به گزارش روابط عمومی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، چهارمین میزگرد تخصصی همایش ملی “فلسفه فرهنگ با تأکید بر دیدگاه های آیت الله خامنه ای” با موضوع فلسفه و فرهنگ تجدد با حضور آقایان دکتر مهدی بنایی و دکتر سیدمحمدتقی چاووشی به همت پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی و پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی سهشنبه ششم آذرماه در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد.
«فلسفه» و «فرهنگ تجدد»
مهدی بنایی، استادیار پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، در ابتدای سخنان خود گفت: نظر به فرهنگ تجدد از راهگذارِ فلسفه، آنگاه از صورت رسمی و بیجان و بگوییم بیحاصل خویش به در میآید که حاصلِ پروای ما باشد. کلمه پروا بسیار گویا و شامل است. پروا از تفکر جدا نیست و نشان از تعهد مدام ما به موضوع و توجه و نظر و دلواپسی ما نسبت به آینده دارد.
او افزود: این نظر و توجه و دلواپسی که همه از مظاهر درد هستند زبان ما را زبان پرسش و درد، جست و جو از پرسش، پاسبانی از اندیشه، زبان تفکر و ای بسا زبانِ هدایت کند. سخن و زبان بیدرد حتی اگر حامل اهمیتی سترگ باشد نیز به ندرت شنیده میشود و راه به دلها میبرد. پژوهشهای انبوه و سخنان عظیم درباب فرهنگ و تاریخ راهگشا نیست. تا در پژوهش به جای اندیشیدن به روش، دلواپس و بیقرار اندیشیدن به راه نشویم در حصار پژوهشهای رسمیِ بیشمار و بیفرجام باقی میمانیم. راهِ تاریخ از خاستگاه دردِ تفکر گشایش مییابد.
این پژوهشگر فلسفه غرب با طرح این پرسش که از کجا میتوان دردِ فرهنگ داشت و به ضرورت پروای فرهنگ تجدد رسید؟، گفت:
در طریقِ ترسیم طرحی برای پاسخ باید بیابیم که تاریخ عرصه عظیم آزمونهای ماست و فلسفه بیانِ آشکار و در عین حال دشوار آن است که چرا و تا کجا میان این عرصه اسیر هستیم و کدام سوی میتواند رویی به آزادی ما باشد؛ رسالت فلسفه از آغاز تا به حال این است. من نمیخواهم فلسفه را مطلق کنم. اما فلسفه میتواند راهی به آزادی به ما نشان دهد. شرطِ اینکه ما در این آزمونها به پروا برسیم یک چیز است و آن این است که ما خود را در موقعیت آزمونها بیابیم و غافل نباشیم. سخن گفتن از تاریخ در فراغت از تاریخ گرچه میتواند با روشنفکری و سیاستزدگی و حتی با پژوهش و علم فلسفه راست بیاید اما یکسره از فلسفه بیگانه است.
او در ادامه به دو ساحتی بودن فرهنگ تجدد پرداخت و گفت: توجه به این دوگانگی برای فهم فرهنگ تجدد بسیار مهم است. بنده اسم این دو ساحت را فرهنگ ظاهری یا تابع و فرهنگ باطنی یا متبوع میگذارم. غالباً غرب را در سیمای فرهنگ ظاهرش میشناسند. من میخواهم بگویم حتی علم و تکنولوژی و تأسیس علم و بسط نظام تکنولوژیک همه در این ساحت ظاهری قرار دارند. چیزی هست که زمینه این بسط است که آن در سطح ظاهر حضور ندارد.
بنایی در ادامه اظهار داشت: ما برای گذارِ دشوار خود از این نگاه ظاهربینانه و سطحی بسی به سلوک در طریقت فلسفه محتاجیم. با این سلوک خواهیم فهمید که تمام ساحت ظاهری فرهنگ، تابع زمینهها و مشروط به شرایطی است که آن همه را ما ساحت فرهنگ باطنی مینامیم. هستی بشر جدید تحتِ عاملیت این فرهنگ باطنی ظهور پیدا میکند.
