به گزارش اداره روابط عمومی و اطلاع رسانی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، انقلاب اسلامی در گرو یک دین انقلابی بود تا بتواند جامعه را به سمت یک انقلاب دینی هدایت کند. یکی از مبانی انقلاب این بود که دین متضمن یک تئوری در باب انقلاب است. من معتقد هستم که مسأله اصلی ما در انقلاب اسلامی نه مذهب، بلکه پایاندادن به بحران بیعدالتی، بحران فاصله و شکافهای عمیق طبقاتی بود که انقلاب اسلامی قرار بود از طریق مذهب به این فاصلهها پایان بدهد و از طریق اقامه دین بیعدالتیها را ترمیم کند. اما اتفاقی که بعد از انقلاب افتاد این بود که هر دو جناح فعال در درون حاکمیت و نظام سیاسی از این علت و علل وقوع انقلاب در ایران غفلت کردند. اینها گزیدهای از گفتگوی اختصاصی «فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی» با دکتر عبدالوهاب فراتی عضو هیات علمی گروه سیاست پژوهشکده نظامهای اسلامی پژوهشگاه است. آنچه در پی میآید، مشروح این گفتگوست.
* مبانی نظری جامعهشناسی انقلاب اسلامی را تبیین بفرمایید؟ آیا انقلاب اسلامی مدل جامعهشناسی مشخصی را ابداع کرد یا مدل تقلیدی را دنبال میکند؟
شاید کمتر اثری یا تحقیقی از این زاویه به این موضوع پرداخته باشد اما من نکاتی به ذهنم میرسد عرض میکنم. ضرورت دارد تا زمانی که انقلاب اسلامی پا برجا است و در حال رشدکردن و به بار نشستن است بتوانیم مبانی جامعهشناختی این انقلاب را مورد توجه قرار دهیم، همچنان که لازم است به سایر مدلولات انقلاب اسلامی ایران مثل مدلولات معرفتی، کلامی، اخلاقی انقلاب هم اشاره کنیم اما در این اختصار به برخی از این مبانی میپردازم. اولین نکته که در بحث مبانی میشود مطرح کرد یا به عبارتی اولین نکتهای که در انقلاب اسلامی دیده میشود، فرض خود انقلاب است. درواقع انقلاب اسلامی در گرو یک دین انقلابی بود تا بتواند جامعه را به سمت یک انقلاب دینی هدایت بکند، به عبارت دیگر یکی از مبانی انقلاب اسلامی، این باور بود که دین متضمن یک تئوری در باب انقلاب و یک تئوری از درون آموزهها و گزارههای دینی میشود به دست آورد و براساس آن تئوری دست به یک اعتراض عمومی و جامعی به نام انقلاب زد، طبیعتاً قرائتهای سنتی و فرهنگی که از تشیع در قبل از انقلاب میشد حاوی چنین تئوری در باب تحول بزرگی به نام انقلاب نبود و تفسیری از مذهب در ایران به پیروزی رسید و خالق یک انقلاب بزرگ در تاریخ معاصر شد که پذیرفته بود دین متضمن یک تئوری در باب انقلاب است.
این را هم اضافه بکنم که یکی از مجادلات مهم بین ایدئولوگهای مذهبی و مارکسیست در زمان پهلوی دوم مطرح میشد این بود که همواره مارکسیستها مذهبیها را متهم میکردند که تشیّع واجد یک تئوری در باب انقلاب نیست و یک مذهب نمیتواند عهدهدار تحول بزرگی در باب دگرگونیهای سیاسی و اجتماعی بشود. خوب آنها به رسالههای عملیه نگاه میکردند یا به منابع حدیثی نگاه میکردند که ناتوان از تولید یک ایدئولوژی در باب یک انقلاب بود، طبیعتاً نیروهای مذهبی در اولین گام و اولین مواجهه میبایست این را اثبات میکردند که مذهب هم واجد یک تئوری در باب انقلاب است و این تنها مارکسیست نیست که میتواند در باب انقلاب حرفی یا سخنی داشته باشد و الآن فکر میکنم شاید اولین بار که از واژه انقلاب در واقع سیاسی اسلامی در بین نیروهای مذهبی استفاده شد حضرت امام در مجموعه مباحث خودش در باب حکومت اسلامی و ولایت فقیه در نجف مطرح کرد و از آن زمان طرح یک تئوری در باب انقلاب بر اساس آموزههای شیعی را علناً مطرح کرد و مسیر درواقع اصلاحات یا تغییرات ساختاری یا فرض کنید صوری در اصلاح سیستم سلطنت را از بین برد و خواهان یک تحول انقلابی شد؛ از این رو به نظر من یکی از مبانی مهم جامعه شناختی انقلاب اسلامی همین فرض امکان انقلاب است که باید تفسیری از مذهب آن را میپذیرفت و با اتکا بر آن تفسیر، راه را برای دگرگونیهای بزرگ اجتماعی فراهم میکرد.
