به گزارش اداره روابط عمومی و اطلاع رسانی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، به همت گروه فرهنگپژوهی پژوهشکده فرهنگ و مطالعات اجتماعی پژوهشگاه، دومین جلسه از «سلسله بحثهایی در باب فلسفه فرهنگ»، با ارائه استاد آیتالله علیاکبر رشاد موسس و رییس پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی و رییس شورای حوزههای علمیه استان تهران صبح روز دوشنبه مورخ ۷ خردادماه جاری در ساختمان مرکزی پژوهشگاه برگزار شد.
در ادامه این مطلب، متن کامل سخنان ایشان در دومین جلسه از سلسله بحثهایی در باب فلسفه فرهنگ خدمتتان تقدیم میشود.
بسمه تعالی
بحث ما در این جلسه، «فرهنگ و جز فرهنگ» است. بحث مکملی را میخواهیم برای تعریف، مطرح کنیم. چه چیزی «فرهنگ» نیست؟ «فرهنگ» نیست یعنی به معنای وسیعی فرهنگ نیست، یعنی معادل فرهنگ نیست، تمام فرهنگ نیست یا حتی جزء فرهنگ نیست. یا اصلاً از سنخ فرهنگ نیست و نافرهنگ است؟ «جز فرهنگ» را در واقع میخواهیم به یک معنای وسیع عرض کنیم. این بحث را عرض میکنیم هم به جهت اینکه مکمل مبحث تعریف است، هم من تصور میکنم وسیعترین لغزشگاه فرهنگپژوهی اینجاست. بیشترین خطا و لغزش در این مسئله در بین فیلسوفان فرهنگ، مردمشناسان، جامعهشناسان، و هر اندیشمند و اهل فکر و تألیفی که مقوله «فرهنگ» میپردازد یکی از لغزشگاهها خلط بین «فرهنگ» و «جز فرهنگ» است که از این جهت میخواهیم این بحث را به تفصیلی که ضرورت داشته باشد انشاءالله مطرح کنیم. دوستان هم کمک بفرمایند.
من برای این که به این بحث بپردازم و ضرورت این بحث مشخص بشود، چند نکته را عرض میکنم:
- اول اینکه همه عناصری که به نحوی از انحاء و حدی از حدود رابطه ایجابی یا سلبی با فرهنگ دارد، اینها را احصاء کردم و اصطلاح جعل کردم. در نتیجه این اصطلاحات خاصی است و تعاریفی هم برای هر کدام از اینها ارائه کردیم.
- نکته دوم که قابل ذکر است این است که؛ بعضی از امور که در بحث «فرهنگ و جز فرهنگ» مطرح میشود ممکن است حیثی و نسبی باشد، از حیث «پاره فرهنگ» قلمداد شوند و از حیثی، احیاناً خارج از فرهنگ باشند و «نافرهنگ» قلمداد شوند. یا از حیثی، «فرهنگزا» و «پیفرهنگ» بحساب بیایند، و از حیثی ممکن است «فرهنگزاد» و پدیده دستاورد فرهنگ قلمداد شوند. یا در بعضی از مصادیق، مثلاً دین، «دین» میتواند فرهنگساز باشد و یا نقشهای دیگر را در ارتباط با فرهنگ ایفا کند. چه اینکه بعضی از ادیان هم ممکن است مولود فرهنگ باشند. حیثی، بعضی از اینها با همدیگر تفاوت میکند. لهذا ما وقتی بعضی از این مقولات و امور را دستهبندی میکنیم، باید توجه داشته باشیم و آن حیثی را که به لحاظ آن حیث داریم در زمره یکی از این امور قرار میگیریم را متذکر باشیم و بگوییم.
- نکته دیگر این که، عموماً ادبیات علمی فرهنگپژوهی آسیبزده است و ضرورت این مبحث هم ناشی از همین آفت است. معانی لغوی «فرهنگ» بسیار با معنا و کاربرد اصطلاحی آن خلط میشود. این یکی از مشکلات رایج است که «فرهنگ» در لغت، به معنای «تربیت» است. لااقل معنای اولیه و شایع آن این است و بیشترین کاربرد را به لحاظ لغوی دارد. گاهی مثلاً گفته می شود ای بی فرهنگ! بعد تصور میشود یعنی میخواهیم بگوییم این انسان فرهنگ ندارد در حالی که انسان اجتماعی بیفرهنگ اصلاً ممکن نیست. این بی فرهنگ در واقع به معنای بیتربیت است یعنی فاقد ادب و تربیت است. در نتیجه، گاهی این خلط اتفاق میافتد و بعد تصور میشود که میشود انسان باشد و فرهنگ نداشته باشد. اینطور خطاها را بعضی از اعاظم نیز حتی مرتکب میشوند. در ذهن من هست که مرحوم علامه جعفری از این سنخ خطا در آن کتاب «فرهنگ پیشرو و پیرو»شان دارند. یعنی ایشان «فرهنگ» را به معنای مثبت در نظر گرفتند، یا گاهی بین «فرهنگ مطلوب» و «فرهنگ نامطلوب»، ایشان در سراسر کتاب مباحثی که مطرح کردند ذهنیتشان این بوده که «فرهنگ» مثبت است ولو این که اسم کتاب حاکی از این است که ما فرهنگ شایا و غیر شایا داریم. فرهنگ پیشرو و فرهنگ پیرو. ولی خیلی مواقع این تعریف، در ذهنشان بوده است. کمااینکه خلط کاربردهای مجازی واژه «فرهنگ» هم زیاد اتفاق میافتد. کاربردهای مجازی با هم و کاربردهای مجازی با معنای اصطلاحی و حقیقی آن.
