معیارانگاری انسان در مقام طبقه‌بندی علوم

معیارانگاری انسان در مقام طبقه‌بندی علوم
نوشتاری از دکتر مهدی جمشیدی، عضوهیأت علمی گروه فرهنگ پژوهی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشۀ‌اسلامی

[۱]. طبقه‌بندیِ علوم به «علومِ‌طبیعی» و «علومِ‌انسانی»، «صوری» و «منطقی» است، نه «ارزشی» و «ایدئولوژیک»

طبقه‌بندیِ علوم به «علومِ‌طبیعی» و «علومِ‌انسانی»، طبقه‌بندیِ «ارزشی» و «ایدئولوژیک» نیست که بتوان آن‌را متّصف به صفاتِ «دینی» یا «سکولار» کرد، بلکه طبقه‌بندیِ «صوری» و «منطقی» است. ازاین‌رو، حداکثر می‌توان به آن از جهتِ منطقی، اِشکال وارد کرد. برخی از وجودِ لفظِ «انسان» در تعبیرِ علومِ‌انسانی، گمان می‌بَرند که این تفکیک و تمایز، ریشه‌های اومانیستی دارد و شکل‌گیریِ علومِ‌انسانی و استقلال‌یافتنِ آن به‌عنوانِ دسته‌ای و شاخه‌ای از علوم، برخاسته از رویکردِ اومانیستی است، امّا مطالعه تاریخِ تحوّلاتِ طبقه‌بندیِ علوم در غرب، این گمانه را تأیید نمی‌کند. به‌قطع، رنسانس و تجدُّد در غرب، به رویکردِ فلسفیِ اومانیستی، متّصل است و اومانیسم، بنیادی‌ترین ریشه و منشأ ایدئولوژی‌های غربی است، امّا از این واقعیّت نمی‌توان نتیجه گرفت که هرآنچه در غرب رخ داده و ایجاد شده، از متنِ رویکردِ اومانیستی برخاسته است. این مدّعا که طبقه‌بندیِ علوم به «علومِ‌طبیعی» و «علومِ‌انسانی»، «صوری» و «منطقی» است، نه «ارزشی» و «ایدئولوژیک»، محتاجِ بیانِ پاره‌ای مقدّمات و دلایل است که در اینجا به‌اجمال، به آنها اشاره می‌شود.

[۲]. شکل‌گیریِ علومِ‌انسانی، از متنِ آگاهی‌های هستی‌شناختی درباره تفاوت‌های میانِ «طبیعت» و «فرهنگ» جوشید

شکل‌گیریِ علومِ‌انسانی در طبقه‌بندیِ علوم در میانِ متفکّرانِ غربی، از متنِ تنبّهات و آگاهی‌های هستی‌شناختی درباره تفاوت‌های میانِ «مادّه / معنا»، «جسم / روح»، «طبیعت / فرهنگ»، «شئ / انسان» و … جوشید. در ابتدا و بیش از دیگران، متفکّرانِ ذهن‌گرای آلمانی دریافتند که برخلافِ «جهانِ طبیعی»، «جهانِ انسانی»، سرشار از «معنا» و «نیّت» و «انگیزه» و «ارزش» است، و ازاین‌رو، علومِ مربوط به انسان را «علومِ روحی»، «علومِ ارزشی»، «علومِ فرهنگی»، «علومِ تاریخی» و «علومِ‌انسانی» خواندند، که البتّه درنهایت، اصطلاحِ «علومِ‌انسانی» شایع گشت. پس از درکِ تمایزِ هستی‌شناختی میانِ اشیای طبیعی و انسان، بحث‌ها و مناقشاتِ متعدّد و عمیقی میانِ صاحب‌نظران و فیلسوفان در زمینه «تفاوتِ روش‌شناختی» میانِ علومِ طبیعی و علومِ‌انسانی پدید آمد و روشِ تفسیری (تأویلی) برای مطالعه جهانِ انسانی پیشنهاد شد. به‌این‌ترتیب، متفکّرانِ آلمانی موفق شدند که به علومِ‌انسانی، شأنیّت و منزلتِ مستقل ببخشند و آن‌ها را از سیطره هستی‌شناختی و روش‌شناختیِ علومِ طبیعی رها سازند. بنابراین، شکل‌گیریِ علومِ‌انسانی به‌عنوانِ طبقه‌ای از علوم در عالَمِ غربی، ارتباطی با اومانیسم ندارد، هرچند این نظر، بدان معنی نیست که رشته‌های مختلفِ علومِ‌انسانی، متّکی بر اومانیسم نیستند. علومِ‌انسانیِ‌غربی، ماهیّتِ اومانیستی دارد و مدخلیّت و فاعلیّتِ تشریعی خدای‌متعال را در زندگیِ انسان، معتبر و به حقّ نمی‌شمارد، بلکه خواسته‌ها و تمایلاتِ فردی و جمعیِ انسان را جایگزینِ آن می‌کند. این نوع انسان‌مرکزانگاری یا اصالتِ انسان در مقامِ تدبیر و تشریع، آشکارا دلالت بر اومانیسم دارد.

