پیوند عمیق مباحث فلسفی با نظامات اجتماعی و سیاسی در غرب و بنمایه فکری و اندیشهای کلاننظریات اندیشمندان غربی در حوزه اداره جامعه اعم از سیاست داخلی و خارجی، اقتصاد، فرهنگ و سبک زندگی ضروری میسازد برای فهم درست غرب و مواجهه صحیح با آن، ابتدا به بازخوانی مبانی فکری و فلسفی آن بپردازیم. امروز نیز که سیاست دوگانه غرب در قبال صلح جهانی خصوصاً سکوت دولتمردان غربی در برابر جنایتی که در غزه در حال رخ دادن است با اعتراض وسیع دانشجویان غربی مواجه شده است، ضرورت این امر را آشکار میسازد که باید به شناسایی مبانی فکری غرب پرداخته شود تا راز این انفعال و بیتفاوتی در قبال این بحران انسانی فاش شود.
از زاویهای دیگر به نظر میرسد اصلاح بنیانهای فلسفی و رونق عقلانیت و خردورزی تنها راهکار و رشته امیدی است که در دست انسان معاصر باقی مانده تا با تمسک به آن بتواند در مسیر دستیابی به صلح؛ این آرزوی دیرین بشر نزدیک شود. از این منظر نیز پرداختن به فلسفه میتواند راهگشای مشکلات امروزین جامعه بشری خصوصاً مسئله خشونت، منازعه و تجاوز باشد.
به گزارش روابط عمومی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، خبرگزاری مهر در این زمینه با دکتر ابراهیم دادجو، عضو هیأت علمی گروه معرفتشناسی و علوم شناختی پژوهشگاه به گفتوگو پرداخت که حاصل آن را در ادامه میخوانید؛
* با توجه به منازعاتی که همواره در تاریخ بشر وجود داشته و در دوره ما هم وجود دارد و نمونههای آن را شاهد هستیم، فلسفه چگونه میتواند این مشکل را حل کند و نقش تاریخی خود را ایفا کند؟
ما همیشه فلسفه را داریم و در جهان مغربزمین و کشورهای سلطهگر هم همواره فلسفه وجود داشته و روی آن بحث میکنند. سوال این است این فلسفه چه فلسفهای است که ایده سلطهگری و منازعه را برای دولتهایشان فراهم آورده است؟ وقتی سابقه تفکر فلسفی آنها را بررسی میکنیم میبینیم بعد از اینکه علم تجربی به ظهور رسید و آنها از آن بهره بردند فکر کردند که میشود همه چیز را با روش تجربی حل کرد. رفته رفته گفتند تجربه نمیتواند همه چیز را به درستی به ما یاد دهد پس ما نمیتوانیم بعضی چیزها را به درستی بیاموزیم. چون به درستی نمیتوانیم بعضی چیزها را یاد بگیریم پس میتوانیم ایدههای مختلف داشته باشیم و مطمئن نیستیم کدام یک از این ایدهها درست است تا روی آن بایستیم.
اندیشمندان غربی نهایتاً گفتند حالا که هیچ ایده درستی نداریم و نمیتوانیم رویش توافق کنیم آزادیم هر طور فکر کنیم و اگر آزادیم هر طور فکر کنیم، باید در زندگی هم آزاد باشیم. بنابراین هیچ وقت نباید بگوییم شماها هم این ایده را داشته باشید. وقتی ما نمیدانیم کدام ایده درست است به تبع آن نمیدانیم کدام یک از رفتارهایمان درست است و برای همین هر رفتاری آزاد است و هر نظامی میتواند هر طور میخواهد رفتار بکند.
نهایتاً اصل را بر این گذاشتند که ما باید منافع عمومی را حفظ کنیم یا منابع ملی را حفظ کنیم. بر این اساس دولتهای مغربزمین دست به هر تجاوزی میزنند تا منافع ملی خودشان را حفظ کنند. برای همین هر گونه جنگی را راه میاندازند تا منافع ملیشان محفوظ بماند. اگر اینطور باشد همچنانکه غربیها در دنیای سیاست زورگویی و فریبکاری دارند، در عرصه زندگی اجتماعی هم سبک زندگی واحدی را تجویز نمیکنند و هر کس میتواند بر مبنای شیوهای که میپسندد زندگی کند و اوضاع رفته رفته از این هم بدتر خواهد شد.
