امام خمینی و تقدیرِ تاریخیِ جنگ:
تجلّیِ باطنِ قُدسیِ امام خمینی در دفاعِ مقدّس
مهدی جمشیدی / عضو هیأت علمی گروه فرهنگ پژوهی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشۀ اسلامی
از جمله مطالبی که رهبرِ انقلاب در سخنرانیِ اخیرِ خویش در سالگردِ آغازِ هفتۀ دفاعِ مقدّس مطرح کرد، اشاره به «نقشِ شگفتانگیزِ رهبری و فرماندهیِ امام خمینی در جنگ» بود. ایشان ضمن گلایه از اینکه چندان به نقشِ امام خمینی پرداخته نشده، گفت کارِ بزرگِ امام خمینی این بود که: اوّلاً، از آغاز، «حجم و معنیِ واقعیِ این کارزار» را فهمید و آن را یک درگیریِ عادیِ میانِ دو همسایه قلمداد نکرد و دانست که صدام، تنها یک ابزار است که به پیش رانده شده است؛ ثانیاً، دریافت که این مسأله را تنها با تکیه بر «نیروهایِ نظامی» نمیتوان حل کرد، بلکه باید «ملّت» به صحنه بیایند، همچنانکه اصلِ انقلاب، با حضورِ مردم، شکل گرفت؛ ثالثاً، «نکاتِ تعجّببرانگیزی دربارۀ جنگ» مطرح کرد و برخی از «هدفهای بهظاهر نشدنی» را بهطورِ قاطع، خواست. ما در این یادداشت، از چشماندازِ مطالعاتِ اشراقیِ انقلابِ اسلامی – که شهیدسیّدمرتضی آوینی، مبدع و گشایندۀ آن بود – به این مسألۀ ناگفته و در حاشیه میپردازیم.
[۱]. آیتالله قاضی و حکایتِ قیامِ امام خمینی در برابرِ سلطان؛ آغازِ تاریخِ دیگر
آیتالله سیّداحمد نجفی میگوید: در نجف، آیتالله شیخعباس قوچانی، بعضی از مسایلی را که میخواست برای امام خمینی رخ بدهد، از قبل میدانست و به من هم میگفت! به ایشان عرض کردم شما از کجا این مسایل را میدانید؟! ایشان قضیهای را نقل کردند که: ما هر روز به محضرِ آیتالله سیّدعلی قاضی میرفتیم و استفاده میکردیم. یک روز، دو نفر از شاگردها خبر دادند که حاجآقا روحالله خمینی به نجف آمدهاند و میخواهند با شما ملاقات کنند. روزی معیّن شد و امام تشریف آوردند. ما در کتابخانۀ آقای قاضی نشسته بودیم. روشِ آقای قاضی این بود که هر کس به ایشان وارد میشد، جلوی او بلند میشد و به بعضی هم، جای مخصوصی را تعارف میکرد که بنشیند، ولی وقتی امام وارد شد، آقای قاضی جلوی امام، بلند نشد و به ایشان تعارف نکرد که جایی بنشیند! امام هم در کمالِ ادب، دو زانو در کنارِ درِ اتاقِ ایشان نشست. طلاب و شاگردانِ امام که در آن جلسه حاضر بودند، ناراحت شدند که چرا آقای قاضی در برابرِ این مردِ بزرگ و فاضل و وارستۀ حوزۀ قم، بلند نشدند! بیش از یک ساعت، مجلس به سکوتِ تامّ گذشت و هیچکس صحبتی نکرد! امام هم در تمامِ این مدّت، سرشان پایین بود و به دستشان نگاه میکردند! مرحوم قاضی هم همینطور ساکت بود و سرش را پایین انداخته بود! بعد از این مدّت، ناگهان مرحوم قاضی رو کرد به من