به گزارش اداره روابط عمومی و اطلاعرسانی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، متن زیر یادداشتی از مهدی جمشیدی عضو هیأت علمی گروه فرهنگپژوهی پژوهشگاه است که در ادامه میخوانید؛
اشاره: متنی که از پی میآید، صورتِ ویراسته و افزوده مناظرهای است که چندی پیش درباره مسأله نسبتِ علامه مرتضی مطهری با غربِ متجدِّد برپا گردید. در این مناظره، طرفِ مقابل کوشش کرد دلایلی را برای رد کردنِ موضع و منظرِ علامه مطهری بیابد و براساسِ آنها، نگاه و تلقّیِ ایشان را ناصواب بداند. نگارنده نیز در برابرِ این رویکردِ انتقادی و چالشی، به شرح و توضیحِ چشماندازِ علامه مطهری پرداخت و از وی دفاع کرد. بندهای زیر، مضمونهای اصلی و عمدهی همان دفاعیّه یاد شده هستند.
[۱]. جریانهای رقیب برای «ترورِ شخصیّتِ مطهری»، ائتلاف کردهاند
هرچند تاکنون درباره مطهری، سخنِ بسیار گفته شده و مقالهها نگاشته شده و نشستها و هماندیشیها برگزار گردیده، امّا آنگونه که سزاوارِ وی بوده، به او پرداخته نشده است. ما متناسب با وسعت و عمقِ مطهری و در حدّ قدر و اندازهی وی، به او نپرداختهایم و با اندیشههایش آشنا نیستیم و نظریههایش را محقّق نکردهایم. بخشِ اعظمِ این ثروت و ظرفیّت، معطّل مانده و ما بهواقع، گرفتارِ غفلتِ هستیم و قدردارنِ مطهری نیستیم. این اهمالکاری به کنار، متأسّفانه از یک دههی پیش بهاینسو، «حمله به مطهری» نیز در دستورکارِ بسیاری از جریانهای معرفتی قرار گرفته و هر جریان با شبهاستدلالی، تلاش میکند مطهری را به «حاشیه» سوق دهد و «اعتبار» و «وزانتِ» تفکّرش را مخدوش و سست سازد.
کسانی تیغِ «انکار» و «تحریف» را تیز کرده و بر ضدّ مطهری برکشیدهاند و در پیِ زدودنِ همین حضورِ اندکِ مطهری هستند. آری، مسأله در اینجا، نقادی و مباحثه عالمانه نیست که گفته شود باید بابِ آزاداندیشی و دگراندیشی گشوده باشد و بازارِ تضاربِ آرا و تقابلِ عقول و اندیشهها، پُررونق بماند، بلکه مسأله، «کنار زدنِ مطهری از صحنه بازیِ فکری و علمی» است، بهگونهایکه گویا برنامه نانوشتهای برای «مطهریزُدایی» و «عبور از مطهری» وجود دارد. بدیهی است که مطهری، بت نیست، معصوم نیست، ایستگاهِ آخرِ علم نیست، نقطه پایانِ اندیشهورزی نیست، ولی با اینهمه، تکیهگاهِ فکریِ انقلاب و متفکّری گرانقدر و بینظیر است، صاحبِ اندیشه غنی و قویم است و میتواند گرههای فراوانی را بگشاید و راههای تازهای را به روی ما باز کند. امام خمینی –رضواناللهتعالیعلیه- این حقیقت را در اندیشههای مطهری دیده و دریافته بود که میگفت اجازه ندهید کسانی با «دسیسههای غیراسلامی»، آثار و نوشتههای مطهری را به فراموشی بسپارند. امروز، مسأله ما ناخرسندی از نقدِ مطهری و مواجهه عالمانه با اندیشههای او نیست، بلکه مسأله، «ترورِ شخصیّتِ فکری و علمیِ مطهری» و «کوشش برای فراموشاندنِ او» و «گنجاندنِ کتابهای او در عمقِ قفسههای غبارگرفته تاریخِ ازدسترفته و منقضیشده» است.
جالب اینکه جریانهای معرفتیِ موازی و رقیب، سخنِ اثباتی و گرهگشا نیز ندارند و بیش از هرچیز، بر طبلِ نشدن و نتوانستن میکوبند و یأسپراکنی میکنند. دراینحال، روشن است که گسستنِ اتّصال و پیوندِ جوانانِ مؤمنِ انقلابی از اندیشههای مطهری و رهاکردنشان در گردابِ تعلیق و پریشانی، تمامِ ظرفیّتها و بضاعتهای فکریِ جبهۀ انقلاب را هدر میدهد و فرصت را برای جولاندادنِ هرچهبیشترِ جریانِ لیبرال و غرباندیش فراهم میسازد.