قاعدتاً آنها راه فلسفه را خطا رفتند چون فکر کردند همه چیز را از طریق تجربه باید حل کرد و تجربه قادر نیست همه حقایق را به ما بگوید پس باید راه را باز بگذاریم. ما میگوئیم رسالت فلسفه این است حقیقت را پیدا کند و میتواند حقیقت را پیدا کند. اخیراً در مغربزمین هم فهمیدند مبانی فلسفی واقعبینانه داریم و باید آن را پیش بگیریم و ترویج کنیم. پس ما تفکر فلسفی داریم که بر عالم علم و تجربه ما حاکم است چون تفکر فلسفی و جهانبینی ما است که میگوید چگونه تجربه کنیم، چگونه زندگی کنیم، چگونه واقعبینانه به مسائل نگاه کنیم. این تفکر فلسفی ما است که به ما میگوید باید چطور سیاستورزی داشته باشیم که هم واقعبینانه باشد و هم انسانبینانه باشد و هم آینده را طوری ترسیم کند به جای اینکه به سمت توحش برویم به سمت زندگی انسانی برویم. ما این تفکر فلسفی را داریم، در مغربزمین هم در چهل سال اخیر تلاش دارند این فلسفه را بازآفرینی کنند و تحت عنوان «ذاتگرایی جدید» از آن یاد میکنند. در ذاتگرایی جدید بحث میشود ما باید چه کارهایی انجام دهیم که زندگی واقعبینانه داشته باشیم و تمدن انسانی درستی به بار بیاوریم.
* لطفاً درباره ایده ذاتگرایی جدید توضیح بیشتری بفرمائید و روشن کنید چطور این ایده میتواند چهره جدیدی از سیاست تصویر کند؟
تاریخ تفکر فلسفی ما دارای سه مقطع است؛ قبل از نیوتون تفکر فلسفی واقعبینانه تحت عنوان ذاتگرایی قدیم مطرح بود که بنیان فلسفه ارسطویی و فلسفه اسلامی است. بعد از گالیله و نیوتون یک تفکر فلسفی جدیدی به بار آمد که ذات و خواص ذات را انکار میکرد. ذات و خواص ذات یعنی واقعیت و خواص واقعی. قبل از نیوتون میگفتند همه چیز دارای واقعیت و خواص واقعی است و اگر ما بخواهیم چیزی را بشناسیم باید ذات و خواص آن را بشناسیم و خواص هر چیزی در گرو شناخت ذات و خواص آن چیز است.
بعد از نیوتون که علم تجربی مطرح شد گفتند ما توان شناخت ذات و خواص واقعی شیء را نداریم بلکه فقط میتوانیم خواص ظاهری شیء را بشناسیم. از اینجا بود که گفتند ما حقایق را نمیتوانیم بشناسیم بلکه فقط ظواهر شیء را میشناسیم و وقتی ظواهر شیء را میشناسیم در شناخت ظواهر اختلاف پیدا میکنیم و کسی هم نمیتواند بگوید حرف من درست است چون واقعیت شیء قابل شناسایی نیست. این جریان تا امروز در غرب حاکم است و بر اساس آن گفتند ما هیچ چیز را همانگونه که هست نمیتوانیم بشناسیم.
در سی، چهل سال اخیر در غرب یک تفکر فلسفی جدید تحت عنوان ذاتگرایی جدید مطرح شده است؛ به خصوص بعد از فیزیک کوانتوم. در این تفکر گفته میشود اینکه بگوییم ما واقعیت و خواص واقعی شیء را نمیشناسیم کاملاً حرف اشتباهی است چون معنایش این است ما اتم و خواص واقعی آن را نمیشناسیم، دی ان ای و خواص واقعی آن را نمیشناسیم، ذرات کوارک و خواص واقعی آن را هم نمیشناسیم بلکه یک دانشمند برای خودش میسازد و میبافد، یک دانشمند دیگر هم میتواند بگوید اینطور نیست بلکه یک طور دیگر است، دانشمند صدم هم میتواند بیاید نظریه صدم را بدهد.
