هم جنبه تاریخی پیدا کرده است. اگر از عهد قاجار هم حساب کنید ما این حالت را نسبت به غرب داشتیم و طبیعی است که این داستان نسبت به تفکر غربی و مظهر به‌خصوصش که فلسفه باشد تکرار شود. نظر من این است که می­‌توان از درون سنت و میراث خودمان، پاسخ‌­های قابل اعتنایی به مسائل معاصر فلسفی داد. یعنی اگر با حفظ موازینش  اجرا شود اتفاقا، غربی‌ها هم از آثاری که به این سبک کار شود استقبال می‌­کنند.

به نظر می رسد، پیشکسوتان فلسفه ما اکنون دچار تکرار مکررات شدند و در واقع تفلسف ندارند، چرا؟
چون تکرار مکررات ساده‌تر است. فکر کردن همیشه مشکل است. البته اختصاص به پیشکسوتان هم ندارد، جدید و قدیم و هم‌نسل‌های ما هم همین‌گونه‌اند. اکنون آثاری که به فارسی منتشر می­‌شود، چه در قالب مقاله، چه کتاب، معمولا چیزی بیش از تکرار مکررات قبلی و یکسری کلیات نیست. چه قسمت‌هایی که ناظر به فلسفه اسلامی است و چه بحث‌هایی که ناظر به فلسفه غربی است. مگر اینکه ترجمه‌ آثار غربی باشد وگرنه حتی در آثار تألیفی در حوزه فلسفه غرب هم خیلی عنصر نوآوری نداریم و این به این نکته بر می‌گردد که منزلت فلسفه در امروز کم شده است.

زمانی به این صورت بوده که نوابغ حوزه  علم به سراغ فلسفه می‌رفتند، اما اکنون به این صورت است که آن رشته به دلیل مسائل معیشتی یا منزلت اجتماعی متقاضی دارد. البته اخیرا در مقطع تحصیلات تکمیلی وضعیت بهتر شده است. شاید به‌خصوص با توجه به دایر شدن یکسری از حوزه‌های فلسفه‌های مضاف، مثل فلسفه علم، فلسفه دین، فلسفه اخلاق و … که باعث شدند افرادی که دغدغه‌های جدی‌تری دارند و از استعداد بالاتر از متوسطی برخوردارند به سمت این رشته‌ها و گرایش‌های فلسفی تمایل پیدا کنند. یکی از جهت نیروی انسانی و هم اینکه فکر کردن سخت است و از آن طرف هم سیاست‌های تشویقی وجود ندارد، برای افرادی که رنج فکر کردن را به خودشان می­‌دهند، به انگیزه‌های شخصی منوط می‌­شود که یکی بتواند انگیزه‌اش را در ضمن این مشکلات روزمره زندگی در طول سالیان حفظ کند. چند دهه انگیزه‌اش را نگه دارد، این مسیر را ادامه دهد تا بتواند یک دریچه جدید باز کند، بحث جدید را طرح کند و تکرار کلیات و مکررات نباشد.