و فرمود: آقای حاجشیخ عباس! آن کتاب را بیاور! من به تمامِ کتابهای ایشان آشنا بودم؛ چون بعضی از این کتابها را شاید صد مرتبه یا بیشتر خدمتِ آقای قاضی آورده بودم و مباحثی را که لازم بود، بررسی کرده بودم، امّا تا ایشان گفت آن کتاب را بیاور، حتّی از آقای قاضی نپرسیدم کدام کتاب را بیاورم و دستم بیاختیار، بهطرفِ کتابی رفت که تا آنوقت، آن کتاب را در آن کتابخانه ندیده بودم! آنگاه، آقای قاضی فرمود: آن را باز کن! گفتم: آقا! چه صفحهای را باز کنم؟ فرمود: هر کجایش که باشد! من هم بهطورِ تصادفی، کتاب را باز کردم، امّا دیدم که آن کتاب، به زبانِ فارسی است و بیشتر تعجب کردم! کتاب را که باز کردم، دیدم اوّل صفحه نوشته شده حکایت. گفتم: آقا! نوشته شده حکایت. فرمود: باشد، بخوان! مضمونِ آن حکایت، این بود که یک مملکتی بود که در آن، سلطانی حکومت میکرد و این سلطان، بهجهتِ فسق و فجور و معصیّتی که از ناحیۀ خود و خاندانش در آن مملکت رخ داد، به تباهیِ دینی کشیده شد و فساد در آنجا رایج شد. در مقابل، عالمِ بزرگوار و مردی روحانی و الهی، بر ضدّ آن سلطان، قیام کرد. چون این مردِ روحانی، هرچه آن سلطان را نصیحت کرد، به نتیجهای نرسید، مجبور شد بر ضدّ سلطان، اقدامِ شدیدتری کند. پس از این شدّتِ عمل، سلطان نیز آن عالمِ دینی را دستگیر و زندانی، و سپس او را به یکی از ممالکِ مجاور، تبعید کرد. بعد از مدّتیکه آن عالم در مملکتی که در مجاورِ مملکتِ خودش بود، در حالِ تبعید بهسر میبرد، آن سلطان، او را به مملکتِ دیگری که اعتابِ مقدّس (قبورِ ائمۀ اطهار) در آن بودند، تبعید کرد. این عالم، مدّتی در آن شهری که از اعتابِ مقدّس بود، زندگی کرد تا اینکه ارادۀ خداوند بر این قرار گرفت که این عالم، به مملکتِ خودش وارد شد. آن سلطان نیز فرار کرد و در خارج از مملکتِ خودش از دنیا رفت و زمامِ آن مملکت، بهدستِ آن عالمِ جلیلالقدر افتاد و بهتدریج، به مدینۀ فاضلهای تبدیل شد، بهطوریکه فساد تا ظهورِ حضرتِ بقیهالله، به آن راه نخواهد یافت! مطلب که به اینجا رسید، حکایت هم تمام شد. عرض کردم: آقا! حکایت تمام شد. فرمود: کتاب را ببند و بگذار سر جای خودش. آن دو نفری که امام را همراهی میکردند، وقتی با امام از جلسه بیرون آمدند، به ایشان عرض کردند: آقای قاضی را چگونه یافتید؟ امام، سه بار فرمود: «من ایشان را فردی بسیار بزرگ یافتم؛ بیشتر از آن مقداری که فکر میکردم!» بعدها آقای قوچانی در جریانِ مقدّماتِ انقلاب، هر حادثهای که پیش میآمد، میفرمود: این قضیّه هم در آن حکایت بود! پس از پیروزیِ انقلاب نیز، مرحوم قوچانی از اوّلین کسانی بود که به ایران آمد و با امام بیعت کرد(پا به پای آفتاب، ج۶، صص۸۵-۸۳).