او ادامه داد: کانت میگوید منورالفکری خروج از صغارت است. ناگهان خروج رخ نمیدهد. اولاً خرج مسبوق است به درک موقعیت. در قدم بعدی باید در خود میل به خروج که همان میل به علم و قدرت است را دریابیم. و در آخر قادر باشیم این راه خروج را بیابیم. همه اینها در پرتو فرهنگ باطنی رخ میدهد.
او در پایان با طرح این پرسش که چه چیزی این فرهنگ را مایه دلواپسی ما میکند؟، گفت: فرهنگ باطنی از آغاز دارای تعارض بوده است؛ تعارض میان آزادی و ضرورت. این تعارض نتایج تاریخی عظیمی دارد. مجموع این عوارض تاریخی را من ذیل کلمه «مکر» توضیح میدهم. تعارضاتِ فرهنگ باطنی موجب میشود که این فرهنگ با ما مکاری کند، چگونه؟ همواره میکوشد جنبههای مثبت خود را نشان دهد. همهچیز مکر دارد اما مکر فرهنگ را نمیشود به راحتی تشخیص داد و از آن عبور کرد. این ضرورت هرچه بیشتر بروز کرده، جا را برای آزادی تنگتر و مکر فرهنگ هم گستردهتر میکند. تفکر غرب تکنولوژی را به مثابه غایت دنبال میکند. و تکنولوژی مظهر مطلقشدنِ ضرورت است یا به این سمت میرود. مشکل اساسی زمانه ما آن است که تکنولوژی گرچه قدرتی عظیم برای ساختن و ویرانکردن دارد اما کمترین پروایی نسبت به حیات فرهنگ و آینده بشر ندارد.
جهان در اندیشه فلاسفه؛ توضیح دو مفهوم فرهنگ و گسست
آقای دکتر سیدمحمدتقی چاوشی استادیار پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی بحث خود با موضوع «جهان در اندیشه فلاسفه؛ توضیح دو مفهوم فرهنگ و گسست» را با هشدار نسبت به جنایات غزه آغاز کرد. به گفته او در زمانهای بهسر میبریم که پرسش از جهان با این تلنگر آغاز میشود: چه جهانی است که در آن همهجور جنایت توجیه میشود و انسانهای بیگناه سلاخی میشوند، طوریکه در تاریخ کمنظیر است.
سپس بحث خود را اینگونه آغاز کرد: هایدگر در مفاهیم بنیادین متافیزیک پرسش از جهان را با ملال آغاز میکند. وقتی انسان درگیر ملال است میشود از کلیت جهان بپرسد. هوسرل در بحران در علم اروپایی -پس از جنگ جهانی و ویرانیهای آن- پرسش از جهان را مطرح و ریشه بحران را در فروریختن جهان و انسان اروپایی جستجو میکند. اما واقعاً ما انسانهای ایرانی-اسلامی در فرهنگ ایرانی-اسلامی با پیشینه تاریخ ایرانی-اسلامی که از فارابی آغاز میشود، در کدام جهان بهسر میبریم؟ ما نه با ایران قبل از این دوره سروکار داریم و نه با اسلام شبهجزیره بلکه تاریخ انسان ایران-اسلامی از گزارش معقول فارابی آغاز میشود. این انسان امروزی هنوز با تفسیر ملاصدرا خوانده میشود که مبتنی بر سفر است. او فلسفه خود را هم سفر خوانده است. البته سفر از بدو پیدایی فلسفه در اشعار پارمنیدس در باب فوسیس با آن همراه بوده است. گرچه ظاهر امر بر این است که ملاصدرا از عرفاء تأثیر پذیرفته و کتاب سترگش را اسفار خوانده است اما میدانیم که صدرالمتألهین با عبور از عرفان است که فلسفهاش پا میگیرد.