- چنانکه اشاره شد بین عناصر و مقولاتی که به نحوی از انحاء با «فرهنگ» در ارتباط هستند بین آنها با فرهنگ و بین آنها با همدیگر خلط زیاد میشود. یعنی گاهی مثلاً «فرهنگواره» را «فرهنگ» میگویند این اصطلاح رایج جامعهشناسان است. میگویند خرده فرهنگ. در حالی که ما اگر تعریف را دقیق بگیریم، جز در ذیل برخی از تعاریف ناقص، اگر تعریف کامل ارائه کنیم، در غالب تعاریف، مثلاً مردم اقوام در ایران دارای فرهنگ مستقل نیستند بلکه آنچه دارند فرهنگواره است. یعنی مُعظم عناصر فرهنگ، عناصری که یک فرهنگ میتواند داشته باشد در عرف آنها و عادات آنها و سبک زندگی آنها وجود دارد ولی فرهنگ تمام نیست، و در اصطلاح نمیشود به آن «فرهنگ» بگوییم، بلکه آن مانند فرهنگ است. در واقع یک فرهنگگونه و یک فرهنگواره است نه فرهنگ تمام و تمام فرهنگ. یا فرض کنید عناصری که از نوع پیرافرهنگ است و در درون فرهنگ جایگاه ندارد و مسائل بیرونی فرهنگ است، آنها درونی قلمداد میشود و بالعکس. از این نوع خلطها بسیار اتفاق میافتد که من اینها را از باب مثال میگویم ولی به تفصیل، عناصری که به نحوی پیوند سلبی و ایجابی با «فرهنگ» دارند، یکی یکی بررسی میکنیم و نشان میدهیم که به چه نحوی اینها با هم یک جایی خلط میشود و چه نسبتی با خود فرهنگ دارند.
- یا بعضی اموری که «فرهنگ» نیست، حتی تمام فرهنگ قلمداد میشود. نظریه داریم که «فرهنگ» و «تمدن» را یکسان میدانند. کسانی از مشاهیر، از فیلسوفان و جامعهشناسان «فرهنگ»، که «تمدن» را همان «فرهنگ» میدانند و «فرهنگ» را همان «تمدن» میدانند. بعضیها با یک توضیحی این مطلب را بیان میکنند. مثلاً میگویند که «فرهنگ» وجه نرم است، و «تمدن» وجه سخت است که این، باز به معنای یکسانانگاری اینهاست. در حالی که چنین نیست. این نمونه خلطهایی هست که میشود و این را آسیبزدگی ادبیات حوزه فرهنگپژوهی از این قسم موارد زیاد است. مثلاً میبینید بعضی چیزهایی که جزء پاره فرهنگ نیستند جزء فرهنگ نیستند، مثلاً میگویند «علم» جزء فرهنگ است. احتمالاً این نوع تلقیها ناشی از این است، باز اینجا بین معنای لغوی «فرهنگ» با معنای اصطلاحی آن خلط میکند. بله، به معنای لغوی «علم» فرهنگ است. یا مثلاً «فرهنگنامه»، «فرهنگ لغت» با مفهوم اصطلاحی تفاوت میکند. این کلمه «فرهنگ» آنجا که میگویند «فرهنگ لغت» به معنای «قاموس» است. نه به مفهوم فرهنگی که در جامعهشناسی مطرح میشود. چون یک چنین مباحثی مطرح است لازم است که ما یک بحثی به عنوان «فرهنگ و جز فرهنگ» را انجام بدهیم که اگر انجام بشود آنگاه ثمرات و نتایج ارزشمندی را هم در مقام نظر، و هم در مقام عمل، در حوزه «فرهنگ» بدست میآوریم.
- نکته دیگری که باز باید مقدمتاً عرض بکنیم این است که برای بررسی این مسئله «فرهنگ و جز فرهنگ» و ترابط و تناسب این عناصر با همدیگر، باید یک روشی را اتخاذ کنیم. هر بحثی، در ابتدا باید روش آن گفته شود. چنانکه بهتر است در قالب مباحث، هم مبانی و هم منطق هم گفته شود. روشی که در اینجا باید تعقیب کرد برای این که مطلب به نتیجه برسد به نظر میرسد که ما اول سراغ تعریف خود فرهنگ ابتدائاً برویم که بسیاری از عناصری که ربط ایجابی یا سلبی با فرهنگ دارند، اگر تعریف کامل و جامع باشد، ردّ پای آن در تعریف هست و میتواند زمینهساز بشود برای این که ما بتوانیم «جز فرهنگ» را از آن زاویه مانعیت تعریف بشناسیم.
- نکته دیگر، فهرست کردن مجموعه عناصری است که از آنها به جز فرهنگ به معناالاعم میتوانیم تعبیر کنیم. که ببینیم که فیلسوفان فرهنگ، یا جامعهشناسان یا مردمشناسان، اینها در مقام تعریف یا تبیین فرهنگ و مباحث فرهنگی چه عناصر و اموری را مورد توجه قرار دادند و به آنها اشاره کردند.
در این بخش تعدادی از تعاریف و مطالب بعضی از مشاهیر را ملاحظه کردند و یک فهرستی تهیه کردند از آن امور و عناصری که فیلسوفان و فرهنگپژوهان و جامعهشناسان آنها را به نحوی در پیوند با فرهنگ یا در زمره فرهنگ میدانند حالا آنها را پاره فرهنگ میانگارند یا پیفرهنگ میدانند یا به نحوی پیرافرهنگ میانگارند، به نحوی آنها را مرتبط با فرهنگ میدانند که باید اینها تحلیل کرد و ببینیم کدام اینها دقیق و درست است.
