«پاسخهای همچنان بیپرسش در علوم انسانی»!!!
یادداشتی از دکتر سیدحسین فخرزارع عضو هیأت علمی گروه فرهنگپژوهی پژوهشگاه
یکی از محصولات تحولات چند قرن اخیر که در پروسه گذر از دنیای سنتی به مدرن رخ داده، تفاوت در برداشتهای از علم میباشد که مبتنی بر دستگاه فلسفی- معرفتی خاص سامان یافته است که شاید بتوان گفت این فرایند و برایند با توجه به نیازها و شرایط اجتماعی ویژه غرب، موفقیتهای چشمگیری را هم با خود به همراه داشته است.
در این میان برخی علوم همچون جامعه شناسی، روانشناسی، علوم سیاسی، اقتصاد و … حامل نقش بسیار سرنوشتساز و اساسیتر بودند که پاسخهای مناسبی برای حل اکثر پرسشها و دغدغههای پیش رو در جامعه غرب قلمداد میشدند و با کامیابیهای چشمگیری که داشتند، با اقبال گستردهای از سوی اندیشمندان و روشنفکران مواجه گردید. این اقبال همهجانبه، تلاش مضاعف دانشمندان در این حوزهها را افزون ساخت و مطالبات جامعه را نیز از آنان بیشتر کرد.
دستاوردهای موفقیت آمیز این دسته از دانشها به مثابه نسخههای التیام بخش بر زخمهایی بود که بر اثر چالشهای پیش از خود بر پیکره جامعه تحمیل شده بود، لکن این تلاشها و تأملات پر نفوذ علمی، خود با خطایی ژرف روبرو شد؛ و آن، زمانی بود که مشابهتسازی و تشبیهگرایی همهجانبهای میان مسائل و پدیدههای انسانی با رویدادهای طبیعی به وجود آمد و دستاوردهای این علوم به مثابه اخذ تکنولوژیکی تلقی گردید.
وجود چنین خطاها و بحرانهای مختلف در ساحت اندیشه و بالمآل در ترسیم حل معضلات جامعه، حاکی از آن بوده و هست که قیاس یافتههای این علم به جهت زمینهمند بودنش با علوم طبیعی غیرزمینهمند، نه تنها به حل مشکلی نخواهد انجامید، بلکه خود، سبدی از معضلات را فراروی اندیشه اندیشهگران خواهد نهاد. به ویژه زمانی که این روند با گرتهبرداریهای بیمحابا در جوامع دیگری از جمله جامعه ما روبرو شد مشکل مضاعف تئوریک و متدلوژیکی را آفرید.
لذا این دانشها در برخی جوامع دیگر از جمله کشور ما با چند چالش اساسی مواجه بود:
– یکی آن که علوم مزبور پاسخی بود برای سوالاتی که بر اثر تحولات دنیای مدرن و متکی بر دستگاه فلسفی، معرفتی خاص به وجود آمده بود؛ که این پاسخ برای بسیاری از سوالات پدید آمده در جوامع دیگر از جمله ایران پاسخ مناسبی نبود و برخی دانشهای موجود هم، پاسخ به سوالاتی نیست که وجود دارد؛
– دیگر اینکه عینیتهای مورد بررسی این علوم به جهت خصلت زمینهمندیاش در شرایط مختلف اجتماعی از نظر کیفیت و ساختار با آنچه در جامعه ما وجود دارد، متفاوت است؛
– سوّم آن که به خاطر مشابهتسازی پدیدههای انسانی با پدیدههای طبیعی، مشکل اساسی متدلوژیکی به وجود آمد که تعدد و جامعیت نسبی روشهای پیشین را در محاق برد و خود نیز در گرداب تحیّر باقی ماند.
وجود این چالشهای فرارو، حتی نتوانست بیان و بنان برخی تولیدکنندگان و نیز مصرفکنندگان جدّی این دانشها را در کام و نیام نگه دارد و به مرور زمان انتقادهای جدّی و اساسی بر آن وارد ساختند.
لذا مضاف بر آنچه انجام شده، هماکنون دانشهای موجود در مجامع علمی و آکادمیک ایران با چنین خلأهایی مواجه است که همت و حمّیت فرهیختگان را در حل بحرانهای موجود آن میطلبد.
مسلما بسترها و زمینههای مناسب تحول مبانی نظریِ معرفتشناختی، انسانشناختی و هستیشناختی، در شکلگیری، ساخت و استواری این دانشها را اگر نگوییم به عنوان علّت تامّه قلمداد میشود، نباید از تأثیر چشمگیر آن غافل شد. کشورهای جهان سوم بدون توجه به چنین بسترها و دگرگونیها، این دانش را اخذ کرده و با ولعی تمام آن را برای حل مشکلات جامعه خود، آن هم در متدلوژی خاص به کار بست و شوربختانهتر اینکه حتی برخی متعهدان با طرح تولید دانش بومی یا دگروارگی دانش، همان محصول به وجود آمده از بستر فلسفی خاص را بدون توجه به نیازها و سوالات اصلی جامعه خود به عنوان پایه و اساس قرار داده و شالودهها، قواعد و ضوابط فرعیتر را بر آن بنا میسازند.
لذا چند دغدغه اصلی در این میان وجود دارد:
- سوالهای بنیادی و واقعی جامعه علمی ما چیست؟
- دانشهای موجود در پی پاسخ به کدامین سوالهای اساسی جامعه طراحی شدهاند؟
- پاسخ به این سوالها، بر کدامین اصول فکری و مبنای فلسفی استوار است؟
- در کاربست مبانی فلسفی، برای پاسخ به دغدغهها و واقعیتهای اجتماعی متناسب با فرهنگ اسلامی-ایرانی، چه روشهای کمی و کیفی را باید به کار گرفت؟
البته در سالهای اخیر به خاطر پرهیز از تقلیلگرایی و تحویلانگاری در پژوهشها و مطالعات، توجه مراکز علمی کشور به مطالعات تئوریک و متدلوژیک میانرشتهای معطوف شده که البته بخشی از این آسیب را فروکاسته است لکن به رغم این تلاشها، باز هم همچنان این سوالات بیپاسخ ماندهاند.