[۲]. تجدُّدِ غربی، ریشههای طاغوتیِ محض دارد و شاخههای ترکیبی
مطهری معتقد است که نیمی از انسانیّتِ انسان را «عقل» و «علم» تشکیل میدهد و نیمِ دیگر را «تعهد به گرایشهای عالی و معنوی در هندسه ایمانِ دینی». بهاینترتیب، اگر عقل و علم از سایه هدایتِ وحی و ایمانِ به خدایمتعال خارج شوند، بزرگترین خباثتها و سبعیّتها را در پی خواهند داشت (مطهری، مقدّمهای بر جهانبینیِ اسلامی، ج ۱: انسان و ایمان، ص ۵۱-۵۲).
بهاینسبب، تجدُّدِ غربی، متّکی به «بنیانهای مادّی و طاغوتی» است و هیچ نسبتی با «توحید» و «دیانت» ندارد، بلکه در برابرِ آن، صفآرایی کرده است. غربِ متجدِّد، حاصلِ اعراضِ انسان از خدایمتعال و خویشبسندگی و سرگرمشدن به لذّتهای دنیوی و اینجهانی است و این، همان «انسانگرایی» است. انسانگرایی در این معنا، فقط ستودنِ انسان نیست، بلکه انسان را در جایگاهِ خدایی نشاندن و اراده تشریعیِ الهی را کنار زدن است، درحالیکه انسانِ مؤمن، همه ساحات و شئونِ زندگیِ خود را با خواستههای خدایمتعال، منطبق میسازد و بهمعنیِ واقعیِ کلمه، «عبد» است.
ازاینجهت که بنیانهای غربِ متجدِّد، «غیرالهی» و «طاغوتی» هستند، مطهری براینباور است که نباید زیرسایه غرب قرار گرفت و از آن تبعیّت کرد. غربِ کنونی، صورتِ متجسّدِ طاغوت است و ما باید در مقابلِ آن، «تاریخِ مستقل و قدسیِ خویش» را پیریزی کنیم. بااینحال، اینگونه نیست که همه شاخههای برآمده از ریشههای تمدّنِ غربی، طاغوتی باشند و نتوان از هیچیک استفاده کرد. اگرچه شاخهها، از ریشه تغذیه میکنند و در تناسبِ با آن هویّت مییابند، امّا این امر، مطلق نیست.
بدینجهت، ممکن است در میانِ انبوهِ شاخهها و فروعاتِ تمدّنِ غربی، شاخهها و فروعاتِ غیرطاغوتی نیز باشند. پس در اندیشه مطهری، «ریشههای غربِ متجدِّد که بنیانها و ستونهای اساسیِ آن را تشکیل میدهند، طاغوتی و شیطانیِ محض هستند، امّا این حکم با چنین اطلاقی، درباره همهی «شاخهها» و «برگها» و «میوهها»، روا نیست.
[۳]. جامعیّتِ اسلام، نافیِ معقولیّتِ اقتباس از دیگریها نیست
مطهری، قائل به «دینِ اقلّی» نیست و هرگز، آن را برنمیتابد، چراکه اسلام را یک «مکتبِ جامع» میشمارد که عرصهها و پهنههای مختلفِ زندگیِ انسان را دربرمیگیرد: اسلام، یک مکتبِ جامع است و در آن، به همه جوانبِ نیازهای انسانی- اعم از دنیایی یا آخرتی، جسمی یا روحی، عقلی و فکری یا احساسی و عاطفی، فردی یا اجتماعی- توجّه شده است (مطهری، مقدّمهای بر جهانبینیِ اسلامی، ج ۱: انسان و ایمان، ص ۶۳). البتّه خصوصیّتِ جامعیّت، همواره بهاینمعنی نیست که اسلام بهصورتِ بالفعل، «گزارههای توصیفی یا تجویزیِ جزئی» درباره واقعیّتهای جهانِ انسانی دارد، بلکه گاه نیز اینطور است که اسلام، به بیانِ «کلّیّات» بسنده کرده و «استنتاج و استنباطِ فروع» را به خودِ انسان واگذار نموده است. ازطرفدیگر، دریافتهای «عقل» و «تجربه» نیز، در کنارِ دین مینشینند و اسلام، آنها را نفی نمیکند و غیرمعتبر نمیشمارد. با وجودِ چنین تصویری از اسلام، مطهری نمیگوید که هیچ حاجتی به «اخذ و اقتباس از دیگران» نیست و ما باید «مرزهای فکری و ارتباطیِ» خود را بر روی تمامِ اغیار و دگرهای فرهنگی و فکری، مسدود کنیم، بلکه باید راهها و مسیرها را گشوده نگاه داشت؛ چنانکه در دوره تاریخیِ اعتلای تمدّنِ اسلامی، مسلمانان به هر سو سرکشیدند و از هر جامعه و تمدّنی، هر آنچه را که بدان حاجت داشتند، برگرفتند و بهکار بستند.