در نتیجه، ما باید بعد از این، کلمات کلیدی این مبحث را هم توضیح بدهیم و یا اصولاً اصطلاحاتی را جعل کنیم و آنها را تبیین کنیم که ما این کار را انجام دادیم و سرانجام، باید یک ملاکی ارائه کنیم برای این که بگوییم چه چیزی پاره فرهنگ است و چه چیزی پیرافرهنگ است و… ملاک اینها چیست که بتوانیم بر اساس آن ملاکها دستهبندی کنیم.
فرهنگ و جزفرهنگها
ما ۱۹ امر را از خود فرهنگ گرفته تا باقی اموری که به نحوی در پیوند و در ارتباط با فرهنگ هستند. من تأمل کردیم، فهرست کردیم و تعریف کردیم. ولی این استقرائی است ممکن است شما هم تأمل بفرمایید به عناصر دیگری هم بربخورید و بتوانید فهرست را کامل کنید. اولین آن، خود «فرهنگ» است.
فرهنگ: تعریف پیشنهادی ما، برای «فرهنگ» این جمله است: «طیفی از بینشها، منشها، کششها و کنشهای سازوارشده که چونان تربیت ثانوی طیفی از انسانها صورت بسته باشد» این خلاصه شده آن تعریف تفصیلی است. ولی خب تعریف تفصیلی یک جهات و نکاتی در آن گنجانده شده است. تعریف تفصیلی عبارت است از: «طیف [طیفوارگی] گسترده و سازوارشدهای از [کلوارگی] “بینشها”، “منشها”، “کششها” و “کنشها”ی “انسانْپی” “جامعهزادِ” “هنجاروشِ” “دیرزی” و معنابخش و جهتدهندهی ذهن و زندگی آدمی، که چونان طبیعت ثانوی و هویت جمعی طیفی از انسانها، در بازهی زمانی و بستر زمینی معینی، صورت بسته باشد».
«طیف گستردهای از …»، چون «فرهنگ» باید با خرده فرهنگها تفاوت داشته باشد. خردهفرهنگها گسترده نیستند. و عناصر فرهنگ و مؤلفههای «فرهنگ»، طیف هستند. یکدست نیستند، «فرهنگ» چهار لایه دارد: بینشها، منشها، کنشها و کششها یا گرایشها. «طیف گستردهای از منشها، بینشها، کششها و کنشهای سازوار شده»، صرف این که انباشتی از بینشها و منشها و کششها و گرایشها را کنار هم بگذاریم «فرهنگ» درست نمیشود! بلکه آنگاه که اینها خورَند هم شده باشند میشوند «فرهنگ». اینها شروط «فرهنگ» است که بعداً با جز فرهنگها و نافرهنگها، اینها عامل ممیز هستند. «سازوارشده انسانپی…»، لزوماً «فرهنگ» انسانی است این در مقابل کسانی است که احیاناً میگویند بعضی از حیوانات هم فرهنگ دارند! فرض کنید میمونها یک روابطی و یک عاداتی دارند تصور میشود آن فرهنگ است! بعضی گفتهاند اینها فرهنگ دارند ولی ما میخواهیم بگوییم آنها فرهنگ نیست. اصولاً «فرهنگ» انسانبنیاد است. «فرهنگ» جامعهزاد است، «فرهنگ» فردی نیست و یک مقوله اجتماعی است که در جامعه تولید میشود و جامعهزاد است. «هنجاروَش» است، برای کسانی که در ذهن و زندگی آنها یک فرهنگ پدید آمده، هنجار قلمداد میشود و هنجاروَش است، و لذا نگفتیم هنجار واقعی. «هنجاروَش دیر زیست…» پایدار است. «فرهنگ» امری نیست که امروز بیاید و فردا زائل بشود. دیرزیست است. «معناپرداز و جهتبخش ذهن و زندگی آدمیان است» اصولاً «فرهنگ» به زندگی انسانها معنا میبخشد. اگر بتوانیم فرض کنیم که یک گروهی در یک جایی، در یک سرزمینی، در یک بازه زمانی زندگی کنند، که فاقد فرهنگ باشند، احساس میکنند زندگیشان تهی از معناست. و «فرهنگ» جهت دهنده است، هم بر ذهن و معرفت آدم تأثیر میگذارد و هم بر معیشت آدمی تأثیر میگذارد «که چنان طبیعت ثانوی و هویت جمعی طیفی از انسانهاست…» که فرهنگ به مثابه طبیعت ثانوی ولو اجزاء آن میتواند فطری باشد، میتواند عقلانی باشد، میتواند از غرائض گرفته باشد، منطبق بر غرائض باشد، ولی در مجموع و به صورت مجموعه، الا و لابد با فطرت و طبیعت همه عناصر، عناصر فرهنگ سازگار نیست مگر فرهنگ مطلوب اسلامی. و لذا طبیعت ثانوی قلمداد میشود نه اولی. و هویت بخش یک جامعه است و یک طیفی از انسانهاست و از خصائص بسیار مهم و اساسی و بنیادین فرهنگ، «هویت بخش» بودن آن است. «در بازه زمانی و بستر زمینی معینی صورت بسته باشد». «فرهنگ» حتماً زمانمند است، چون متطور است ولو دیرزیست و پایدار است ولی به تدریج