آزادیِ «اهانت به دین» در غرب!

یادداشت مهدی جمشیدی

عضو هیات علمی گروه فرهنگ‌پژوهی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی

ریشه‌های بی‌اعتباریِ دین در غربِ متجدِّد:

[۱]. این‌که آزادی در غرب، حتّی مرزها و حریم‌های دینی را نیز درمی‌نوردد و ارزش‌های دینی را خطِ قرمز نمی‌شمارد، برای ما که تعلّقاتِ دینیِ دیرینه داریم و دین‌داری، به فطرتِ ثانوی‌مان تبدیل شده است، امری تعجب‌برانگیز است و چه‌بسا تا مصداقِ این ادّعا را با چشمِ خویش مشاهده نکنیم، آن‌را نپذیریم. ازطرف‌دیگر، گفته می‌شود که جوامعِ غربی، جوامعِ ملحد و منکرِ خدا نیز نیستند و دست‌کم در گوشۀ ذهنِ خود، باور به وجودِ خدا دارند، بلکه حتّی پاره‌ای از آداب و مراسمِ مسیحی را به‌جا می‌آورند. این تناقض برای ما که در بیرون از فضای تمدّنِ غرب به‌سر می‌بریم و به اوضاعِ تاریخی و باطنیِ آن تعلّق نداریم، تناقض به‌نظر می‌رسد ولی مردمانِ غربی، در این عالم، غوطه‌ورند و زندگیِ روزمرّه‌شان را با همین تناقض، سپری می‌کنند.

[۲]. گرهِ این مسأله در اینجا گشوده می‌شود که متفکّرانِ غربی برای دین، شأنِ معرفتی قائل نیستند و احکام و گزاره‌های آن‌را واقع‌نما نمی‌شمرند و خارج از گسترۀ صدق و کذب، دربارۀ آنها داوری می‌کنند. به‌بیان‌دیگر، دین در نظرِ آنها محترم است؛ چون پاره‌ای از مردم، دین‌دار هستند و به این دلیل، باید به انتخابِ فرهنگیِ آنها احترام نهاد و حقوقِ فردی و اجتماعی‌شان را به رسمیّت شناخت، امّا درعین‌حال، دین، مقوله‌ای معتبر و واقع‌نما نیست. دین، یک انتخابِ سلیقه‌ای و دلبخواهانه است که هر انسانی در چارچوبِ شرایطِ خاص خود، آن‌را برمی‌گزیند و به ارزش‌هایش وفادار می‌شود، امّا هرگز چنین نیست که بتوان دربارۀ این قبیل انتخاب‌ها، به قضاوت نشست و از صدق و کذب و حُسن و قبح سخن گفت. دین، امری استدلال‌پذیر و بین‌الاذهانی نیست که بتوان دربارۀ دعاویِ معرفتیِ آن به گفتگو نشست و راستی یا ناراستی‌اش را مشخّص کرد. بااین‌حال، دین امری ضروری برای زندگیِ انسان است؛ انسان به امورِ معنایی و معنوی نیاز دارد و باید به اموری، جنبۀ قدسی و ستودنی بدهد و خود را با آنها سرگرم سازد تا درونش، دچارِ تلاطم نشود. پس دین با وجودِ آن‌که واقع‌نما نیست، امّا کارکرد دارد.

[۳]. میانِ حقانیّت و نافعیّت، تلازمِ قطعی وجود ندارد؛ یعنی این‌گونه نیست که هر آنچه نافع است، حقّ هم باشد(البتّه ما در اینجا از نفع به‌معنیِ رقیق و رایجِ آن سخن می‌گوییم که کوتاه‌مدّت و محسوس است)، بلکه گاه برخی امور، کارکرد دارند و نتیجه‌بخش هستند، امّا از هیچ واقعیّتی حکایت نمی‌کنند. در مقابل، هرآنچه که حقّ است، به‌حتم، نافع نیز هست. پاره‌ای تعلّقاتِ معنوی نیز که موهوم و باطل هستند، می‌توانند در کوتاه‌مدّت و به‌طورِ سطحی و غافلانه، مؤثّر و مفید باشند و انسان را به خود مشغول دارند و نیازهای باطنی را برآورند، امّا این وضع، دوام و ماندگاری ندارند و اگر هم داشته باشند، سعادتِ اخروی را به‌دنبال نخواهند داشت.

[۴]. پس در تمدّنِ غربی، افزون‌بر این‌که چون دین، ممکن است متعلَّق و موضوعِ انتخابِ فرهنگیِ برخی از انسان‌ها باشد، محترم پذیرفته می‌شود، ازاین‌جهت نیز که برآورندۀ نیازهای باطنی و خواسته‌های معنویِ انسان است، نمی‌توان آن را حذف کرد. البتّه تمدّنِ غربی هیچ اصراری ندارد که وقتی از دین سخن می‌گوید، آن‌را به ادیانِ الهی محدود سازد و دین‌های بشرساخته و عرفان‌های باطل را از دایرۀ دین خارج گرداند، بلکه با گشاده‌دستی، هر امری را که انسان را به‌سوی هر معنا و معنویّتی سوق می‌دهد و تمایلاتِ دینیِ انسان را برآورده سازد، دین می‌انگارد.