[۴]. همه اقتباسها، از نوعِ التقاط نیستند
«التقاط» بهمعنیِ برگرفتنِ «باطلِ مکاتبِ دیگر» و نشاندنِ آن در کنارِ «حقّ اسلام» و ساختنِ «آمیزه» ای از اندیشهها و گزارههاست، که حاصلش، پدید آمدنِ «مجموعهای ناهمگون و پراکنده» است که فقط در صورت و ظاهر، وحدت دارد، نه در ماهیّت و مبنا. ازاینرو، التقاط حتّی از نظرِ منطقی نیز، عملِ بجا و صوابی نیست و راه به جایی نمیبرد. این امر درباره دین، که متضمّنِ احکام و ارزشهای خدایمتعال است، وضعِ شدیدتر و حالتِ وخیمتری دارد؛ زیرا به «تفسیربهرأی» و «تحریفِ دین» و «شکلگیریِ بدعت» میانجامد و دین را مسخ و متدینان را دچارِ گمراهی میکند. برایناساس است که مطهری میگوید «مکتبهای التقاطی»، حتّی بیشتر از مکتبهای الحادی، برای حیاتِ اسلام مضر هستند (مطهری، آیندهی انقلابِ اسلامیِ ایران، ص ۹۷).
بااینحال، همه انواعِ «اخذها» و «اقتباسها» از دیگریها و اغیارِ معرفتی را نباید «التقاطگری» شمرد و نهی کرد؛ چراکه دستهای از آنها بدینصورت هستند که محاسن و فضائلِ مکاتبِ دیگر، گزینش میشوند و به خدمتِ مکتبِ خودی گمارده میشوند و در درونِ آن، هضم و مستحیل میگردند، بهگونهایکه در نهایت، یک «کلّ منسجم و هماهنگ» شکل میگیرد که «روحِ واحد و همگون» دارد و تمامِ اجزا و عناصرش، سازگار و موافق با یکدیگر هستند (همو، کلّیّاتِ علومِ اسلامی، ص ۱۸). بهاینترتیب، مطهری میانِ این دو گونه اقتباس، تفاوت مینهد و یکی را که التقاط است، کنار میگذارد و نفی میکند و به دیگری که مصداقِ ارتباط و استفاده موجّه و معقول است، توصیه میکند. برهمیناساس، مطهری ما را به اخذ و اقتباس از تمدّنِ غربی نیز فرامیخواند و معتقد نیست که ما نباید مرزها و دروازههای معرفتیِ خویش را به روی عالَمِ غربی ببندیم و به خویش بسنده کنیم.
[۵]. همه اجزا عالَمِ متجدِّدِ غربی، «حکمِ واحد» ندارند
مطهری مینویسد برای ما مردمِ مسلمانِ مشرقزمین، هیچ ضرورتِ اجتنابناپذیری در میان نیست که براساسِ آن، ناگزیر باشیم از راهی که غربیها رفتهاند، برویم و در هر منجلابی که آنها فرو رفتهاند، فرو برویم، بلکه باید هوشیارانه به زندگیِ غربی بنگریم؛ بهطوریکه ضمنِ استفاده و اقتباس از علوم و صنایع و تکنیک و پارهای مقرّراتِ اجتماعیِ قابلِ تحسین و تقلیدِ آنها، باید از اخذ و تقلیدِ رسوم و عادات و قوانینی که برای خودِ آنها، هزاران بدبختی بهوجود آورده است، پرهیز نمائیم (مطهری، نظامِ حقوقِ زن در اسلام، ص ۳۲).