تغییر پیدا میکند لهذا یک فرهنگ با فرهنگ دیگر در یک بازه زمانی طولانی تبدیل میشود پس بنابراین هر فرهنگی، یک بازه زمانی دارد. و بستر زمینی هم دارد. لزوماً مجموعهای از انسانها که در یک جامعه، در یک جغرافیا زندگی میکنند فرهنگی را پیدا میکنند، و الا فرهنگ بوجود نمیآید. مثلاً مسلمانها که در سراسر جهان پراکنده هستند اینطور نیست که همگی فرهنگ واحد داشته باشند هر کس تحت تأثیر آن سرزمین که در آن زندگی میکند فرهنگش با فرهنگ گروه دیگری از مسلمانها که در سرزمین دیگر زندگی میکنند فرق میکند. لهذا تمرکز بر یک سرزمین، در تکوّن فرهنگ و یکپارچگی فرهنگ و در حقیقت در تحقق فرهنگ دخیل است. بدین ترتیب، در واقع ما یک تعریفی را در مجموع، از فرهنگ ارائه میکنیم که مؤلفههای مختلفی در آن لحاظ شده این اجمال تعریف ما از «فرهنگ» میشود و بناست که «جز فرهنگها» را، جز فرهنگ به معنای اعم را با این مقایسه کنیم در نتیجه، فرهنگ اولین عنصری است که تعریف میکنیم. ولی عناصر دیگری که عرض میکنم محل بحث ماست. فهرستشان اینهاست:
- فرهنگوارهها
- پارهفرهنگها
- پیفرهنگها
- بنفرهنگها
- فرهنگ پردازها
- فرهنگ رانها (رانشگران فرهنگ)
- فرهنگزادها یا فرهنگ پدیدها
- فرهنگ نمونها
- فرهنگ نمودها و
- فرهنگ تابها (مجالی فرهنگ)
- فرهنگ افزارها
- پیرافرهنگها
- فرهنگسانها
- فرافرهنگها
- پادفرهنگها
- فرهنگ شکنها
- نافرهنگها
- جز فرهنگها
فرهنگواره: این کلمات قراردادی است، کلمه «فرهنگوارهها» یک اصطلاح نیست که کسی بگوید نه به این معنا نیست. من میخواهم مرادم را از این ترکیبی که پیشنهاد میکنم بگویم. مراد من این است، فرهنگوارهها به اموری اطلاق میکنیم که «به جهت دربرگیرندگی بخشها و عناصر معتنابه و بزرگی از فرهنگ، به اشتباه فرهنگ تمام و تمام فرهنگ انگاشته میشوند.» این اشتباه بین جامعهشناسان و فیلسوفان فرهنگ شایع است. مانند خرده فرهنگهای عوام و فِرَق و مانند سبک زندگی. خیلیها وقتی میگویند خرده فرهنگ یعنی میخواهند بگویند یک فرهنگ تمام است ولی چون در یک قلمرو محدودی حضور دارند میگویند «خرده» نه این که عناصر آن کم باشد. «فرهنگ تمام» با «خرده فرهنگ» از نظر کمّی فرق نمیکند از نظر قلمرو آحاد انسانی که به آنها تعلق دارد محدودتر است. و معتقدند که اقوام هر کدامشان خودشان فرهنگ تمام دارند، یعنی مجموعه جامعی از بینشها، منشها، کنشها و کششها را در واقع دارا هستند. اگر چنین باشد معنی آن این میشود که مثلاً مردم قوم کُرد با قوم لر، با قوم ترک، با قوم گیلک و اقوام دیگر، مثلاً بلوچ باید از همه جهت، فی الجمله با هم متفاوت باشند یعنی از لحاظ بینش تفاوت فاحشی داشته باشند به لحاظ کنش تفاوت فاحشی داشته باشند، از لحاظ منش و خوی، تفاوت فاحشی داشته باشند، از لحاظ گرایش و کشش و علائق و سلائق باید تفاوت فاحشی داشته باشند. آنچنان که اینها کاملاً با همدیگر متمایز باشند و اشتراکاتشان حداقلی باشد، مثل اشتراکات مردم مسلمان این کشور، با مردم مثلاً بودایی فلان کشور. اینقدر باید فاصله داشته باشند اگر قرار باشد فرهنگوارهها، خردهفرهنگها را به معنای کلمه فرهنگ اطلاق کنیم، ولی چنین نیست. بلکه آنها در واقع به جهت این که اجزاء یک فرهنگ تمام را در حد متنابه دارا هستند احیاناً تعبیر به «فرهنگ» میشود ولی فرهنگ تمام قلمداد نمیشود و اگر از آن به خرده فرهنگ تعبیر میکنند به معنای نیمه فرهنگ نیست، بلکه خردیشان به اعتبار کسانی که منتحل به این فرهنگ هستند خرده هستند. چون عدد معدود و محدودی از آحاد انسانی و یک جامعه کوچکی به آن فرهنگ منتحل و ملتزم است و این فرهنگ در آنها رسوب کرده، و آنها متعلق به این فرهنگ هستند میگویند خرده فرهنگ. یا مثلاً سبک زندگی خیلی شبیه فرهنگ است، تصور میشود که فرهنگ باید باشد، ولی سبک زندگی همه فرهنگ نیست و معلوم نیست مثلاً در سبک زندگی، بینش اصالت داشته باشد.