[۵]. روشن است که در چنین فضایی، دین از قداست و حرمتی برخوردار نخواهد بود و آن تصوّری که ما از دین داریم، غربیان ندارند و آنها دین را همانندِ سایر انتخاب‌های فرهنگیِ خویش می‌شمارند. این‌که فرد، فلان روزنامه را می‌خواند یا به فیلم‌هایی که در فلان گونۀ سینمایی ساخته می‌شوند علاقه دارند، یا به سبکِ خاصی از موسیقی تمایل دارند و … همگی انتخاب‌هایی هستند همانندِ انتخابِ دین. هیچ‌یک از این انتخاب‌ها، زندگیِ انسان را هویّت و معنای اساسی نمی‌بخشند و همۀ ساحات و شؤونِ آن را رنگ‌آمیزی نمی‌کنند، بلکه تنها بر یک گزینشِ محدود و تنگ‌دامنه دلالت دارند که شخصی و نسبی است. در فرهنگ و تفکّرِ غربی، دین نیز چنین موقعیّتِ رقیق و ضعیفی دارد و این اندازه، کم‌مایه و سبک انگاشته می‌شود. حال‌آن‌که در فرهنگ و تفکّرِ ما، هیچ عرصه و صحنه‌ای از زندگیِ روزمرّه نیست که در آن، جای پای دین در میان نباشد و ما بر این باور هستیم که دین، تعیین‌کنندۀ نهایی و مطلق است. دین، نه‌فقط یک انتخابِ فرهنگیِ ساده و پیش‌پاافتاده در میانِ انتخاب‌های فرهنگیِ دیگر نیست، بلکه این دین است که به تمامِ انتخاب‌های فرهنگیِ ما، جهت و هویّت می‌بخشد و ما را از دیگران، متمایز می‌کند.

[۶]. برای این‌که تفاوتِ منزلتِ دین در دو فرهنگِ اسلامی و فرهنگِ غربی بیشتر مشخّص شود، می‌توانیم به برخی از واقعیّت‌های قدسیِ جامعۀ خودمان اشاره کنیم. انقلابِ اسلامی به‌عنوانِ یکی از بزرگ‌ترین و مردمی‌ترین انقلاب‌های اجتماعیِ معاصر، در درجۀ اوّل و بیش از هر چیز، یک انقلابِ «دینی» بود و این صفتِ «دینی» بودن که به همۀ لایه‌ها و عرصه‌های آن، معنای خاص می‌بخشید. در طولِ سالِ پنجاه‌و‌هفت که توده‌های مردم به خیابان آمدند و در برابرِ ارتشِ حکومتِ پهلوی ایستادند و از هیچ خطری نهراسیدند، تمامِ دعاوی و دغدغه‌های آنها، اسلام بود که در «حکومتِ اسلامی» خلاصه شده بود. آری، سخن از آزادی و استقلال و عدالت و … نیز بود، امّا هیچ‌یک از این آرمان‌ها، در عرضِ اسلام قرار نداشت و این‌گونه نبود که مردم، این آرمان‌ها را فارغ از اسلام و در کنارِ اسلام بخواهند، بلکه آنها همه‌چیز را با روایتِ اسلامی و در چارچوبِ اسلام طلب می‌کردند. در غیرِ این‌صورت، جامعۀ ایران در آن ابعادِ بسیار گسترده، هرگز بسیج نمی‌شد و تهدیدهای آنچنانی را به جان نمی‌خرید. ازطرف‌دیگر، کسی‌که توانست تمامِ مردم را در یک صف قرار دهد و همچون روحِ کلّی، بر دل و ضمیرِ همۀ آنها حاکم باشد، یک «مرجعِ تقلید» بود. این‌همه، جز آن است که اقتدار و عظمتِ دینی را در جامعۀ ایران نمایان می‌کند؟! در دورۀ پس از انقلاب و در جریانِ دفاعِ مقدّس نیز، باز دین به بازیگر و صحنه‌گردانِ اصلی تبدیل شد و همۀ نیروهای اجتماعی را در امتدادِ جنگ، بسیج کرد و یکپارچه و منسجم ساخت. این جنگ در طولِ هشت سال، هیچ‌گاه از ظاهر و باطنِ دینی، تهی نگشت، بلکه بدون‌شک، هیچ عاملی هم‌وزن و هم‌ترازِ دین، در آن نقش‌آفرینی نکرد. این روند در دهه‌های اخیر نیز مشاهده‌شدنی است، چنان‌که فتنۀ پیچیدۀ سالِ هشتادوهشت که خاموش نمی‌شد، به‌واسطۀ اهانت به حسین‌بن‌علی(ع) خشم و طغیانِ توده‌های مردم را برانگیخت و آنها را به جانِ فتنه انداخت. این نیز یعنی جوهره و هستۀ مرکزیِ فرهنگ در جامعۀ ایران – که در بزنگاه‌ها و بحران‌های بزرگ جلوه‌گر می‌شود و قدرت تعیین‌کنندگی دارد – دین است.

