گزیده‌ای از حکمت مشارقه

گزیده‌ای از حکمت مشارقه
نوشتاری از استاد محمدعلی اردستانی تهرانی عضو هیأت علمی گروه فلسفه پژوهشگاه فرهنگ و اندیشۀ اسلامی به مناسبت روز بزرگداشت شیخ شهاب الدین سهروردی (شیخ اشراق)

شيخ را گفتم: شخصی باشد كه از بند هر چه دارد برخيزد؟ شيخ گفت: شخص آن شخص بود. هر کسی در دنيا چيزى به سبب آخرت از سر حقيقت ترک كند، در آن عالم چيزى يابد، و اين در زمانى تواند دانستن كه كسى را حالت پديد آيد که هر چه به نزد خويش بيند بيندازد؛ زيرا كه اين حال، چيزی است كه وى را از آن عالم دادند، پس او نيز از این عالم چيزى بدهد تا به تدريج مجرّد شود، از اينجا همه به تدريج بيندازد و از آنجا حاصل كند.

شمس الدين محمد بن محمود شهرزورى شارح برجسته و متقدّم «حكمة الاشراق» شیخ شهاب الدین سهروردی که شرح وی از شاهکارهای فلسفی است، دربارۀ شیخ اشراق چنین می‌گوید:

ان العلوم الحقيقية تنقسم الى قسمين: ذوقية كشفية و بحثية نظرية. فالقسم الأول، يعنى به معاينة المعانى و المجردات مكافحة لا بفكر و نظم دليل قياسى او نصب تعريف حدّى او رسمى، بل بانوار اشراقية متتالية متفاوتة لسلب النفس عن البدن و تتبين معلقة تشاهد مجردها و يشاهد ما فوقها مع العناية الالهية.

و هذه الحكمة الذوقية قلّ من يصل اليها من الحكماء و لا تحصل الا للافراد من الحكماء المتألّهين الفاضلين و هؤلاء منهم قدماء سبقوا ارسطو زمانا، كاغاثاذيمون، و هرمس، و انباذقلس، و فيثاغورس، و سقراط، و افلاطون، و غيرهم من الافاضل الاقدمين الذين شهدت الامم المختلفة بفضلهم و تقدمهم. و هؤلاء و ان كانوا (قد) اكثروا كدّهم فى الأمور الذوقية، فلم يكونوا خالين عن البحث، بل لهم بحوث و تحريرات و اشارات منها يقوى امام البحث، ارسطو، على التهذيب و التفصيل؛ و لهذا قال المعلم الأول: ان الاولين الذين تفلسفوا فلسفة الحق و ان أخطئوا في بعض الأمور الطبيعية فقد احسنوا فى حل الأمور الالهية؛ و منهم متأخرون تأخروا عنه، لكن هؤلاء كانت حكمتهم الذوقية ضعيفة جدا، لان ارسطو شغلهم بالبحث و الضبط و الرد و القبول و الاسئلة و الأجوبة و غير ذلك من الأمور المانعة عن تحصيل الأمور الذوقية، و لا سيّما مع انضمام حبّ الرئاسة الى ذلك، و لم يزل البحث بعد ذلك ينمو و يزيد و الذوق يضعف و يقلّ الى قريب من زماننا هذا.

و لما امتدّ الزمان و طال العهد، ضاعت طرق سلوكهم و كيفية التوصل الى معاينة الانوار المجردة و لطافة مأخذهم فى مفارقة الانفس بعد خراب البدن او لا مفارقتها، و انطمست ادلّتهم و حرّف عليهم غيرها الى ذلك، و تضاعف ذلك ايضا الى الزمان المذكور حتى ان بعض المستعدين ممن لا يرضى بالبحث الصرف، اراد ان يحصل شيئا ما من الحكمة الحقيقية على ما ينبغى؛ فصعب عليه ذلك لذهاب الطريق المؤدى بالشخص الى المطلوب،