پاره فرهنگ: اصطلاح سوم «پاره فرهنگ»هاست. پارهفرهنگها، به دو قسمت، بخشها یا مؤلفههای فرهنگ و اجزاء و عناصر بخشها میتواند تقسیم بشود. مؤلفههای فرهنگ که همین چهار مورد هستند، «بینشها، منشها، کنشها و کششها یا گرایشها» اینها را مؤلفههای فرهنگ میگوییم. که هر آنچه که فرهنگ است باید ذیل این چهار بخش بگنجد. در نوع تعاریف، این جهت رعایت نشده است. غالباً بینشها را در کنار ابزارها قرار میدهند. اگر کنشها را جزء مؤلفههای فرهنگ بعضی در تعاریف آورده باشند در عین حال، عادات را هم میآورند و عادات خودش یک نوع کنش است در حالی که عادات ذیل کنش قرار میگیرد. این است که پاره فرهنگها را ما در واقع به دو لایه باید تقسیم کنیم نه به دو قِسم. لایه اصلی، که بینشها و منشها و کنشها و گرایشها هستند. و لایههای فرعی که مؤلفه نیستند، بلکه آنها عناصر این مؤلفهها هستند. عناصر تشکیل دهنده این مؤلفهها هستند. به همین اعتبار، عرض کردیم پاره فرهنگها: «بخشهای چهارگانه تشکیل دهنده فرهنگ، که عبارتند از مجموعه بینش ها، منش ها و گرایشها و کنشهای رسوخ یافته و رسوب شده در ذهن و زبان و زندگی آحاد یک جامعه، و نیز – لایه دوم – عناصر تشکیل دهنده هر کدام از بخشهای چهارگانه فرهنگ» است. مانند یک بینش معیّن، مثل توحید. توحید جزئی از همان بینش است. و ذیل مؤلفه “بینش” قرار میگیرد. یا یک “منش” معیّن، مثل خوی سخاوت و بخشندگی و امثال اینها. در مقابل آن فرض بفرمایید آن خوی امساک، تنگچشمی و تنگنظری، یا “گرایش” معیّن.
پیفرهنگ: اصطلاح دیگر یا عنصر دیگری که باید مورد توجه قرار بگیرد و تعریف شود «پیفرهنگها» هستند. ما یک مقولاتی داریم که میتوانند فرهنگ بشوند، تا فرهنگ نشدهاند، پیرنگهای فرهنگ هستند فرهنگ نیستند ولی میتوانند به فرهنگ بدل بشوند. از حیثی آموزههای دینی که تازه وارد یک جامعه شده، پیفرهنگ است و رفته رفته اگر رسوخ کرد و رسوبی شد به «فرهنگ» بدل میشود که این نوع مقولات را پیفرهنگها میگوییم. مثلاً فرض کنید برای اولین بار، اگر در یک جامعهای خودرو آمده باشد و مقررات راهنمایی و رانندگی هم آمده باشد آن مقررات و قوانین را اعلام کنند، به صرف اعلام اینها، اینها فرهنگ جامعه نمیشوند اما میشود آرام آرام اینها به مرور زمان به فرهنگ تبدیل میشوند. دیگر در جامعهای فرض کنید اگر کسی بخواهد از یک خیابان یک طرفه وارد خیابانی بشود خودش هم احساس کند که خلاف هنجار دارد مرتکب میشود و رفتار او نابهنجار است. و حتی اگر قانون هم پشت آن نباشد، یعنی زمانی که پلیس اجازه میدهد که کسی ورود ممنوع را برود و از خط ویژه تردد کند حس میکند که از یک امر ممنوعی دارد عبور میکند و خوشحال هم میشود یعنی فکر میکند که چون منع شده بوده با یک حرصی میرود، «الانسان حریصٌ علی ما مُنع» و این را ته ذهنش ممنوع میداند ولی میگوید قانون به من اجازه داده است. به هرحال تبدیل به فرهنگ میشود که ما اسم اینها را «پیفرهنگ» میگذاریم. یعنی پیرنگهای فرهنگ، یعنی آنهایی که مایههای اولیه فرهنگ هستند و میتوانند خود به اجزاء فرهنگ تبدیل شوند. «اموری که به مثابه مواد خام و پیرنگهای یک فرهنگ قلمداد میشوند و به مرور زمان بر اثر رسوب و رسوخ کردن، به فرهنگ بدل میگردند» مانند مقررات رفتاری خاص نظیر رانندگی.
بُنفرهنگ: عنصر دیگری که باید مورد توجه قرار گیرد «بُنفرهنگها» هستند. بُنفرهنگها یعنی آنچه که فرهنگ از آنها سرچشمه میگیرد. سرچشمههای فرهنگ هستند مثل “عقل”. بسیاری از مسائلی که در فرهنگها هست منشأ عقلانی دارد، مثل فطرت بسیاری از عناصر فرهنگها، حتی فرهنگهای نه چندان برتر و برین، حتی آنها هم مایههایی گرفته از فطرت آحاد آن جامعه هستند. مثل طبیعت آدمی، غرائض، قانون و امثال اینها را ما میگوییم «بنفرهنگ»ها که ریشههای فرهنگ هستند و در واقع فرهنگ را پدید میآورند. یعنی سرچشمه فرهنگ هستند، کنشگر نیستند، چون فرهنگپردازها کنشگر ساخت فرهنگ هستند، بلکه اینها عواملی هستند که قهراً یک فرهنگ را ایجاب میکنند. مثلاً تکنولوژی از حیثی بنفرهنگ است، از همان عناصری هستند که باید به آنها حیثی نگاه کنیم.