اوّل اینکه در این نقل، آن سکوتِ یک ساعته، در ظاهر، «سکوت» بوده و در باطن، «گفتگو»، امّا جز اهلِ معنا را راهی به این «گفتگویِ باطنی» نیست و ما نمیدانیم که در این مدّت، بر آن دو چه گذشته است:
دانشِ آن را ستاند جان زِ جان
نه زِ راهِ دفتر و نه از زبان
(مثنویِ معنوی، دفترِ پنجم، بیتِ ۱۰۶۴).
و دربارۀ شروعِ کلام از جانبِ آیتالله قاضی، باز نمیدانیم که امام خمینی از ایشان، توضیحی خواسته و نوری طلبیده، یا خودِ آیتالله قاضی، اراده کرده که «آیندۀ تاریخ» را به ایشان بنمایاند. بههرحال، سخنِ آیتالله قاضی، آناندازه گویا و روشن بود که نشان داد امام خمینی در تاریخِ پیشِ رو، چه نقشی را بر عهده خواهد داشت و باید چه کند.
دوّم اینکه آیتالله قاضی، خبر از «غیب» میدهد؛ خبر از «تقدیرِ قُدسیِ تاریخ». «توجّه» و «تنبّهِ» به این رسالتِ رسولانه، مستقل از هر قصد و غرضِ دیگری، بهخودیخود، موضوعیّت دارد. آیتالله قاضی در پیِ این بوده که به امام خمینی بگوید ایشان برای ایفای این نقشِ تاریخیِ عظیم، «انتخاب» شده و تقدیرِ تاریخ، اینگونه رقم خورده که او از میان ِعلمای شیعه و نایبانِ امامِ غایب، او پرچمِ «قیام» و «انقلاب» را بهدست گرفته و دولتِ اسلامی و شیعی برپا کند. امام خمینی باید از «رسالتِ تاریخی»اش آگاه شود و اگر آگاه است، باید نسبتِ به آن، بسیار «حسّاس» و «قاطع» باشد و بداند که «ارادۀ الهی»، به این امر تعلّق گرفته و هیچ عذری، پذیرفته نخواهد بود. این «انتخاب»، یک «انتخابِ الهی» است، نه حاصلِ «تشخیصِ شخصی» یا «تصادفِ بیحساب» یا «معادلات و محاسباتِ زمینی و بشرساخته». اینبار قرار است تاریخ از جایی بیرون از قلمروِ مناسباتِ انسانی رقم بخورد و یک «پیچِ تاریخیِ قُدسی» پدید آید که جهانِ دیگری را پیشِ روی انسانِ معاصر بنشاند. ازاینرو، باید تحلیل را به سطحی فراتر از «ظواهر» و «مادّیّات» و «کنشگریِ آدمیان» سوق داد و باور کرد که این تاریخ، در جایی بیرون از معادلاتِ «طبیعی» و «اینجهانی» ساخته میشود. اینکه امام خمینی، بارهاوبارها تصریح کرد که «دستِ قدرتِ الهی» را در سیرِ رویدادها میبیند و اینکه ایشان بهصراحت اعلام کرد که انقلابِ اسلامی، یک «هدیۀ غیبی» و «تحفۀ الهی» است، سخنی از سرِ تعارف یا ذوقِ شاعرانه نبوده، بلکه ذات و جوهرِ «واقعیّت»، چیزی جز این نبود. و کسیکه برای «رهبریِ» این چرخشِ عظیمِ تاریخی انتخاب شده، «سیّدروحالله موسویخمینی» است. بارِ بسیار سنگینِ این انقلاب، بر روی شانههای او خواهد بود و او باید ظرفیّتِ متناسب با چنین تکلیفِ طاقتفرسایی را کسب نماید.