و لم يزل طريق الحكمة مسدودا مضطربا حتى طلع كوكب السعادة و ظهر صبح الحكمة من افق اليقين، و اشرقت انوار الحقائق من المحل الاعلى بظهور مولانا سلطان الحقيقة و مقتدى الطريقة، مظهر الدقائق و فائض الحقائق، معدن الحكمة و صاحب الهمة المؤيد بالملكوت و المنخرط في سلك عالم الجبروت، بقية السلف سيد فضلاء الخلف، و افضل المتقدمين و المتأخرين، لبّ الفلاسفة و الحكماء المتألهين، شهاب الملة و الحق و الدين السهروردى قدّس اللّه نفسه و روّح رمسه، و شرع في اصلاح ما افسدوا و اظهار ما طمسته الادوار و تفصيل ما اجملوا و شرح ما اشاروا اليه و رمزوا و حلّ ما انغلق و اشكل و احياء ما مات و دثر، و شمّر عن ساق الجدّ في التعصب للحكماء الأول و الذبّ عنهم و مناقضة من ردّ عليهم، و بالغ في نظرتهم اشدّ مبالغة كل ذلك على بصيرة و خبرة لا على عمى و حيرة، لكن بكشوف حاصلة من رياضات لطيفة عظيمة و ابحاث صحيحة تامة؛ فانه، رضى اللّه عنه، كان مبرزا في الحكمتين، الكشفية و البحثية، بعيد الغور فيهما لا يدرك شأوه و لا يلحق غوره. نطق بأمور شريفة مكنونة و اسرار نفيسة مخزونة ما رأينا نطق بها بشر غيره و لا ظفر بها احد سواه، لا من الحكماء و لا من اهل الذوق. و ذلك يدلّك على ان له قدما راسخا في الحكمة و يدا طويلة في الفلسفة و جنانا ثابتة في الكشف و الذوق فى فقه الانوار، كما قال: آيات نبوّة الهوى بى ظهرت/ قبلى كتمت و في زمانى اشتهرت.

شیخ اشراق در رسالۀ «فى حالة الطفوليّة» که در آن سخن از حالی در طفولیت است که به دنبال کودکانی به جستجوی علم و استاد رود و در صحرائی شیخی را ببیند و از وی درخواست آموختن کند و نزد وی الفبائی بیاموزد و … در فرازی (با اندکی تصرف) می گوید:

شيخ را گفتم نهاد نيک كه آن به صلاحيّت نزدیک باشد كدامست‌؟ گفت همچنان كه در حكايتست كه وقتى بازرگانى بود و نعمت بيكران داشت. خواست كه در كشتى نشيند و به حكم تجارت از آن شهر كه بود به شهرى ديگر رود. چون به دريا رسيد، آن همه نعمت كه داشت در كشتى نهاد و او نيز در نشست. ملاّحان كشتى را بر روى آب روان كردند. چون كشتى به ميان دريا رسيد، باد مخالف برآمد و كشتى را در غرقاب انداخت. ملاّحان آن گهرها در قعر دريا انداختند و چنان كه قاعدۀ ايشان باشد، بازارگانان را خوف مى‌نمودند و بريشان تحكّم مى‌كردند. اين بازرگان پر مايه، عاجز و فرو ماند، هر لحظه وهمى و هر دم انديشه‌اى و به هيچ صفت آن غم را تحمّل نمى‌توانست كردن. گاهى غم مال بود و گاهى غم سر، نه روى ستيز بود و نه پاى گريز. حال به جائى رسيد كه از جان عاجز گشت و زندگانى بر وى تلخ گشت و لذّت مال در دل وى نماند. عاقبت آن باد بنشست و كشتى روانه شد و به ساحل رسيدند. بازرگان چون خود را بر كنار دريا بديد، دست كرد و هر چه داشت از مال خود به آب انداخت. مردمان وى را گفتند: مگر ديوانه گشته‌اى و اگر نه، اين حركت برقرار نيست، در مقام خوف كه با غوطه اسير بودى و بيم سر بود، از اين هيچ نكردى، اكنون كه جاى امن پديد آمد، اين حركت كردن بر چيست‌؟ بازرگان گفت: در آن زمان اگر مال در آب انداختمى و اگر نه، هيچ تفاوت نكردى، از بهر آنكه اگر كشتى به سلامت بجستى، هم مال و هم سر از دريا بدر آمدى، و اگر غرقه شدى، نه مال جستى و نه سر، پس تفاوت نبودى. امّا اكنون كه به كنار رسيدم، مى‌پندارم كه هيچ رنج و آسيب به دل من نرسيده است. چون به آسايش رسيدم، پندارم كه خود به آسايش آمده‌ام.