[۳]. حکمتِ عملی، از حالِ «کُنشِ ما» آگاهی دهد، و حکمتِ نظری، از حالِ «هستیِ اشیا»

ازاین‌گذشته، در سنّتِ فلسفیِ پُرمایه و متقنِ ما نیز، تفکیکِ علوم و معارف به «حکمتِ نظری» و «حکمتِ عملی»، بر مبنای انسان صورت گرفته است؛ به‌گونه‌ای‌که در حکمتِ نظری، به هستی‌های مستقل از اراده و آگاهیِ انسان پرداخته می‌شود، و در حکمتِ عملی، به هستی‌هایی که معلولِ اراده و آگاهیِ انسان هستند. فارابی، ابن‌سینا، خواجه‌نصیر، ملاصدرا و … همگی این تفکیک را پذیرفته و مبنای طبقه‌بندیِ علوم قرار داده‌اند. گفته شده در هر علمی از حالِ وجودی آگاهی جویند و وجودها دو گونه است: یکی آن است که هستیِ وی به فعلِ ما وابسته است و یکی آن است که هستیِ وی، به فعلِ ما وابسته نیست. مثالِ وجودِ نخست، کردارهای ما، و مثالِ وجودِ دوّم، زمین و آسمان و حیوان و نبات است. پس علم‌های حکمت دو گونه‌اند: گونه‌ای آن است که از حالِ کُنشِ ما آگاهی دهد و این را علمِ عملی خوانند؛ زیرا فایدۀ وی آن است که خواهیم دانست که باید چه کنیم تا کارِ آخرت‌مان، بسامان گردد، و دیگر آن است که از حالِ هستیِ اشیا، ما را آگاهی دهد و این را علمِ نظری خوانند (ح‌س‌ی‌ن‌ب‌ن‌ع‌ب‌دال‌ل‌ه اب‌ن‌س‌ی‌ن‌ا، دانشنامۀ عَلایی، ج ۲: الهیّات، ص ۱-۲). به‌بیان‌دیگر، چون علمِ «حکمت»، دانستنِ همۀ چیزهاست چنان‌که هست، پس به اعتبارِ انقسامِ «موجودات»، منقسم شود به حسبِ آنِ اقسام. و موجودات دو قسم‌اند: یکی آنچه که وجودِ آن، موقوف بر حرکاتِ ارادیِ انسان نباشد، و دیگری آنچه که وجودِ آن، منوط به تصرّف و تدبیرِ انسان باشد. پس علمِ به موجودات نیز، دو قِسم است: یکی علم به قِسمِ اوّل که آن را «حکمتِ نظری» خوانند، و دیگری علم به قِسمِ دوّم که آن را «حکمتِ عملی» خوانند (خواجه‌نصیرالدین طوسی، اخلاقِ ناصری، ص ۳۸).

پس علومِ‌انسانی، محصولِ رهیافتِ موضوع‌محور در طبقه‌بندیِ علوم است و علومِ‌انسانی، مجموعه علومی هستند که به انسان و جهانِ انسانی، از منظرِ خاص می‌نگرند. به‌عبارت‌دیگر، چنانچه هستی‌ها تقسیم شوند، به‌ناچار باید هستی‌های انسانی را از هستی‌های طبیعی تفکیک کرد، چراکه نحوه وجودِ این دو با یکدیگر، تفاوت‌های چشم‌گیری دارند.