پس او، به محصولات و فرآوردههای غربی را بهصورتِ «مجزا» مینگرد و اغلب اینطور است که برای هر یک، «حکمِ مستقل» میدهد، نهاینکه «یکباره» و «بهطورکلّی»، اظهارنظر کند. ازجمله، او برای قضاوت درباره علومِ غربی، میانِ «علومِ طبیعی و فنی» ازیکسو و «علومِ انسانی» ازسویدیگر، تفاوت مینهد. مطهری مینویسد «صنعت» و «تکنیک»، نمایانگرِ وجهِ عملی و عینیِ علومِ طبیعی و فنی – که در دهههای چهل و پنجاهِ شمسی در جامعه معرفتیِ ایران، مطلقِ لفظِ «علم» بر آن دلالت داشت – است، و این علوم، قادر به ساختهوپرداختهکردنِ فهم نسبت به «انسان» و «جامعه» و «تاریخ» نیستند و از «جهانبینی»، بیگانهاند (همو، مقدّمهای بر جهانبینیِ اسلامی، ج ۲: جهانبینیِ توحیدی، ص ۱۰-۱۳).
«علومِ طبیعی و فنی» بهدلیلِ سرشتِ «بیطرف» و «بیجهتِ» خویش، «الهی» و «طاغوتی» و «دینی» و «سکولار» ندارند و میتوانند به خدمتِ هر غایت و هدفی درآیند، امّا «علومِ انسانی» – که او اغلب، از آنها بهعنوانِ «مکتب» و «ایدئولوژی» یاد میکند- چنین حکمی ندارند و بهدلیلِ ارتباط و اتّصالِ مستقیم به «ارزشها»، اصنافِ «غربی» و «اسلامی» دارند و ما بهمثابهِ مسلمان، هرگز نمیتوانیم تسلیمِ مفاد و مضامینِ علومِانسانیِغربی شویم و بنیانها و هویّتِ مادّیِ آنها را بپذیریم. بنابراین، هرگز اینگونه نیست که تصوّرِ مطهری از علم، تصوّرِ «خام» و «ابتدایی» باشد و او براینباور باشد که علومِ غربی، بهطورِ مطلق، خوب و ممدوح هستند و باید همهی آنها را فراگرفت، بلکه او دربارهی دو صنف و سنخِ از علومِ یاد شده، براساسِ «نسبتشان با جهانِ ارزشها»، داوریِ متفاوت دارد و حکمِ یکی را به دیگری تعمیم نمیدهد.
ازاینگذشته، مطهری تاریخِ تحوّلاتِ جامعه غربی را نیز به اجزایی تقسیم میکند و میگوید در قلمروِ «رابطه انسان با خدایمتعال»، انسانِ غربی دچارِ انحطاط شده و در خواستههای مادّی و حیوانیِ خویش، غرق گشته است و در قلمروِ «رابطه انسان با خودش»، گرفتارِ ازخودبیگانگی و پریشانی و اضطرابِ وجودی شده است؛ و در قلمروِ «رابطه انسان با طبیعت»، به پیشرفتهای فنآورانه بسیاری دست یافته و توانسته طبیعت را بهنفعِ خواستههای خود، مسخَّر و رام کند و در قلمروِ «رابطه انسان با انسانهای دیگر»، هر چند بر پیچیدگیهای زندگیِ اجتماعی افزوده شده و ساختارها و لایههای اجتماعیِ فراوانی پدید آمدهاند، امّا جهانِ اجتماعی از اخلاق و ارزشهای عالیِ انسانی، تهی گشته است (همو، نبردِ حقّ و باطل، ص ۶۶ -۷۳). بهاینترتیب، او درباره هر یک از ساحتها و عرصههای زندگیِ اجتماعی، نظرِ خاصی دارد و سیرِ تحوّلات را مشابه و یکسان فرض نمیکند. آری، مطهری درباره «حرکتِ کلّیِ تاریخِ حیاتِ انسانی»، نظرِ مثبت دارد و این حرکت را «تکاملی» میانگارد و معتقد است که انسان در «مجموعِ حرکاتِ تاریخیِ» خویش، پیشرفت کرده است، امّا این حکم، دربارهی «کلّیّت» و «تمامیّتِ» تاریخ است، نه تاریخِ تجدُّد، بلکه فراترازاین، او تاریخِ تجدُّدِ غربی را چونان سنگی پیشِ روی مسیرِ کمالِ انسانِ معاصر قلمداد میکند و شدیدترین نقدها و ابطالها را نسبت به آن مطرح مینماید.