[۲]. آیتالله شاهآبادی و اسرارِ مسیرِ انقلابِ امام خمینی؛ کشفِ مراحل و منازل
آیتالله نصرالله شاهآبادی میگوید: قبل از آمدنِ امام خمینی به نجف، شبی در خواب دیدم که در ایران، بهخصوص در خوزستان، آشوب و جنگ برپاست، و در این جنگ، یکی از نزدیکانِ من شهید شده است! سرانجام، جنگ که خیلی طولانی شده بود، با پیروزیِ ایران تمام شد. همچنین در تمامِ مدّتِ خواب، من چنین تصوّر میکردم که جنگ، میانِ حضرتِ سیّدالشهدا و دشمنانش است! پس از آمدنِ امام خمینی به نجف، این خواب را برای ایشان تعریف کردم. ایشان تبسّمی کرد و فرمود: «این جریان، واقع خواهد شد!» عرض کردم: چطور آقا؟! فرمود: «بالاخره معلوم میشود این بساط!» من دوباره اصرار کردم و سرانجام ایشان فرمود: «به تو میگویم ولی باید تا زمانیکه من زنده هستم، جایی بیان نشود!» قبول کردم و ایشان ادامه داد: «من زمانیکه در قم، در خدمتِ مرحومِ والدت بودم، بسیار به ایشان علاقه داشتم، بهطوریکه تقریباً، نزدیکترین فرد به ایشان بودم و ایشان هم مرا، نامحرم نسبت به اسرار نمیدانستند. بدینجهت، ایشان روزی برای من، مسیرِ حرکت و کار را بیان کردند! البتّه حالا زود است که این مسیر شروع شود، امّا میرسد!» من که سالها، این خواب و توضیحِ امام خمینی را فراموش کرده بودم، پس از انقلاب و در میانۀ جنگ، به یادِ آن افتادم؛ همچنانکه با شهادتِ برادرم حاجآقا مهدی در سالِ شصتوسه، دوباره در ذهنم زنده شد(پا به پای آفتاب، ج۴، صص ۲۴۹-۲۴۸).
اوّل اینکه هیچ شخصیّتی همچون آیتالله محمّدعلی شاهآبادی، بر روی امام خمینی اثر نگذاشته است، چنانکه باید گفت «بنیان» و «اساسِ» هویّتِ امام خمینی را ایشان، پیریزی و طرّاحی کرده است. نهفقط جهاتِ «معنوی» و «باطنیِ» امام خمینی، بلکه حتّی «عملِ سیاسی» و «موضعِ انقلابیِ» امام خمینی نیز، مشابهِ آیتالله شاهآبادی است. و اگر آیتالله شاهآبادی، جامعِ «علم» و «تقوا» و «بصیرت» بود و بهراستی باید ایشان را «حکیمِ الهی» دانست، امام خمینی نیز چنین حکمی دارد.
دوّم اینکه ازآنجاکه اسرارِ عالَم بر «انسانِ کامل»، مخفی نیست و او به باطنِ عالَم، دسترسی دارد، آنچه را که از دیدۀ ظاهربینِ چشمها و عقلها دور است و دیگران، حتّی از گمانهزنی دربارۀ آن نیز محروم هستند، او «بهعیان» و «بهوضوح»، میبیند و مییابد. متعلَّقِ شهودِ وی، آنچنان آشکار است که او میتواند دربارۀ آینده، نظرِ «قطعی» و «حتمی» بدهد. سخنِ او، «تحلیل» نیست؛ چون در تحلیل، آنهم در این گسترۀ بسیار وسیع و سرشار از متغیّرهایِ متعدّد و بازیگرانِ شنارو و رویدادهایِ سیّال، هرگز چنین قطعیّتی به چشم نمیخورد و اینچنین قطعیّتی، سخت از وادی از تحلیل، دور است. پس پای «خبر»، در میان است؛ خبری که از چشمۀ عوالمِ باطنی و ملکوتِ الهی، جوشیده و به زبان و بیانِ آیتالله شاهآبادی درآمده است.