بر اساس آنچه که به اختصار گفته شد ما اکنون میتوانیم بگوییم که در انقلاب اسلامی ایران در واقع یک تئوری در باب تغییرات بزرگ وجود داشت که این امکان را فراهم کرد که از درون مذهب راهی برای تغییرات کلی به وجود بیاید و از این مسیر بشود یک انقلابی به وجود آورد و ساختاری را زیر و رو کرد و یک ساختار جدید درست کرد. البته این زیر و رو کردن که ما به آن انقلاب میگوییم خودش هم متعلق به یک پیشفرض دیگری بود و آن این بود که جامعه یک ماهیتی دارد و از این ماهیت میتوان یک تعریف علمی و فلسفی به دست داد، و آنگاه این ماهیت را دگرگون کرد. و انقلاب ماهیتی در جامعه پدید آورد. این فرض در واقع مهمتری بود که به لحاظ مبانی از لحاظ جامعهشناختی میشد در مورد انقلاب اسلامی وارد بحث شد. طبیعتاً بدون این پیشفرضها و بدون در نظر گرفتن این مبانی کار انقلاب تمام میشود و انقلاب تمام عیار به یک رشته تغییرات مقطعی و موضعی و کم دامنه در واقع تقلیل پیدا میکرد.
دومین مبنایی که در انقلاب اسلامی باید مورد توجه قرار بگیرد، و مبناییترین اصل شاید در انقلاب اسلامی هم به شمار برود، طرح مفهوم مشروعیت است. به هرحال اگر نظریهپردازان انقلاب اسلامی نظریهای درباره مشروعیت نمیداشتند، طبیعتاً طرحی برای مشروعیت جدید مطرح نمیکردند، مستحضر هستید که ما در باب مشروعیت نظریهها و تئوریهای مختلفی داریم و سخنان متفاوت و گوناگونی در این باره گفته شده است، اما در تئوری انقلاب اسلامی ایران، مشروعیت از ناحیه خاصی سرچشمه میگیرد، که در چهار دهه بعد از انقلاب در نوشتههایی که از تئوریسسنها یا متفکران بزرگ انقلاب اسلامی مطرح شده است این ناحیه خاص مورد تحلیل قرار گرفته است. به هر حال انقلاب یک نظمی را برمیچیند و یک نظم جدید را برقرار میکند و باید توجیهی برای امر کردن و توجیهی برای اطاعت کردن داشته باشد، چون ما مشروعیت را در پاسخ به این پرسش مطرح میکنیم که چرا کسی یا عدهای باید فرمان برانند و چرا مردم از این فرمان باید اطاعت کنند. ما هر پاسخی که به این دو پرسش کوچک اما اساسی بدهیم نظریه مشروعیت ما هم در واقع مطرح و تبیین میشود. از این رو درست است که انقلابها براساس شور انقلابی، بر اساس عواطف مردم برانگیخته میشود اما یک انقلاب برای تأسیس نظم جدید نیازمند نظریه یا الگویی در باب مشروعیت است. از این رو ما در بحث مبانی جامعهشناختی انقلاب اسلامی باید در واقع سرچشمههای مشروعیت را از درون گذارههای آموزههای دین پیدا بکنیم. تا یک انقلاب دینی در این حوزه نظریه روشن و مبرهنی نداشته باشد؛ اساساً انقلاب اسلامی یک انقلاب دینی به تمامه تحقق خارجی پیدا نمیکند.