[۶]. نقادیهای مطهری نسبت به غرب، بنیادین هستند
مواجهه انتقادیِ مطهری با تجدُّدِ غربی، بسیار صریح و شفاف است و او فارغ از فروع و جزئیّات، ارکان و زیربناهای تفکّر و فرهنگِ غربی را سخت به چالش میکشد. ازجمله، مطهری تصریح میکند که عیبِ اساسیِ فرهنگِ غربی این است که اگرچه موجبِ «جهانآگاهی» میشود، امّا درعینحال، سببِ «خودفراموشی» نیز میشود، بهطوریکه در این فرهنگ، انسان هرچه آگاهیِ بیشترِ به «جهان» پیدا میکند، بیشترِ «خویشتن» را از یاد میبرد. رازِ اصلیِ «سقوطِ انسانیّت در غرب»، همین امر است (مطهری، مقدّمهای بر جهانبینیِ اسلامی، ج ۴: انسان در قرآن، ص ۵۵).
مطهری براینباور است که تکاملِ غرب، «یکجانبه» و «یکسویه» و تنها در لایه زندگیِ مادّی و ابزارسازی و علومِ طبیعی بوده است، بهطوریکه غرب در عرصه «انسانیّت» و «ارزشهای عالیِ انسانی»، تکامل و پیشرفت نداشته است (همو، فلسفه تاریخ، ج ۱، ص ۲۴۶). بدینجهت، یکی از گمراهکنندترین مواضعِ غربیها، همین مقوله «پیشرفت» و تقسیمکردنِ جوامع به «جوامعِ پیشرفته» و «جوامعِ عقبمانده» است (همان، ص ۲۴۷). او میگوید خطای انسانِ غربی، بهدستِ صنعتگران و آن کسیکه ماشینِ بخار را اختراع کرد صورت نگرفت، بلکه بهدستِ فرانسیس بیکن و بعد، اتباعِ او انجام شد که گفتند باید حلّ تمامِ مشکلات را در علمِ تجربی بجوییم (همو، فلسفه خلاق، ص ۱۸۳-۱۸۴). ازاینرو، بحرانها و چالشهای انسانِ معاصر، «معنوی» و «اخلاقی» هستند و در فقدانِ ایمانِ حقیقی به خدایمتعال، ریشه دارند. ازاینرو، تنها علاج و دوای دردِ بشرِ امروز، «خداآگاهیِ خاضعانه» است و بشریّت، چارهای جز این ندارد (همان، ص ۱۸۷-۱۸۸).
وی تأکید میکند که غرب در فلسفه و حکمتِ الهی، «بسیار عقب» است و به توانمندیِ «فلسفه اسلامی» نرسیده است؛ چنانکه بسیاری از مسألههای فلسفی که در غرب، غوغای زیادی ایجاد کردهاند و فلیسوفانِ غربی نتوانستهاند آنها را حلّ کنند، ازجمله «مسألههای پیشپاافتاده فلسفه اسلامی» هستند. حتّی در فلسفه غربی، «مطالبِ مضحکی» از فیلسوفانِ بسیار بزرگِ غربی مشاهده میشود (همو، عللِ گرایش به مادّیگری، ص ۷۳). در زمینه علومِانسانی نیز مطهری میگوید فلسفههای اجتماعیِ اسلامی، «مترقّیتر» از فلسفههای اجتماعی غربی هستند و جامعه غربی، اکنون غرامتِ فلسفههای اجتماعیِ ناصوابِ خود را میپردازد. ازاینرو، ما باید فلسفههای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، اخلاقی و… «مستقل» و «متعالی» خودمان را ساختهوپرداخته کنیم (همو، آیندهی انقلابِ اسلامیِ ایران، ص ۱۴۵). این در حالی است که غرب بهواسطهی «استعمارِ فرهنگی»، بهدنبالِ بدبینکردنِ شرق به داشتهها و اندوختههای فرهنگیاش است (همان، ص ۱۳۷).