فرهنگپردازها و فرهنگ آفرینها: امر و مقوله دیگری که باید مورد توجه قرار بگیرد، «فرهنگپردازها» هستند. «عوامل انسانی فرهنگساز و جهتبخش فرهنگ مثل گروههای مرجع، افراد دارای قدرت و…» عواملی انسانی که فرهنگ را میسازند. مثل حکّام، عادل یا مستبد فرقی نمیکند. “حاکمان” فرهنگساز هستند. و فرهنگآفرینها نیز عوامل غیر انسانی هستند، بعضی از عوامل حتی قهری، مثل فقر و غنا. فقر، یک نوع فرهنگ تولید میکند، غنا یک فرهنگ را تولید میکند. امثال این موارد را میتوانیم بگوییم عواملی هستند که فرهنگساز هستند. “حاکمان” بعضی از فرهنگها را بوجود میآورند. مثلاً فرض کنید که خلفای عباسی آمدند و اشعریگری را که بین مسلمانها متأسفانه طی قرون به یک فرهنگ تبدیل شد، این را جا انداختند. یعنی این اراده حکّام بود، اراده حکام با اِعمال یکسری از امور، حالا از نوع بینش، از نوع منش، از نوع کنش، از نوع گرایش، و ترویج آن جا انداختند، یک فرهنگ را بوجود میآورند. اراده حکّام این تأثیر را دارد. البته باید اینها را یک مقدار دقیقتر کنیم. شاید بعضی از مثالها محل تأمل باشد، ضمن این که عرض کردم بعضی از این مثالها به حیثی از این قِسم، و از حیث دیگر ممکن است به یک قِسم دیگر قلمداد شود. چنانکه مثلاً “دین” هم میتواند پیفرهنگ باشد، یعنی آموزههای دینی به تدریج در متن یک فرهنگی بیاید و تبدیل به اجزای فرهنگ یک جامعه بشود. در عین حال کلیت دین، فرهنگپرداز است و وقتی دین به یک جامعه بیاید، فرهنگ یک جامعه را کلاً زیر و رو میکند.
فرهنگرانها: «فرهنگرانها» عوامل و محرّکهای فرهنگی، محرکهایی که خصائل فرهنگی را احیاء میکنند. بعضی از عوامل هستند که خصائل و خویها و مختصات و مشخصات فرهنگی که در یک جامعه وجود دارد، عناصر و اجزاء فرهنگ آن جامعه قلمداد میشود اینها را فعال میکند. مثلاً وقتی به یک کشوری حمله میشود و آن کشور مردمش دارای یک فرهنگ آزادیخواهانه هستند، دارای یک فرهنگ شرافتمندانه هستند، مردمی شریف هستند، دارای روح استقلالخواهی هستند، وقتی حمله میشود آن عناصری که باید با این حمله مقابله کند را فعال میکند یا در واقع، محرکهای فرهنگ هستند، محرکهای عناصر و مؤلفههای فرهنگ قلمداد میشوند. این هم باز یک عنصر دیگر است. در واقع فرق آن با «فرهنگپردازها» در این است که «فرهنگرانها» از مؤلفهها یا عناصر موجود بهره میگیرند و آنها را به خدمت میگیرند. شهادت در یک جامعه یک ارزش است وقتی یک مرتبه حمله میشود، این عنصر شهادتخواهی و فرهنگ شهادتطلبی نقشآفرینی میکند و سرنوشتساز میشود. «فرهنگپردازها» به این است که اصلاً در یک جامعه، شهادت، منفی است. برای مردمی محل تعجب است که یعنی چه که یک عدهای از مُردن استقبال میکنند و از مرگ نمیترسند و دنبال مرگ میگردند، این یعنی چه؟ برای یک کسی که نمیتواند این را درک کند خیلی شگفتآور است. هنگامی که آموزه فرهنگی و این عنصر فرهنگی در آن جامعه نیست. این میشود «فرهنگپردازی» اما این که این عنصر در یک جامعهای وجود دارد و در جامعه ایرانی بود و یک مرتبه عامل جنگ سبب شد این عنصر احیاء بشود و به استخدام دربیاید این معنای فرهنگ ران است، و در نتیجه، «فرهنگپردازها» با «فرهنگرانها» با هم تفاوت پیدا میکنند.
فرهنگزادها: عنصر دیگر «فرهنگزادها» هستند یا من تعبیر دیگری را پیشنهاد میکنم «فرهنگ پدیدها». آنچه که زاده فرهنگ است، «پدیدههای مولود فرهنگ، اموری که در ظرف و زمینهی یک فرهنگ پدید میآیند، مانند خصوصیات مصنوعات و فناوریهای ملل و اقوام و ویژگیهای معماری در جوامع و ادوار» خیلی متنوع هم قهراً خواهد بود.
فرهنگنمون: عنصر دیگری، «فرهنگ نمونها»ست. چیزهایی است که فرهنگاندود است. به هرحال زاده فرهنگ نیستند ولی نمون فرهنگی دارند و بهطرزی آمیخته به فرهنگ هستند. فرهنگ آنها را پدید نیاورده، ولی رنگ و روی فرهنگی دارند.
فرهنگنمودها: نمود فرهنگ هستند، یعنی ما وقتی به آن نگاه میکنیم میفهمیم که چه فرهنگی دارند؟ مثلاً شما در مغرب عربی بروید کل آن کشورهای منطقه، صوفیمنش هستند، در مقام بینش و مسلک و از نظر سلوک صوفیمنش هستند، از این جهت در رفتار آنها در شاید ابزارهای زندگی آنها، مناسبات آنها، کلمات آنها مشاهده میکنیم، فرهنگ نمود دارد. ساخت فرهنگ نیست، یعنی چون فرهنگ اینها تحت تأثیر تصوف است در آنجا آدم با یک آدمهایی برخورد میکند که شاید یک بار هم به ایران نیامده باشند و امام را ندیده باشند، ولی شیفته امام هستند به اعتبار آن حالات معنوی حضرت امام.