[۷]. در غرب، دین قادر نیست توده‌های مردم را بسیج کند و به معرکه آورد. دین، سده‌هاست که قدرتِ برانگیختگی و جذابیّتِ خود را در مغرب‌‌زمین از دست داده است و جز در حاشیۀ زندگی شخصیِ برخی از افراد، موقعیّت و منزلتی ندارد و اگر پاپ، فراخوان بدهد و از مردم برای انجامِ کاری دعوت کند، آب از آب تکان نخواهد خورد و هیچ اتّفاقی رخ نخواهد داد. دین در غرب، یک تفنّن و تفریح است، یک سرگرمیِ مفید که از بودنش، گریزی نیست. حتّی باورهای متدیّنان نیز، آنچنان استوار نیست و اگر هم در پاره‌ای موارد، سخت و آهنین باشند، نمودِ عملی و عینی ندارند و از پستوی ذهن و دلِ افراد، فراتر نمی‌ورند. هر اندازه در اینجا، دین یک امرِ جدّی و سرنوشت‌ساز است، در آنجا، فرعی و حاشیه‌نشین است و وجودش احساس نمی‌شود. به صدا درآمدنِ زنگِ ناقوسِ کلیساها در غرب نباید ما را بفریبد که دین در غرب، زنده است؛ این دست‌وپازدن‌ها، عادت‌هایی هستند که به چشم نمی‌آیند و احساس نمی‌شوند. این، فرجامِ تلخِ دین در تجربۀ تاریخیِ عالمِ تجدُّد است که از رنسانس آغاز شد و به این نقطه رسیده است. موجِ تجدُّد، دین را در غرب میراند و جز تابلویی از آن بر روی دیوار، چیزی باقی نگذاشته است.

[۸]. غرب، میانِ دین و همۀ «دیگری‌ها»، دین را کنار زد و آن دیگری را انتخاب کرد؛ چه دین و علم، چه دین و عقل، چه دین و پیشرفت، چه دین و آزادی. البتّه این دوگانه‌های متضاد، در غرب شکل گرفتند و تنها انسانِ غربی بود که بر سرِ این دو راهی‌ها قرار گرفت و مجبور به انتخابِ یکی شد. میانِ دین و آزادی نیز، ترجیح با آزادی بود؛ هیچ امری نباید فارغ از اراده و خواستِ خودِ انسان، بر او حکومت کند. انسان، موجوی خودمختار است و هیچ قدرتی نباید خود را قیّمِ او بداند و توقعِ اطاعت داشته باشد. اصل بر آزادی است و آزادی یعنی در جهانِ انتخاب‌های انسان، هیچ مزاحم و مانعِ بیرونی وجود نداشته باشد و هیچ قیدوبندی، انسان را از تحقّقِ خواسته‌هایش بازندارد. البتّه ضرورتِ زندگیِ مدنیِ انسان، تنها شرطی است که به‌ناچار، بر میلِ او حکومت می‌کند و انسان باید بپذیرد که اگر آزادی‌هایش به آزادی‌های دیگران محدود نشود، هرج‌ومرج پدید خواهد آمد و تمامِ حقوق و آزادی‌ها در جامعه، از دست خواهند رفت، پس برای صیانت از آزادی، باید آزادی را با آزادی، محدود کرد. هیچ امری در غرب، همچون آزادی، ستوده نشده است؛ سراسرِ تاریخِ غربِ تجدُّدی، سرشار طرفداری از آزادی و تلاش برای اقامۀ استدلال به‌نفعِ آن است. این وضع، جز در انسان‌مداریِ تمدّنِ غربی ریشه ندارد؛ هنگامی‌که انسان، مرکز و مدارِ هستی فرض شد، خواسته‌ها و امیالش نیز اصالت می‌یابند و نباید در برابرِ آنها، مانعی وجود داشته باشد. این‌گونه است که زندگی برای انسانی که تنها، میلِ خود را طلب و تبعیّت می‌کند، لذّت‌بخش می‌شود. پس باید آزادی را از آن جهت که این مسیر را هموار می‌سازد، ستود و بر صدر نشاند؛ حتّی اگر آزادی، به دستاویزی برای اهانت به پیامبرِ خدا تبدیل شود! در اینجا نیز به آزادی استناد می‌شود و اهانت، توجیه می‌گردد! این مواضع، نتیجۀ منطقیِ روایتِ سکولار و حیوانی از آزادی است که در آن، اندک جایی برای وجدانِ اخلاقی و فطرتِ الهی و انسان، در نظر گرفته نشده است.