طبیعتاً اینطوری نمیشود واقعیت را شناخت در حالی که حقیقت واقعاً در خارج وجود دارد و منشأ اثر است یعنی وقتی میگوئیم اتم وجود دارد یعنی واقعاً وجود دارد چون ذرات اتمی تأثیرات خودش را نشان میدهد و بر اساس آن مثلاً میتوانند بمب اتمی بسازند. پس ذات و خواص ذاتی اشیا واقعاً هست و هنر ما این است ذات و خواص ذاتی اشیا را بشناسیم. در طبیعت ذات و خواص طبیعی داریم، در امور انسانی ذات و خواص انسانی داریم. برای اینکه اینها را بشناسیم باید ببینیم درون هر حقیقت چیست. برای شناخت اتم باید درون اتم را بشناسیم، برای شناخت جامعه باید درون جامعه را بشناسیم، برای شناخت دانشگاه هم باید درون دانشگاه را بشناسیم و بیینیم چه قوانین و مقرراتی برای دانشگاه اعتبار کردیم. چون ما این قوانین و مقررات را اعتبار کردیم پس اینها هم واقعیت دارند چون منشأ اثر هستند. پس همین اعتبارات واقعیت دارند. برای اینکه اینها را به درستی بشناسیم باید به واقعیتها برگردیم و آنها را به درستی بشناسیم.
بر همین اساس، در عرصه سیاست هم همینطور است. برای اینکه سیاست آمریکا را بشناسیم باید ببینیم درون حاکمیت آمریکا چه نظام سیاسی برقرار است و نقاط ضعف و قوت آن کدام است و این اعتبارات چقدر واقعبینانه است. اگر واقعبینانه است میتوان از آن بهرهبرداری کرد ولی اگر واقعبینانه نیست باید دنبال بدیل دیگری بگردیم که واقعبینانه باشد و بتواند مسائل و مشکلات ما را واقعبینانه حل کند. ما مدعی هستیم لیبرالیسم جدید که ضد ذاتگرایی است ناکام است و نمیتواند مسائل و مشکلات انسانی را حل کند بنابراین باید به ذاتگرایی برگردیم و بر اساس آن به امور اجتماعی، امور اقتصادی، امور سیاسی و … نگاه کنیم و آنها را به صورت واقعی حل و فصل کنیم.
* بحث ذاتگرایی جدید چه نسبتی با سنت فلسفه اسلامی پیدا میکند و فلسفه اسلامی میتواند چه افزودهای در این بحث داشته باشد؟
فلسفه اسلامی همان ذاتگرایی قدیم است. ذاتگرایی جدید بازگشت به همان ذاتگرایی قدیم و امروزینسازی آن است. متأسفانه فلسفه اسلامی در مباحث قدیمی خودش باقی مانده و نتوانسته قرن بیست و یکمی شود. ذاتگرایی جدید چون مباحثش صورت پخت ذاتگرایی قدیم است میتواند فلسفه اسلامی را پختهتر کند و قرن بیست و یکمی کند. بنابراین بهرهبرداری از ذاتگرایی جدید در عین نقد و بررسی آن لازم است و اگر این کار را بکنیم میتوانیم فلسفه اسلامی قرن بیست و یکم بسازیم که این فلسفه اسلامی قرن بیست و یکم بسیار پویاتر از فلسفههای معاصر مغربزمین است که ضد واقعگرا یا غیر واقعگرا است. آن وقت فلسفه اسلامی معاصر میتواند در کلیه مباحث اعم از علوم انسانی، علوم طبیعی، امور اجتماعی، اقتصاد، سیاست، سبک زندگی اسلامی، تمدن نوین اسلامی پژوهشهای واقعبینانه و توضیحات درست و واقعبینانه به دست بدهد.