دوّم اینکه «مسیر» و «مدارِ» حرکتِ انقلاب، برای امام خمینی روشن شده است و ایشان از سالها پیش از شروعِ جریانِ نهضت و قیام، میدانسته که انقلاب، چه «مراحل» و «منازلی» را خواهد پیمود و با چه «دشواریها» و «ابتلائاتی» مواجه خواهد شد. پس قافلهسالارِ انقلاب، نهفقط راهبلد بوده، بلکه «مواقفِ و منازلِ انقلاب» و «احوال و اوضاعِ انقلاب در هر مرحله» و «آغاز و فرجامِ امر»، یکبهیک به او گفته شده و او میدانسته که چه رخ خواهد داد.
از راهنمودنِ تو باشد
آن رفتنِ راهوارِ عاشق
(دیوانِ شمس، غزلِ شمارۀ ۱۳۰۷).
البتّه این دانستن و آگاهبودن، هر چند بهسببِ لطفِ الهی بوده و بارِ دشوارِ وی را سبکتر کرده، امّا از قدرتِ «رهبری» و «تدبیرِ» وی نکاسته و او را به مجریِ محض و بیاراده تبدیل نکرده است؛ چراکه حتّی با وجودِ چنین علمی نیز، تدبیر و هدایتِ کاروانِ انقلاب در تندبادهای مردفکنِ حوداثِ بزرگ، کارِ سادهای نیست و وقوعِ دهها خطا و لغزش در آن، متحمل است. میتوانیم به گلوگاهها و تنگههای تاریخیِ گوناگونی اشاره کنیم که چنانچه در آنها، امام خمینی گرفتارِ اشتباه و لغزش میشد و موضعِ ناصوابی میگرفت، اتّفاقهای ناخوشایند و ویرانگری بهوقوع میپیوستند که تمامِ اندوختههای انقلاب را به باد میدادند.
سوّم اینکه «دفاعِ مقدّس»، یکی از مواقف و منازلِ جدّیِ انقلاب بوده که آیتالله شاهآبادی دربارۀ آن، با امام خمینی سخن گفت و ایشان را از آنچه که خواهد شد، آگاه کرد. نخستین موضعگیریِ ایشان دربارۀ جنگِ تحمیلی در تاریخِ ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ را باید در همین چارچوب فهمید:
[الف]. «این صدام حسین، من از اوّل وقتی که روی کار آمد، تنبّه دادم که […] دیوانه است، [… و] عقلش درست کار نمیکند، و لهذا، با دیوانگی دارد عمل میکند و خودش را به هلاکت میرساند!»(امام خمینی، صحیفۀ امام، ج۱۳، ص۲۲۲).
[ب]. «ابداً مسئلهای نیست! […] یک دزدی آمده است یک سنگی انداخته و فرار کرده، رفته است سرجایش! دیگر قدرتِ اینکه تکرار بکند إنشاءالله ندارد. […] ملّتِ ایران […]، خونسردیِ خودشان را حفظ کنند و ابداً توجّه به این معنا که یک قضیّهای واقع شده است، […] نکنند [… تا] اغتشاشی از این راه، [به] بار نیاید.»(همان، ص۲۲۳).
[پ]. «کارتر، این نوکرهای خودش را مثلِ صدام حسین […] وادار کرده است که به ایران حمله بکنند.»(همان، ص۲۲۵).
[ت]. «به ملّتِ ما، او که نمیتواند صدمهای بزند! او بر ملّتِ عراق، خطرناک است!»(همان، ص۲۲۵).
