فلسفۀ فرهنگ در لایۀ نهفتۀ نظریۀ فرهنگیِ آیتالله خامنهای
نوشتاری از مهدی جمشیدی، عضو هیأت علمی گروه فرهنگ پژوهی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی در راستای همایش ملی فلسفه فرهنگ
[یکم]. نباید توقع داشت که آیتالله خامنهای به زبان اصطلاحات فلسفی و بهصورت صریح، دربارۀ فلسفۀ فرهنگ سخن بگوید و اگر چنین نبود، حضور فلسفۀ فرهنگ را در تفکّر ایشان منتفی دانست. مواجهۀ صحیح و صواب این است که ریشهها و سرچشمههای فلسفیِ گفتارهای فرهنگی ایشان کشف شود و به این واسطه، مشخص شود که ایشان در این زمینه، چه رویکردی دارد. گفتارهای فرهنگی ایشان، اگر در یک هندسه و چیدمان منطقی قرار بگیرند و مفصلبندی بشوند، بهحتم اندیشۀ فرهنگی و حتی نظریۀ فرهنگی هستند؛ چنانکه در کتاب «اندیشۀ فرهنگیِ آیتالله خامنهای»، آن گفتارها در این مسیر و مدار قرار گرفتند و در نهایت، یک رهیافت در حوزۀ نظریۀ اسلامیِ فرهنگی شکل گرفت. اما کار در زمینۀ فلسفۀ فرهنگ، دشوار است؛ چون باید گفتارهای فرهنگی ایشان را از لحاظ نظری، به عقب سوق داد و مبادیِ فلسفی را یافت. ایشان به سبب اینکه در جایگاه رهبری جامعۀ اسلامی قرار دارد، همواره میکوشد اندیشه را به سوی میدان و عمل و عین سوق بدهد و گفتارش جنبۀ سیاستی بیاید. ازاینرو، تبدیل گفتار به اندیشۀ فرهنگی و سیاست فرهنگی، آسانتر از تبدیل آن به فلسفۀ فرهنگ است. بااینحال، ایشان نه گرفتار عملزدگی و گسستگی از بنیان فکری میشود و نه در دام انتزاعیاندیشی و مبادیبسندگی میافتد. نه طراحیهای فرهنگیِ فاقد ریشههای فلسفی، کارساز و نافع هستند و نه تأمّلات نظریِ محض و دورافتاده از عینیّت اجتماعی. ایشان میان حکومت و حکمت، جمع واقعی برقرار کرده و یک حاکمِ حکیم است؛ چنانکه «فلسفی» میاندیشد و «سیاستی» سخن میگوید. این همان نقطۀ تعادلی است که باید به آن دست یافت.
[دوم]. برای فهم بهتر آنچه که بیان شد، باید اندکی دربارۀ فلسفۀ فرهنگ توضیح داد. فلسفۀ فرهنگ، شاخهای از فلسفۀ مضاف است که معطوف به امر است. فرهنگ، امر است؛ به این معنی که یک واقعیّت و هستی است که در جهان اجتماعی، استقرار دارد. جهان اجتماعی، خواهناخواه، آغشته به فرهنگ است و درونمایۀ آن را مجموعهای از ارزشهای هنجارشده تشکیل میدهد. پس فرهنگ، لایهای از واقعیّت اجتماعی است و از نظر هستیشناسیِ اجتماعی، ماهیّت ساختاری دارد. فلسفۀ فرهنگ، به سلسلهای از پرسشهای بنیادین پاسخ میدهد که در حکم اصولموضوعۀ علم فرهنگ یا نظریۀ فرهنگی هستند؛ همچنانکه هر فلسفۀ مضافی، مقدّم بر علم است و پیشفرضهای آن علم را تدارک میکند. البته فلسفۀ فرهنگ، هویّت مستقل از علم فرهنگ نیز دارد و اینگونه نیست که بتوان آن را به فلسفۀ علمِ فرهنگ تقلیل داد، اما در عین حال، برخی پرسشهای فلسفی دربارۀ فرهنگ وجود دارند که علم اجتماعی، قادر به پاسخگویی به آنها نیست. این پرسشها در فلسفۀ فرهنگ مطرح میشوند و آنگاه، علم فرهنگ میتواند از این پاسخها به عنوان اصولموضوعۀ خویش استفاده کند. پس مسألههای فلسفۀ فرهنگ، در حکم اصولموضوعۀ علم فرهنگ هستند. برایناساس، معقول نیست که ایشان در گفتارهایش بهصورت آشکار و گسترده به حوزۀ معرفتیای که اینچنین خصوصیّاتی دارد بپردازد.
[سوم]. بهطور خاص، در موقعیّتهایی که آیتالله خامنهای در معرض نقد نظریههای فرهنگیِ برآمده از لیبرالدموکراسی قرار میگیرد، بیش از همیشه، حضور ریشهها و خاستگاههای فلسفی در اندیشهاش نمایان میشود. در این لحظهها و برهههاست که ایشان باید برای ابطال رویکرد معارض، به سراغ «بنیانها» برود و نشان بدهد که منطق فرهنگیِ اسلامی- انقلابی، چه ماهیّت و دلالت متفاوتی نسبت به علوم انسانیِ تجدّدی دارد. این موقعیّت، متضمّن اشارههایی به «مبادیِ فلسفی» است تا تمایزها و تفاوتهای اساسی، روشن شوند. از جمله اینکه ایشان گاهی به نظریۀ مادیّت اخلاقی (یا مادّیّت در حوزۀ جهانبینی و سبک زندگی) اشاره میکند تا نشان بدهد که فرهنگِ تجدّدی، بهشدّت اینجهانی و بدنمحور است و به فراتر از حیات زیستی و حیوانی نمیاندیشد. فلسفۀ زندگی در عالَم تجدّد، خوشباشی و لذّت و اباحهگری است و اینهمه، دلالت بر مادّیّت اخلاقی دارد. فرهنگ تجدّدی، تجلّی نفسانیّت جمعی در این عالَم تاریخی است و به چیزی جز خویشتن مادّی و اینجهانی دعوت نمیکند. روشن است که بحث در این باره، کار علم اجتماعی نیست، بلکه فلسفۀ فرهنگ باید به میدان بیاید و دربارۀ معنا و غایت زندگی، قضاوت کند. فردگرایی نیز که جوهرۀ لیبرالیسم است، به حوزۀ انسانشناسیِ فلسفی مربوط است که با فلسفۀ فرهنگ، تلاقی و اتصال دارد. فلسفۀ فرهنگ، در آنجا که وارد مطالعۀ نسبت انسان و فرهنگ میشود و میخواهد این مسأله از لحاظ وجودی ( یعنی عاملیّت و ساختار) و از لحاظ ارزشی (فردگرایی و جمعگرایی) مطالعه کند، باید در این باره موضعگیری نماید. چنین مطالعهای، ذات فلسفی دارد.