* مردمی که در دهههای اول انقلاب از انقلاب و امام حمایت میکردند و دلبسته به مبانی انقلابی بودند چه مسألهای رخ میدهد که در فرآیند مخالفت با رویکردها و مبانی انقلاب قرار میگیرند؟
در پاسخ به این پرسش بحثهای زیادی مطرح شده است، اینکه چرا انقلابها به ویژه انقلاب اسلامی در ایران درواقع وارد یک مسیری میشود که انسان احساس میکند که از آن مبانی فاصله گرفته است. من شاید مهمترین دلیل را غفلت جریانهای فعال در درون انقلاب بدانم. من معتقد هستم که مسأله اصلی ما در انقلاباسلامی نه مذهب، بلکه پایان دادن به بحران بیعدالتی، بحران فاصله و شکافهای عمیق طبقاتی بود که انقلاب اسلامی قرار بود از طریق مذهب به این فاصلهها پایان بدهد و از طریق اقامه دین بیعدالتیها را ترمیم کند. اما اتفاقی که بعد از انقلاب افتاد این بود که هر دو جناح فعال در درون حاکمیت و نظام سیاسی از این علت و علل وقوع انقلاب در ایران غفلت کردند، اصلاحطلبها مشکل بیعدالتی مردم را به مباحث مدنی شیفت دادند یا تقلیل دادند و دنبال اقامه و برپایی آزادیهای سیاسی و امثال این مفاهیم مثل دموکراسی یا آزادی مطبوعات رفتند. از آن طرف هم اصولگرایان به جای اینکه این بحران را مورد توجه قرار بدهند، در واقع این مسأله اصلی جامعه را به بحث رعایت شئون (مثلاً احکام شرعی در جامعه و مسائلی از جمله اینکه آیا زنان در ورزشگاه حضور پیدا بکنند؟ آیا مثلاً بیحجابی و یا بدحجابی چگونه در جامعه باید باشد) شیفت دادند یا تقلیل دادند؛ و از آن طرف هم به صورت غیرمنطقی جامعه را به سمت شعارهای احساسی و انقلابی بردند که تصور میکنم برخی از آنها ضرورت طرح نداشت، به همین دلیل وقتی که مردم به این مسائل نگاه میکنند، متوجه میشوند کسانی که مدعیان انقلاب اسلامی بودند خودشان هم مسأله انقلاب را فراموش کردهاند و هم خودشان آمدند از فرصتها و رانتها بعد از انقلاب بهرهمند شدند و با فاصله گرفتن از مردم به طبقه مدرن و مرفه شهری اضافه شدند و با مردم فاصله معناداری پیدا کردند.
به نظر من به این سوال بیشتر باید اهمیت داد، چرا که مردم به تدریج به این احساس رسیدهاند که نظام سیاسی یا علاقهای به اصلاح خودش ندارد یا ظرفیتهای اصلاح نظام سیاسی به تقلیل رفته است. اگر جامعه به چنین احساسی برسد(من که تعبیر به احساس میکنم، چون معتقد هستم که احساس بیعدالتی مهمتر از خود بیعدالتی در جامعه است، به همین دلیل وقتی مردم احساس میکنند که حاکمیت یا علاقهای به تغییر رفتار یا اصلاح ساختارهای خود ندارد طبیعتاً دنبال راهها و مسیرهایی میروند که فریادها یا مطالبات آنها بلندتر شنیده میشود)، به هرحال نظام سیاسی ما باید قانع بشود که مشکل از ناحیه اوست، باید بپذیرد که همواره نیازمند اصلاح است، باید بپذیرد که جامعه خسته شده است. جامعه احساس میکند که نظام به مطالبات یا به اصطلاح مطلوباتش کمتر اهمیت میدهد، یا اساساً دغدغههای جامعه دغدغههای اولویتدار نظام نیست. اگر نظام سیاسی بپذیرد که جامعه چنین نگرش و رویکردی به او دارد به نظر من هرچه زودتر باید دست به اقدام بزند و من معتقدم که برای اصلاح نظام جمهوری اسلامی ما نیازمند جمهوری سوم هستیم. یک بار دیگر قانون اساسی را (که الآن فرصت پرداختن به آن نیست) بسیاری از مشکلات ما به خاطر تناقضات و تزاحمات نهفته در قانون اساسی ایران است. این تناقضات و تزاحمات رفع بشود، همچنان که فرانسویها جمهوری ششم را سپری کردند و مرتب با اصلاحاتی در قانون اساسی نظام سیاسی خود را آپدیت میکنند جمهوری اسلامی هم باید آپدیت بشود. اگر جمهوری اسلامی چنین کاری نکند، ممکن است جامعه برای پیدا کردن مسیری برای حل مشکلات خودش الگو یا نظم دیگری را رصد و پیدا بکند، به همین دلیل من معتقد هستم که برخلاف برخی از اساتید بزرگ جامعهشناسی ایران که معتقد هستند قانون اساسی جمهوری اسلامی ظرفیتی برای بالنده کردن جامعه ندارد و هر آنچه که ظرفیتش بوده بر دایره انداخته و از آنطرف که برخی بر این باور هستند که قانون اساسی ما هیچ مشکلی ندارد و عمل کامل به این قانون تنها راهحل معضلات جمهوری اسلامی هست، من معتقد هستم که هر دو دیدگاه در واقع دیدگاه کاملاً درستی نیست. ما معتقد هستیم که ۱) قانون اساسی ما همچنان توانمندی اصلاح امور را دارد و ۲) این قانون اساسی واجد نواقص متعددی در مواد و روح خودش است، به همین دلیل باید جمهوری اسلامی، جمهوری سوم را کلید بزند، تا بتواند براساس اصلاحات جدید راهی برای حل معضلات فراهم کند.