اكنون با خود مى‌انديشم كه چون بدين زودى رنج فراموش كردى، اين همه عذاب فراموش كردمى، و مدّتى ديگر رنج كهن‌تر شدى، هيچ بر خاطر نماندى، و در مال خود سود وافر ديدمى از حرص دنيا، مبادا كه باز در كشتى نشستمى و همان محنت پيش آمدى و اين بار هلاک بودى. جان بهتر است از مال. مال ترك كردم تا چون مرا هيچ نماند، بكشتى نبايد نشستن و تجارت نبايد كردن كه تجارت به مال كنند. به هر صفت نانى بدست آيد كه قوتى سازم. نانى با عافيت بهتر از گنج و پادشاهى.

شيخ مى‌گفت: او به حقيقت راه مى‌برد، كسی اين يقين دارد، تواند بودن كه راه به جائى برد، هر كه در عالم چيزى يافت، در اين عالم از بند چيزى برخيزد. اگر كسى به خواب بيند كه وى را چيزى زيادت آمد، معبّر گويد چيزى كم شود، و اگر بيند كه چيزى كم شد، معبّر گويد چيزى زيادت شود، و بسيار چيزها برين قياس. اكنون اين اصلى محكم است؛ زيرا آنكه خواب مى‌بيند، جانست و جان در آن عالم بيند، پس هر چه آنجا كم شود، اينجا زيادت شود؛ همچنان كه كسى بيند كه فرزندى زيادت آمد، كسى بميرد، يا بيند كه كسى بمرد، فرزندى زيادت شود، و اگر به تعبير بيند كه فلان شخص مرد، عمرش زيادت مانده باشد، زيرا كه هنوز از آنجا بدين جا مى‌آيد و اين روشن است.

اكنون هر كه در دنيا چيزى به سبب آخرت از سر حقيقت ترک كند، در آن عالم چيزى يابد، و اين در زمانى تواند دانستن كه كسى را حالت پديد آيد، هر چه به نزد خويش بيند بيندازد؛ زيرا كه اين حال چيزی است كه وى را از آن عالم دادند، پس او نيز از این عالم چيزى بدهد تا به تدريج مجرّد شود، از اينجا همه به تدريج بيندازد و از آنجا حاصل كند.

شيخ را گفتم: شخصی باشد كه از بند هر چه دارد برخيزد؟ شيخ گفت: شخص آن شخص بود. گفتم چون هيچ ندارد، زندگانى به كدام اسباب كند؟ شيخ گفت: آن کسی كه اين انديشد، هيچ ندهد، امّا آن کسی كه همه بدهد، اين نينديشد. عالم توكّل خوش عالمى است و ذوق آن به هر كسی نرسد.

در حكايت است كه وقتى منعمى بود مالى وافر داشت، وى را آرزوى آن افتاد كه سرائى سازد هر چه به تكلّف‌تر. از اطراف صنعت كاران را بفرمود آوردن و از جنس تعهّد با ايشان هيچ باقى نگذاشت. ايشان نيز لايق مزد خويش كار كردند، بنيادى بنهادند و اساسى پديد آوردند. چون عمارت نيم پرداخت گشت، چنان آمد كه از شهرها به تماشاى آن رفتندى. ديوارهاى عالى بر افراشتند و نقش هاى زيبا در آن بنگاشتند، سقفش رشک كارنامۀ مانى بود و رواقش بى‌جفت‌تر از طاق كسرى. سراى هنوز ناپرداخته، صاحب سرا رنجور گشت و دردى كه امكان درمان نداشت روى بدو نمود و كار به مقامى رسيد كه در نزع افتاد. ملک الموت به بالين او آمد. خواجه كار دريافت، ملک الموت را گفت: هيچ ممكن بود كه مرا چندان امان دهى كه اين سراى را تمام برسانم كه مرا در همۀ عالم اين آرزوست‌؟ ملک الموت گفت: «فَإِذٰا جٰاءَ أَجَلُهُمْ لاٰ يَسْتَأْخِرُونَ سٰاعَةً وَ لاٰ يَسْتَقْدِمُونَ» (الأعراف: ۳۴)؛ اين خود ممكن نبود، امّا تقدير كن كه چندان مهلت يافتى كه سرا به اتمام رسانيدى و جان تسليم كردى، نه ترا حسرت سراى آنگه بيشتر بود زيرا كه رنج در آنجا تو برده‌اى و ديگران را جاى تعيّش بودى‌؟ امّا چون ناتمامست، پس تمام نتوان كردن، چون جاى امان نبود، جان تسليم كرد. اكنون بناى سرا تمام بود، امّا بنيت خواجه ناتمام بود و هرگز تمام نگشتى؛ زيرا كه در چنين حالتى چنين صورتى پيش آورد و چنين حاجتى خواست.