به گفته دکتر چاوشی انسان دارای سهساحت حس و خیال و عقل است و با سفر از این ساحات انسان شکل میگیرد و در هر ساحت که باشد نسبتهایش همان است. حالا اگر بپذیریم همانطور که هایدگر در شرح متافیزیک ارسطو میگوید و دریدا هم نهایتاً بهآن میرسد، بنیان متافیزیک زمان است، در آن موقع اگر عقل مرتبهای باشد که دیگر جایی برای زمان نداشته باشد و از حضور هم سخنی نباشد، دیگر فضای متافیزیک نخواهد بود. ولی صدرالمتألهین از حضور میگوید. هرگاه از حضور میگوییم حال را بهصورت کیفی بسط میدهیم. پس بنیاد هر اندیشهای آنگاه که از زمان میگوید در متافیزیک میماند. ظاهراً تا کنون از وضع متافیزیک مفرّی نداشتیم و ازین پس هم در حد محال مینماید که بتوان از فضای آن برونرفتی باشد مگر از انسان دیگری جز این انسان سخن بگوییم که در متافیزیک شکل گرفته است. تا وقتی این انسان است اخلاقش همان است که در غزه میبینیم، سیاست و دورهوزمانهاش هم همین است اما ریشه مشکل در کجاست؟
سیدمحمدتقی چاوشی ادامه میدهد: ریشه مشکل در غفلتی است که از سفر رخ میدهد. مسافر صفت انسان نیست بلکه انسان خود سفر است و هیچ موجودی جز انسان سفر نمیفهمد و هیچ موجودی وجود خودش را سفر نمیکند. پرندگان نه سفر میکنند و نه مهاجرت میفهمند. با این حال صدرالمتألهین با ذکر اقسام سفر از خود سفر غفلت میکند. تا وقتی از سفر غفلت میکنیم و در فکر تثبیت جایگاه خود هستیم وضع انسان جز این نخواهد بود. انسان ایرانی-اسلامی میتواند جهانی داشته باشد مبتنی بر سفر و فرهنگی که قوامبخش آن سفر باشد. سفر، ماندنِ بین دو بُعد است. قرب به بعدی است که از آن جدا شدیم و سرگردانی از رسیدن به بعدی است که هنوز به آن نرسیدهایم. هرچند به آن نزدیک میشویم ولی به آن نمیرسیم و باز انسان غریبانه سکنا میکند. این «غربت» ویژگی انسان ایرانی-اسلامی میتواند باشد و در برابر «تنهایی» است که در تراژدیهای یونانی از آن سخن میرود و ویژگی انسان اروپایی است. «تنها» کسی است که کسی را ندارد و بالتبع ناظری هم ندارد و خود بار خودش را بردوش میکشد اما غریب آنی است که گرچه محبوبی دارد اما نمیداند از او چه طلب میکند. اگر از ساحت مؤمنانه فاصله بگیرد نمیداند چه میکند!
استاد پژوهشگاه علوم انسانی بحث خود را اینگونه خلاصه میکند: برای انسان ایرانی-اسلامی نه آنگونه «ملال» است و نه «بحران» و نه به آن معنای اروپایی عقلانیت و آزادی را از دست دادیم بلکه در فرهنگ ما، ادبیات و عرفان ما، «گسست» همان سفر است که حضور دارد اما از آن غفلت میشود. صدرالمتألهین گرچه فلسفه را سفر میخواند اما از خود سفر غفلت میکند بلکه به تأسی از عرفا به اقسامی اکتفا میکند. در بحران جهان جدید که حتا باورهای متدینان دستخوش تغییر شده است تنها میتوان به سفر اندیشید. انسان اگر به سفر میاندیشید چهبسا این مصائب امروزی بر سر انسان نمیآمد. هر روز از خودم میپرسم با این فجایعی که در غزه رخ میدهد چطور میتوان از انسان سخن بگویم و خودم را انسان قلمداد کنم و کاری هم از دستم برنمیآید و خودم راکمتر از آن میدانم که بتوانم کاری بکنم!
او سخنان خود را با شعری از نیما یوشیج به پایان برد:
من دلم سخت گرفتهاست
از این مهمانخانه مهمانکش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود!
چند تن ناهموار!
چند تن ناهشیار!