مطهری درباره «حقوقِ بشر» مینویسد اگر بناست اعتقاد به روح و اصالت و بقای آن، خودخواهی و اغراق و مبالغه درباره خود باشد؛ اگر بناست انگیزه و محرّکِ اصلیِ بشر در همه کارها، امورِ اقتصادی یا جنسی یا برتریطلبی باشد؛ اگر بناست نیک و بد بهطورکلّی، مفاهیمِ نسبی باشند و الهاماتِ فطری و وجدانی، سخنِ یاوه شمرده شوند؛ اگر انسان، بنده شهوات و میلهای نفسانیِ خود باشد و جز در برابرِ زور، سرِ تسلیم خم نکند؛ چگونه میتوانیم از حیثیّت و شرافتِ انسانی و حقوقِ غیرقابلسلبِ او و شخصیّت محترمِ انسان سخن بگوییم و آن را اساس و پایه همه فعّالیّتهای خود قرار دهیم؟! بهدلیلِ اینکه در فلسفه غرب، تاآنجاکه ممکن بوده، به حیثیّتِ ذاتیِ انسان، لطمه وارد شده و مقامِ انسان، پایین آمده است، برای غرب لازم بود که ابتدا در تفسیرِ خود از «انسان»، تجدیدنظر کند و آنگاه اعلامیّههای بالا بلند در زمینة حقوقِ مقدّس و فطریِ بشر صادر کند (همو، نظامِ حقوقِ زن در اسلام، ص ۱۳۷ – ۱۳۶).
مطهری در مقامِ نقدِ «لیبرالیسم» مینویسد برخلافِ تصوّرِ بسیاری از فلاسفه غرب، آن چیزی که مبنا و اساسِ حقّ «آزادی» و لزومِ رعایت و احترامِ آن میگردد، «میل» و «هوا» و «ارادة» فرد نیست، بلکه «استعداد» ی است که آفرینش برای «سیرِ مدارجِ ترقّی و تکامل»، به وی داده است، ازاینرو، «ارادة» بشر تاآنجا محترم است که با «استعدادهای عالی و مقدّسی» که در نهادِ او است، هماهنگ باشد و او را در مسیرِ ترقّی و تعالی قرار دهد، امّا آنجاکه استعدادهای نهانیِ او را به هدر میدهد، محترم نیست. بسیار اشتباه است اگر خیال کنیم معنیِ اینکه انسان، «آزاد» آفریده شده، این است که «امیالِ» او باید محترم شناخته شوند، مگر آنجاکه با «میلها و خواستهای دیگران» معارض شود و آزادیِ میلهای دیگران را بهخطر اندازد، بلکه ما معتقدیم که علاوه بر آزادیها و حقوقِ دیگران، «مصالحِ عالیِ خودِ فرد» نیز میتوانند آزادیِ او را محدود کنند (همو، اخلاقِ جنسی در اسلام و جهانِ غرب، ص ۳۱).
دربارهی «دموکراسیِ غربی» نیز، نظرِ مطهری همین اندازه شدید و غلیظ است، چنانکه تصریح میکند اگر «تمایلاتِ» انسان را منشأ و ریشه آزادی و دموکراسی بدانیم، همان وضعی بهوجود میآید که امروز در غرب مشاهده میکنیم؛ در غرب، مبنای وضعِ قوانین در نهایت امر، «خواستِ اکثریّت» است و دلایلی بالاتر از این برای قانون قلمداد شدنِ یک امر وجود ندارد. ازاینرو، در دموکراسیِ غربی، حتّی همجنسبازی، قانونی میشود. اگر از اینها پرسیده شود آیا انسان و تکاملِ انسان، صراطِ مستقیمی دارد؟ میگویند برای انسان، مستقل از «خواست و میلِ خودش»، هیچ خوب و بدی وجود ندارد و خوب و بد، ساخته میل و کششِ درونیِ خود انسان هستند (همو، آیندهی انقلابِ اسلامیِ ایران، ص ۲۷۰). ازاینرو، مفهومِ آزادی و دموکراسی در اسلام و در غرب، با یکدیگر متفاوت هستند؛ دموکراسی در اسلام، «انسانیّتِ رهاشده» است و دموکراسی در غرب، «حیوانیّتِ رهاشده». بدینجهت است که ما علاقه نداریم از اصطلاحِ «دموکراسی» استفاده کنیم، ولی بهدلیلِ نداشتنِ اصطلاحِ معادل، اکنون چارهای بهجز بهکار بردنِ آن نیست، امّا توضیح میدهیم که آزادی و دموکراسی در قاموسِ اسلام، با آزادی و دموکراسی در قاموسِ غرب، «تفاوت» دارد (همان، ص ۲۷۲).
این نقدها و نقدهای دیگری ازایندست، به زیرساختها و بنیانهای فکریِ تمدّنِ غربی حمله برده و پیشفرضهای اساسیِ این تمدّن دربارهی انسان و جامعه و تاریخ را انکار کردهاند و طرحِ متفاوتی را رقم زدهاند.