فرهنگتابها: «فرهنگ تابها» مجالی فرهنگ است از چیزهایی است که حامل فرهنگ هستند مثل ادبیات. شعر، حالا باید این را بحث کنیم که آیا شعر و ادبیات از اجزاء فرهنگ است؟ مشهور است که غالباً اینطوری میگویند، یا این که ادبیات حامل فرهنگ است؟ و یا بگوییم ادبیات به چه معنا؟
حدود دو سال پیش یک جلساتی داشتیم به نام «فلسفه ادبیات»، بحث شد آنجا هفت تعریف برای ادبیات بحث شد. به بعضی از معانی ادبیات، ادبیات فرهنگتاب است، مَجلای فرهنگ است. حامل فرهنگ است و در عین حال، میتواند به بعضی از معانی فرهنگزاد قلمداد شود. اینجا از همان مواردی است که عرض میکنیم ممکن است حیثی و گاهی بعضی از امور در دستهبندی جابجا شوند. از یک حیث در یک دسته قرار میگیرند و از حیثی، در دسته دیگر قرار میگیرند.
فرهنگافزارها: عنصر دیگر «فرهنگافزارها»ست. که غالباً اینها را جزء فرهنگ میدانند یعنی جزء مؤلفهها و عناصر فرهنگ میدانند ولی اینها فرهنگ نیستند، خصوصیاتشان ممکن است فرهنگ باشد ولی خود مقوله فرهنگ نیست که فرهنگ افزارها، به دو بخش فرهنگافزارهای سختافزار و افزارهای نرم قابل تقسیم هستند. ما حالا سخت را به معماری مثال زدیم، خود معماری منظور است. ولی در معماری، مثلاً هندسهها، رنگها، فضاها، اینها میتواند صورت فرهنگی داشته باشد. در واقع امر معماری میتواند افزار قلمداد شود و جزء مؤلفههای فرهنگ نباشد. یا هنر را غالباً بخشی از فرهنگ میدانند ولی من تصور میکنم در حقیقت فرهنگافزار است.
پیرافرهنگها: سیزدهمین عنصری که قابل تأمل است یعنی واژهای است که کاربرد دارد و باید چنین واژهای میداشتیم و از آن تعریفی باید ارائه کنیم ترکیب «پیرافرهنگها»ست. اموری که انفسی فرهنگ نیست، درونی فرهنگ نیست، آفاقی فرهنگ است. بیرون از ذات فرهنگ است. مثل همان فرهنگرانها و فرهنگسازها. اینها با فرهنگ رابطه دارند ولی در حاشیه فرهنگ هستند و بیرون از ذات فرهنگ قلمداد میشوند. یعنی جز فرهنگها، یک بخششان پیرافرهنگها هستند. به هرحال، بعضی از این اصطلاحات ممکن است که جامع چند عنوان دیگر هم احیاناً باشند مثل همین کلمه پیرافرهنگها، در حقیقت از همین قِسم هستند. «پیرافرهنگها» در واقع به اموری اطلاق میشود و میخواهیم اطلاق کنیم که مرتبط با فرهنگ هستند اما در بیرون آن قرار دارند. و عناصری مثل «فرهنگنمودها» و «فرهنگ تابها» امثال اینها را در این زمره قلمداد میکنیم و غالباً اینها را جزء فرهنگ میدانند ولی اینها در ذات فرهنگ و در حاق فرهنگ نیستند بلکه در حاشیه فرهنگ هستند.
فرهنگسانها: چهاردهمین عنصر، «فرهنگسانها»ست. چیزهایی که شبه فرهنگ هستند و الا و لابد معادل فرهنگ نیستند مثل عرف. عرف، ممکن است شبهفرهنگ باشد یا لااقل نسبت بین فرهنگ و عرف عام و خاص منجه باشد. اینطور نیست که عرف، همواره جزئی از فرهنگ باشد. اگر عرف را تجزیه و تحلیل کنیم میبینیم که ممکن است عناصر غیر فرهنگی هم در آن وجود داشته باشد. الآن در عرف عام هست و در عرف خاص قضیه روشنتر است اصطلاحی که در عرف خاص ساخته شده، الا و لابد جزء فرهنگ نیست.
فرافرهنگها: «فرافرهنگها» عنصر پانزدهم است. چیزهایی است که بالاتر از فرهنگ هستند، دین، در یک تلقی اینطوری است. دین، همواره جزء فرهنگ نیست. یا حتی «بنفرهنگها» هم از این قِسم هستند فراتر از فرهنگ هستند. بر فرهنگ مستولی هستند، از دین، دوازده تعبیر و تلقی شده است که من آوردهام، این که گفته میشود “دین” جزء فرهنگ است به یکی از آن معانی جزء فرهنگ است. و این که جامعهشناسان، مطلقاً دین را نهاد میانگارند و نهاد دین میگویند خب اشتباهشان در این است که یک وصف، و یک وضع از دین را در نظر میگیرند ولی این را به مثابه وصف کل دین، با همه تلقیها قلمداد میکنند که این خطاست. در واقع آن دینی که به نحوی در متن فرهنگ یک جامعه هضم شده، “نهاد” میشود، وقتی نهادینه میشود “نهاد” است. یعنی این که جامعهشناسان دین را از جمله نهادهای اجتماعی میدانند مطلق دین، جزء نهادهای اجتماعی نیست، دین نفسالامری نهاد نیست بلکه فرانهاد است، فرافرهنگ است. بله، آنگاه که دین در یک جامعه نهادینه میشود، آن موقع این تلقی و این لایه از دین، نهاد میشود و قهراً در مباحث جامعهشناختی مطرح میشود. در هر حال یک عنوانی و یا یک امری و اموری داریم که از آنها میتوانیم به عنوان فراهنگها تعبیر کنیم.