[۴]. اختلافِ علوم، به‌سببِ «موضوعاتِ» آنهاست

همچنین متفکّرانِ مسلمان، موضوع را مایۀ تمایزِ علوم دانسته‌اند. اینان گفته‌اند علوم، دارای سه عنصرِ مبادی و موضوعات و مسائل هستند. مبادی، مقدّماتی هستند که براساسِ آنها، استدلال‌های علم اقامه می‌شود و خودِ این مقدّمات، در علم اثبات نمی‌شوند، و عدم‌اثباتِ این مقولات در علم، یا به‌خاطرِ وضوحِ آنهاست یا به‌خاطرِ جلالتِ شأنِ آنهاست. موضوعات، اموری هستند که علم از احوالِ منسوب به آنها، و از عوارضِ ذاتیِ آنها بحث می‌کند. مسائل نیز، قضایایی هستند که محمولاتِ آنها برای موضوعِ علم یا برای انواعِ آن یا برای عوارضِ آن، عوارضِ ذاتی هستند (ابوعلی‌حسین‌بن‌عبدالله‌بن‌سینا، برهانِ شفا، ترجمه مهدی قوام‌صفری، ص ۱۹۴). اختلافِ علوم، به‌سببِ موضوعاتِ آنهاست. اختلافِ موضوعاتِ علوم نیز یا به‌صورتِ اطلاق و بدونِ تداخل در یکدیگر است، یا همراهِ با تداخل. صورتِ دوّم، خود دو نوع است: یا یکی از دو موضوع، أعمّ است و دیگری أخص، یا دو موضوع، دارای وجهِ اشتراک و تباین هستند، مانندِ علمِ طب و علمِ اخلاق است که یکی به مطالعه بدنِ انسان اختصاص دارد و دیگری به مطالعه نفسِ ناطقۀ انسان و قوای عملیِ او (همان، ص ۲۰۶-۲۰۷). به‌عبارت‌دیگر، اختلافِ علومی که در موضوعِ واحد، اتّفاق دارند، بر دو وجه است: یا یکی از دو علم، موضوع را علی‌الاطلاق، مدنظر دارد و دیگری موضوع را فقط از یک‌جهت، بررسی می‌کند، یا هریک از دو علم، موضوعِ علم را از جهتی غیر از جهتی که علمِ دیگر در موضوع نظر دارد، موردِ بحث قرار می‌دهد (همان، ص ۲۱۵).

[۵]. مطهری نیز، تصوّرِ «موضوع‌محور» از علومِ‌انسانی دارد

مطهری در یکی از نوشته‌های خود تصریح می‌کند که عُلمای اسلام در طولِ هزاروچندصد سال، به شاخه‌های مختلفِ علوم، ازجمله «علوم‌ِانسانی» خدمت کرده‌اند (مرتضی مطهری؛ بررسیِ اجمالیِ نهضت‌های اسلامی در صدساله اخیر؛ ص ۷۷). ازاین‌رو، می‌توان گفت وی تصوّرِ «موضوع‌محور» از علومِ‌انسانی دارد و براین‌باور است که علومِ‌انسانی، آن دسته از علوم هستند که به جهاتِ روحی و معنویِ انسان می‌پردازند؛ چراکه در غیراین‌صورت، او هرگز نمی‌توانست علومِ‌انسانی را به علمای اسلام، آن هم در دوره تاریخیِ گسترده هزاروچندصد سال نسبت بدهد و مدّعی شود که علمای اسلام در شاخه‌های مختلفِ این علوم، فعالیّتِ نظری داشته‌اند و همچنین لازمه سخنِ وی این است که کار در زمینه علومِ‌انسانی، متوقّف بر «آگاهی» و «تنبّه» به آن به‌مثابهِ یک حوزه علمی نیست. بنابراین، پاره‌ای از تولیداتِ معرفتیِ علمای مسلمان در این دوره تاریخی، جز علومِ‌انسانی بوده است، هرچند در این دوره، علومِ‌انسانی به شکلِ اخیر، صورت‌بندی نشده و عنوانِ علومِ‌انسانی نیز به آنها اطلاق نمی‌شود. پس مساله مهم این است که آنها کُنشِ انسان را به‌مثابهِ «موضوع» برگُزیدند.