[۳]. اشاراتِ گرهگشای امام خمینی در جنگ؛ ارجاع به حقایقِ مستور
محسن رضایی میگوید: ما هر وقت مشکلی در جنگ و عملیّاتها داشتیم، این امام خمینی بود که با آن روحِ مطمئن و بزرگی که داشت، به کمکِ ما میآمد و مشکلِ ما را مرتفع مینمود، از جمله اینکه چون تکِ عراق، قبل از عملیّاتِ فتحالمبین، باعثِ نگرانی شدید و تردیدِ فرماندهان برای آغازِ این عملیّات شده بود، به دیدارِ امام خمینی آمدم و مشکل را مطرح کردم و گفتم ممکن است عراق از عملیّاتِ ما مطّلع شده باشد! در مقابل، امام خمینی با یک دنیا آرامش و امید و اطمینان فرمود: «شما مطمئن باشید که در این عملیّات، پیروز میشوید! بروید و هیچ تردیدی به خودتان راه ندهید!» در عمل نیز مشاهده کردیم که این عملیّات، نهتنها موفّق شد، بلکه نتایجِ افتخارآفرین در پی داشت(برداشتهایی از سیرۀ امام خمینی، ج۳: حالاتِ معنوی، صص ۱۶۱-۱۶۲).
اوّل اینکه بجاست که دربارۀ قطعیّتِ نظرِ امام خمینی، پرسش کنیم و تأمّل نماییم که او با وجودِ اینکه کارشناسِ نظامی نیست، چطور اظهارنظر کرده و سخن از کامیابی به میان آورده است؟! این خود، فرماندهیِ جنگ است، امّا گویا ریشه در عالَمِ دیگری دارد که با محاسبات و معادلاتِ رایج، هیچ تناسبی ندارد! نمیتوان نسبت به این قبیل اظهارنظرها، بیتفاوت گذشت و دربارۀ ماهیّتِ آنها، درنگ نکرد. سنگی بیهدف پرتاب نشده که از قضا، به نشانه خورده باشد! دانستنِ این دسته از حقیقتهای پنهان و مکتوم، نباید به اندازۀ حقیقتهای مادّی و محسوس، مهم باشند و ما را در پیِ پاسخ برانگیزانند؟! این، کدامِ سنخِ از عقلانیّت است که چنین تجویزها و توصیههایی دارد؟!
دوّم اینکه اگر همهچیز را به «عقل و تجربۀ بشری» ارجاع دهیم، پس میان ِمؤمن و غیرمؤمن، چه تفاوتی وجود خواهد داشت؟! مؤمن، «علل و اسبابِ ظاهری» را کنار نمینهد و از «مادّیّات»، صرفنظر نمیکند، امّا درعینحال، خود را به آنها نیز مقیّد و محدود نمیسازد و تصوّر نمیکند بهقدرِ بهرهمندیها و امکانهای اینچنینی، توفیق خواهد داشت، بلکه بر امرِ دیگری تکیه دارد و آن، خدایمتعال است. ازاینرو، آنجاکه «عقل» و «تجربه» درمیماندند و نمیتوانند گرهگشایی کنند، به «عوالمِ باطنی و غیبی» رجوع میکند. در اینجاست که «انسانِ کامل» و «ولیّ حقّ»، به واسطۀ فیض تبدیل میشود و اوست که به قاعدۀ لطفِ الهی، مشمولِ «الهاماتِ رحمانی» و «القائاتِ ملکوتی» میشود. او، «بهخود وانهاده» و «رهاشده» نیست، بلکه دستِ تصرّف و هدایتِ الهی، او را که امامِ امّت است، یاری میرساند، چنانکه حتّی تدبیرهای وی نیز تهی از هدایتِ الهی نیستند:
این سخنهایی که از عقلِ کلّ است
بوی آن گلزار و سرو و سنبل است
(مثنویِ معنوی، دفترِ اوّل، بیتِ ۱۸۹۹).
خدایمتعال، صورتِ باطنِ انسان را همانندِ صورتِ خویش آفرید، و این بدان معنی است که انسانِ کامل، جامعِ اسمای الهی است. خلافتِ انسان نیز، ازاینجهت است که اسمای الهی در انسان، جمع شدهاند. پس انسان، متّصف به صفات و کمالاتِ الهی است و برایناساس، افزونبر عبودیّت، دارای خصلتِ ربوبیّت نیز هست، امّا بهگونۀ تبعی و بالغیر؛ چنانکه عرفای اسلامی گفتهاند: «فهو عبدلله و رب بالنسبه الی العالم و لذلک جعله خلیفه و ابناءه خلفاء»(ابنعربی، رسائلِ ابنعربی، ص۵۱۴).