پادفرهنگ و فرهنگ شکن: شانزدهمین عنوان یا امر، سنخ امور مرتبط با فرهنگ «پادفرهنگها» هستند. در هر فرهنگی یک خصوصیاتی وجود دارد. گرچه همه فرهنگها بلااستثناء دارای چهار مولفه هستند اما در مؤلفه بینش که همگی یکسان نیستند، در یک جامعهای فرهنگ شرکالود است و در یک جامعه توحیدبنیاد است ولو هر دو بینش هستند و هر دو هم جزئی از فرهنگ شدند. آن وقت، هر آن عنصری که ضدّ خصوصیات مؤلفهها و اجزای فرهنگ باشد میخواهیم تعبیر به «پادفرهنگ» کنیم. «پاد» معانی مختلف دارد. یک معنای آن «ضد» است. «پادفرهنگ» یعنی «ضد فرهنگ». ولی در عین حال، «پاد» معانی مثبت هم دارد ولی ما آن معنی منفیاش را که میگویند پادزهر یعنی ضدزهر. من به این معنی، «پاد» را اینجا بکار بردم و الّا «پاد» معانی مثبت متعددی هم دارد. به مفهوم «ضدفرهنگها» میخواهیم بکار ببریم. «آن عناصری که اوصاف و خصوصیات یک فرهنگ معیّن را در مقابل آن هستند و سرنگونکننده و نابودی آن هستند ما پادفرهنگ میگوییم». وقتی در یک جامعهای شرفگرایی و عزتگرایی و آزادیخواهی و اقتدارگرایی و… فرهنگ است آن وقت بیایند عناصری را از ضد اینطور اوصاف و این خویها متعالی تزریق کنند و بخواهند به تدریج این عناصر را از بین ببرند و یک جامعه را بیرمق و بیغیرت بکنند، یک جامعه را بیانضباط کنند. و اگر این خصوصیات مثبتی در آن جامعه باشد را تغییر بدهند دارند این را «پادفرهنگ» مصرف میکنند و عکس آن هم همینطور. مثبت آن هم میتواند اینطور تعبیر شود. در واقع ضدخصوصیات آن فرهنگ. من «پادفرهنگ»را به معنای «فرهنگشکن» بکار نمیبرم که اصطلاح بعدی است. یک چیزی ضد مطلق فرهنگ است. در هر جامعهای فرهنگی وجود دارد، فرهنگ در مجموع یک خصوصیاتی با همدیگر دارند، این که در هر جامعه، یک نحو “بینش” بر آن جامعه مسلط است و بینش غالب است که فرهنگ شده و نهادینه شده است. ما یک کاری بکنیم در یک جامعه، بینش را نابود کنیم، مثلاً یک جامعه بیبینش بشود، بیباور بشود، تهی بشود، ولو به کفر؛ این یعنی نفس بینشمند بودن از خصوصیات انسان و از اجزای فرهنگ است. آن میشود «فرهنگشکن». به معنای نابودکننده اصل فرهنگ، آنها را اصطلاحاً «فرهنگشکنها» میگوییم. میخواهیم «پادفرهنگها» را هر امر و عاملی که خصوصیات و ویژگیهای فرهنگ موجود در یک جامعه را با آن سازگار نیست و احیاناً آن را هدف قرار بدهد تعبیر کنیم، ولی «فرهنگشکن» را عبارت بدانیم از آنچه که یک فرهنگی را احیاناً – فرهنگ را از آن جهت که فرهنگ است نه از آن جهت که برین است – میخواهد اگر ممکن باشد یک جامعه را بِلافرهنگ و بیفرهنگ کند، که عرض میکنیم انسان بلافرهنگ و جامعه بلافرهنگ معنی ندارد، چون فرهنگ بلاجامعه و بدون بستر اجتماعی معنی ندارد. پس «پادفرهنگها» را به آن عناصری که ضدّ و مقابل صفات خاص و ویژگیهای خاص یک فرهنگ است تعبیر کنیم، «فرهنگشکنها» یعنی ضدّ مطلق فرهنگ، تعبیر بشود. عناصر ضد فرهنگی در مقابل سرشت و صفات مطلق فرهنگ تعبیر بشود.
نافرهنگ: «نافرهنگ» آن چیزی که فرهنگ نیست که بعضی از «فرهنگشکنها» هم نافرهنگ هستند، بعضی امور فرهنگ نیستند. و بعضی از مسائل مرتبط با فرهنگ، مثل این که میگویند ابزارها فرهنگ هستند ولی ما معتقدیم که ابزارها فرهنگ نیستند، از نظر ما نافرهنگ هستند، نافرهنگ را به اینطور امور میتوانیم اطلاق کنیم.
جز فرهنگ: «جز فرهنگ» یک مفهوم اعمی دارد که میشود گفت که شامل همه این موارد میتواند بشود. جز خود مفهوم فرهنگ یعنی «جز مطلق فرهنگ». فرهنگ را با تعریف جامعاش، فرهنگ تمام را با تعریف تمام یک طرف بگذاریم و هر آنچه جز آن است، ولو اجزای آن باشد، ولو «بنفرهنگها» ولو «پیفرهنگ» باشد، همه اینها را بگوییم «جز فرهنگ» یعنی «جز فرهنگ»، یعنی «جز فرهنگ تمام». منظورمان این است و «جز فرهنگ» غیر از «پادفرهنگ» و ضد فرهنگ است. حتی غیر از «فرهنگشکن» است. آنچه که فرهنگ تمام، قلمداد نمیشود، چون «فرهنگوارهها» و «فرهنگسانها» هم جز فرهنگ هستند، ما داریم «جز فرهنگ»را به این معنا میگیریم که عنوان بحث شده «فرهنگ و جز فرهنگ» یعنی فرهنگ، جز آن مقوله اول که خود فرهنگ را تعریف کردیم، یعنی همه امور دیگری که امروز عرض شد، در واقع «جز فرهنگ» بحساب میآیند.