[۴]. امام خمینی و جامعۀ اُنسیِ در جنگ؛ عاشقی بر مدارِ روحالله
آیتالله خامنهای میگوید: حدیثی در کتابِ «کشفالمحجوب فی سیره اربابالقلوب» هست که عجیب است! روایتش این هست که رسولِ اکرم به اصحابِ خودش، خبر میدهد که در آینده، کسانی میآیند که «یَتَحابُّونَ بِروحِالله»؛ یعنی به روحِ خدا، با یکدیگر تحبّب میجویند و به برکتِ روحِ خدا، همدیگر را دوست میدارند. یک وقتی حدیث را خدمتِ امام بردم و برای خودِ امام هم حدیث را خواندم. ایشان نه رد کردند و نه اثبات کردند که معنایش این است؛ بلکه گوش کردند و یک تبسّمی کردند!(آیتالله خامنهای، تفسیرِ سورۀ مجادله، ص۱۳۷).
مقامِ ولایت، مقامِ جمع و اجتماع است؛ چونِ ولیّ، نقطۀ کانونی و گرانیگاهی است که مؤمنان را گردِ هم میآورد. اگر دین، حبل المتین است، ولیّ نیز چنین است؛ او نیز پراکندگیها و تشتّتها را میزداید و مؤمنان را در کنارِ یکدیگر مینشاند. بهبیاندیگر، اوست که کثرتِ مؤمنان را به وحدت تبدیل میکند؛ چنانکه «کثرتِ مؤمنان» در «وحدتِ ولیّ»، هضم و مستحیل میشود و جملگی، «روحِ واحد» میگردند. آنچهکه مایه و پایۀ این اتّحاد و چسبندگی است، چیزی نیست جر «محبّت» و «مودّت» و «انس» و «الفت».
جانِ گرگان و سگان، هر یک جداست
متّحد، جانهای شیرانِ خداست
(مثنویِ معنوی، دفترِ چهارم، بیتِ ۴۱۴).
در اینجا، سخن از «یگانگی» و «وحدت» است، نه «تعدّد» و «تکثّر»؛ «عشق» و «فطرتِ عشق»، حاکم است، نه «منافع» و «مطامع»؛ «دیگری» ترجیح دارد، نه «خود»؛ «تعاون» برقرار است، نه «تغلّب»؛ و … . اینهمه، در سایۀ هماهنگیِ روحی و باطنی با ولیّ حقّ، پدید میآید و جامعه، به پارهای از «بهشت»، تبدیل میشود. رزمندگانِ ما در دفاعِ مقدّس، بهواسطۀ آن مرکز و مبدأ قُدسی، به چنین وضعی دست یافته بودند؛ بلکه حتّی در شهر نیز، رنگی از این فرهنگ به چشم میخورد.
ارجاعها:
ابنعربی، محیالدین، رسائلِ ابنعربی، بیروت: دار صاد، ۱۹۹۷٫
برداشتهایی از سیرۀ امام خمینی، ج۳، گردآوری و تدوین از غلامعلی رجائی، تهران: عروج، ۱۳۷۷٫
پا به پای آفتاب: گفتهها و ناگفتهها از زندگیِ امام خمینی، ج۴، گردآوری و تدوین از امیررضا ستوده، تهران: پنجره، ۱۳۸۰٫
پا به پای آفتاب: گفتهها و ناگفتهها از زندگیِ امام خمینی، ج۶، گردآوری و تدوین از امیررضا ستوده، تهران: پنجره، ۱۳۸۰٫
خامنهای، سیّدعلی، بیانِ قرآن: تفسیرِ سورۀ مجادله، تهران: انقلابِ اسلامی، ۱۳۹۶٫